سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن
ظاهر
زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن | تو روشن کردهای او را و او کرده جهان روشن | |||||
اگر نه مقتبس بودی به روز از شمع رخسارت | نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن | |||||
چراغ خانهی دل شد ضیای نور روی تو | وگرنه خانهی دل را نکردی نور جان روشن | |||||
جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب | که در آفاق میگردند این تاریک و آن روشن | |||||
اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید | که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن | |||||
چو با خورشید روی تو دلش گرم است، عاشق را | نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن | |||||
اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید | کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن | |||||
وگر از ابر لطف تو به من بر سایهای افتد | چو خورشید یقین گردد دل من بیگمان روشن | |||||
میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی | به بوسه میتوان خوردن شرابی زان لبان روشن | |||||
قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا | رخت بر صفحهی رویت چو گل در گلستان روشن | |||||
خطت همچون شب و در وی رخی چون ماه تابنده | براتت رایج است اکنون که بنمودی نشان روشن | |||||
دهان چون پسته و در وی سخن همچون شکر شیرین | رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن | |||||
کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هر دم | مرا تیر مژه گردد به خون همچون سنان روشن | |||||
من اشتر دل اگر یابم تو را در گردن آویزم | جرس وارو کنم هر دم ز درد دل فغان روشن | |||||
اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد | به ره بینی شود چون چشم میل سرمهدان روشن | |||||
مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد | ز شیرینی دهن تلخ و ز تاریکی مکان روشن | |||||
فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره | کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟ | |||||
رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان | که تا گردد به نزد خلق عذر عاشقان روشن | |||||
چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد | مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن | |||||
مرا در شب نمیباید چراغ مه که میگردد | به یاد روز وصل تو شبم خورشیدسان روشن | |||||
ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد | ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن | |||||
ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد | بسان تیرهشب کز برق گردد ناگهان روشن | |||||
ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را | چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن | |||||
به هر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره | تو با آن روی پر نوری چو ماه اندر میان روشن ... |