سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر!
ظاهر
به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر! | امیر سخت دل سست رای بیتدبیر! | |||||
به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت | اگرچه حور بود ز اهل دوزخ است امیر | |||||
تو ای امیر! اگر خواجهی غلامانی | تو بندهای و تو را از خدای نیست گزیر | |||||
جنود تیغ تو) آنجا سپر بیندازند | که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر | |||||
ز تو منازل ملک است ممتلی از خوف | ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر | |||||
به بند و حبس سزایی که از تو دیوانه | امور دنیی و دین درهم است چون زنجیر | |||||
دلت که هست به تنگی چو حلقهی خاتم | درو محبت دنیاست چون نگین در قیر | |||||
ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی | ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر | |||||
کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان | بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر! | |||||
تو راست میل و محابا که زر برد ظالم | تو راست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر | |||||
شهی ولایت حکم است و در حکومت عدل | وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر | |||||
تو ملک خوانی یک شهر را و سر تا سر | دهی است دنیی و چون تو درو هزار گزیر | |||||
زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد تو را | برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر | |||||
تن تو دشمن جان است، دوستش مشمار | که تن پرست کند در نجات جان تقصیر | |||||
تو تنپرست و تو را گفته روح عیسی نطق | برای نفس که خر چند پروری به شعیر! | |||||
ز قید شرع که جان است بندهی حکمش | دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر | |||||
به نزد زندهدلان بیحضور خواهی مرد | که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر | |||||
رعیتاند عیالت ، چو مادر مشفق | بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر | |||||
که عدل قطب وجود است و دین بسان فلک | مدام بر سر این قطب میکند تدویر | |||||
ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی | تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر | |||||
بگیردت به ید قدرت و کند محبوس | و گر چنانک ندانی کجا، به سجن سعیر | |||||
چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی | رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر | |||||
سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید | وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر | |||||
عوان سگ است چو در نیتش ستم باشد | که آتش است و گر شعلهای ندارد اثیر | |||||
به موعظت نتوانم تو را به راه آورد | سفال را نتواند که زر کند اکسیر | |||||
به میل من نشود دیدهی دلت روشن | که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر | |||||
اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد | که نان به مرتبه گه گندم است و گاه خمیر | |||||
و گر به نزد تو خار است عارفان دانند | که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر | |||||
خود ارچه پیر شود دولتش جوان باشد | اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر | |||||
به مال و عمر اگر چه توانگرست و جوان | به پند دادن پیران غنی است چون تو فقیر | |||||
چو تو امیر به اشعار سیف فرغانی | چو پادشاه بود مفتقر به پند وزیر |