سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/دیده تحمل نمیکند نظرت را
ظاهر
دیده تحمل نمیکند نظرت را | پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را | |||||
نزد من ای از جهان یگانه به خوبی | ملک دو عالم بهاست یک نظرت را | |||||
مشکلم است این که چون همی نکند حل | آب سخن آن لبان چون شکرت را | |||||
عشق تو داده است در ولایت جان حکم | هجر ستمکار و وصل دادگرت را | |||||
منتظرم لیک نیست وقت معین | همچو قیامت وصال منتظرت را | |||||
میل ندارد به آفتاب و به روزش | هر که به شب دید روی چون قمرت را | |||||
پرده برافگن زدور و گرنه به بادی | گرد به هر سو بریم خاک درت را | |||||
پر زلی شود چو بحر کنارش | کوه اگر در میان رود کمرت را | |||||
مصحف آیات خوبیی و به اخلاص | فاتحه خوانیم جملهی سورت را | |||||
خوب چو طاوسی و به چشم تعشق | ما نگرانیم حسن جلوه گرت را | |||||
مشک چه باشد به نزد تو که چو عنبر | زلف تو خوشبو کند کنار و برت را | |||||
چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت | سیف شنودیم شعرهای ترت را | |||||
مس تو را حکم کیمیاست ازین پس | سکه اگر از قبول ماست زرت را | |||||
وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم | فاش کنیم اندرین جهان خبرت را | |||||
بر سر بازار روزگار بریزیم | بر طبق عرض حقهی گهرت را | |||||
گرچه زرهوار رخنه کرد به یک تیر | قوس دو ابروم صبر چون سپرت را | |||||
پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز | بیهده بر سنگ دیگران تبرت را | |||||
بر در ما کن اقامت و به سگان ده | بر سر این کو زوادهی سفرت را | |||||
بر سر خرمن چو کاه زبل مپندار | گر که و دانه فزون کنند خرت را | |||||
تا نرسد گردنت به تیغ زمانه | از کله او نگاه دار سرت را | |||||
جان تو از بحر وصلم آب نیابد | تا جگرت خون وخون کنم جگرت را | |||||
گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی | جمله ببینند از آسمان گذرت را | |||||
تا به نشان قبول مات رساند | بر سر تیر نیاز بند پرت را | |||||
رو قدم همت از دوکون برون نه | بیخ برآور ازین و آن شجرت را | |||||
ورنه چو شاخ درخت از کف هر کس | سنگ خور ار میوهای بود زهرت را | |||||
زنده شود مرده از مساس تو گر تو | ذبح به تیغ فنا کنی بقرت را | |||||
قصر ملوک است جسم تو و معانیست | این همه دیوارهای پر صورت را | |||||
دفتر اسرار حکمتی و یدالله | جلد تو کردهست جسم مختصرت را | |||||
مریم بکر است روح تو به طهارت | ای مدد از جان دم مسیح اثرت را | |||||
در شکم مادر ضمیر چو خواهم | عیسی انجیل خوان کنم پسرت را | |||||
کعبهی زوار فیض مایی و از عشق | یمن یمینالله است هر حجرت را | |||||
چون حرم قدس عشق ماست مقامت | زمزم مکه است تشنه آبخورت را | |||||
و از اثر حکم بارقات تجلی | فعل یکی دان بصیرت و بصرت را | |||||
تا ز تو باقیست ذرهای، نبود امن | منزل پر خوف و راه پر خطرت را | |||||
چون تو زهستی خویش وانرهی سیف | زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را |