سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/ای که ز من میکنی سال حقیقت
ظاهر
ای که ز من میکنی سال حقیقت | من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت | |||||
عقل سخن پرور است جاهل ازین علم | نطق زبان آور است لال حقیقت | |||||
تا ز کمال یقین چراغ نباشد | رو ننماید بجان جمال حقیقت | |||||
بدر تمام آنگهی شوی که برآید | از افق جان تو هلال حقیقت | |||||
طایر میمون عشق جو که در آرد | بیضهی جان را به زیر بال حقیقت | |||||
جمله سخن حرفی از کتابهی عشق است | جمله کتب سطری از مثال حقیقت | |||||
دل که نباشد مدام منشرح از عشق | تنگ بود اندرو مجال حقیقت | |||||
راه خرابات عشق گیر که آنجاست | مدرسهای بهر اشتغال حقیقت | |||||
ساقی آن میکده به جام شرابی | لون دو رنگی بشست از آل حقیقت | |||||
حی علی العشق گوید از قبل حق | با تو که کردی ز من سال حقیقت ، | |||||
گر نفسی از امام شرع مطهر | اذن اذان یابدی بلال حقیقت | |||||
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته | بیخ کند در دلت نهال حقیقت | |||||
خط معما شوی و نقطه زند عشق | صورت حال تو را به خال حقیقت | |||||
هست درخشان برون ز روزن کونین | پرتو خورشید بیزوال حقیقت | |||||
کرده طلوع از ورای سبع سماوات | اختر مسعود بیوبال حقیقت | |||||
با مه دولت قران کنی چو شرف یافت | کوکب جانت به اتصال حقیقت | |||||
تا چو زنانش به رنگ و بوی بود میل | مرد کجا باشد از رجال حقیقت؟ | |||||
نیست شو از خویشتن که عرصهی هستی | مینکند هرگز احتمال حقیقت | |||||
شمسهی حقالیقین چو چشمهی خورشید | شعله زنان است در ظلال حقیقت | |||||
سفته گر در علم گفت روا نیست | از صدف شرع انفصال حقیقت | |||||
تیره مکن آب او به خاک خلافی | کز تو ترشح کند زلال حقیقت | |||||
نشو نیابد نهالت ار ندهد آب | شرع چو ریحانت از سفال حقیقت | |||||
آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی | سنبل جان تو را غزال حقیقت | |||||
وه که ز زاغان اهل قال چه آید | بر سر طوطی خوش مقال حقیقت | |||||
حصن تن او خراب شد چو سپردید | قلعهی جانش به کوتوال حقیقت | |||||
نفس شریفش رسیده بد به شهادت | پیشتر از مرگ در قتال حقیقت | |||||
گر دل تو از فراق جان بهراسد | تو نشوی لایق وصال حقیقت | |||||
جان و جهان را چو باد و خاک شماری | گر بوزد بر دلت شمال حقیقت | |||||
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست | معدن جود است در جبال حقیقت | |||||
بر در آن معدن از جواهر عرفان | سود کند جان به راس مال حقیقت | |||||
والی ملک است شرع تند سیاست | در ملکوتآ ببین جلال حقیقت | |||||
کوس شریعت کند غریو به تشنیع | گر تو بکوبی برو دوال حقیقت | |||||
شرع که در دست حکم قاضی عدل است | مسند او هست پای مال حقیقت | |||||
گرمی و سردی امر و نهی دهد پشت | روی چو بنماید اعتدال حقیقت | |||||
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم | دمدمه میکرد در جدال حقیقت، | |||||
رستم آن معرکه نبود، از آنش | پنجه بهم در شکست زال حقیقت | |||||
جمله شرایع اگر زبان تو باشند | و آن همه ناطق به قیل و قال حقیقت، | |||||
تا به ابد گر بیان کنی نتوان داد | شرح یکی خصلت از خصال حقیقت | |||||
مسلهای مشکل است یک سخن از من | بشنو و دم در کش از مقال حقیقت | |||||
محرم این سر، روان پاک رسول است | جان وی است آگه از کمال حقیقت |