سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/به جای سخن گر به تو جان فرستم
ظاهر
به جای سخن گر به تو جان فرستم | چنان دان که زیره به کرمان فرستم | |||||
تو دلدار اهل دلی شاید ار من | به دلدار صاحب دلان جان فرستم | |||||
سخن از تو و جان ز من این به آید | که تو این فرستی و من آن فرستم | |||||
اگر چه من از شرمساری نیارم | که شبنم سوی آب حیوان فرستم | |||||
توی بحر معنی و من تشنهی تو | نگویی زلالی به عطشان فرستم؟ | |||||
چو قانون فضلم نجات است جان را | شفایی به بیمار نالان فرستم؟ | |||||
و گر چه من از حشمت تو نیارم | که پای ملخ زی سلیمان فرستم | |||||
ازین شمسه نوری به خورشید بخشم | وزین پنجه زوری به دستان فرستم | |||||
بر برق رخشنده آتش فروزم | سوی ابر غرنده باران فرستم | |||||
بخندد بسی معدن لعل بر من | که خر مهره سوی بدخشان فرستم | |||||
به کوری کند حمل صاحب بصیرت | که سرمه به سوی سپاهان فرستم | |||||
خواریست گوسالهی سامری را | سزد گر به موسی عمران فرستم؟ | |||||
تو نظم مرا خود گهر گیر یکسر | پسندم که گوهر سوی کان فرستم؟ | |||||
پراگنده گویم شود نام ترسم | بدان جمع اگر زین پریشان فرستم | |||||
به ریحان گری عیب باشد اگر من | سوی باغ فردوس ریحان فرستم | |||||
منم مالک آتش طبع حاشا | که خاشاک گلخن به رضوان فرستم | |||||
چه عذر آورم گر طنین مگس را | سوی بلبلان سحر خوان فرستم | |||||
تبر خورده شاخی به گلزار بخشم | خزان دیده برگی به بستان فرستم | |||||
کواکب بخندند چون صبح بر من | که ذره به خورشید تابان فرستم | |||||
شفقوارم از شرم رو سرخ گردد | که کوکب بر ماه تابان فرستم | |||||
تو ای یوسف مصر دولت نگویی | بشیری به محزون کنعان فرستم؟ | |||||
تنی را که رنجی است راحت نمایم | دلی را که دردی است درمان فرستم | |||||
سوی سیف فرغانی آن مخلص خود | چو دانا خطابی به نادان فرستم | |||||
بمن گر سخن از پی آن فرستی | که تا من سخن در خور آن فرستم | |||||
صف لشکر من ندارد سواری | که با رستم او را به میدان فرستم | |||||
من از همت تو چو آنجا رسیدم | که بار فصاحت به سحبان فرستم، | |||||
به منشور سلطان ولایت گرفتم | خراج ولایت به سلطان فرستم |