پرش به محتوا

سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر

از ویکی‌نبشته
سیف فرغانی (قصاید و قطعات) از سیف فرغانی
(ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر)
  ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر  
  فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام حکم تو بی‌منازع و ملک تو بی‌وزیر  
  بر چهره‌ی کواکب از صنع تست نور بر گردن طبایع از حکم تست نیر  
  چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر  
  از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست کورست آنکه می‌نگرد ذره را حقیر  
  از طشت آبگون فلک بر مثال برق در روز ابر شعله زند آتش اثیر  
  با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر  
  بر خوان نان جود تو عالم بود طفیل بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر  
  در پیش صولجان قضای تو همچو گوی میدان به سر همی سپرد چرخ مستدیر  
  علم ترا خبر که ز بهر چه منزوی‌ست خلوت نشین فکر به بیغوله‌ی ضمیر  
  اجزای کاینات همه ذاکر تواند این گویدت که مولی، و آن گویدت نصیر  
  دانستم از صفات که ذاتت منزه است از شرکت مشابه و از شبهت نظیر  
  در دست من که قاصرم از شکر نعمتت ذکر تو می‌کند به زبان قلم صریر  
  هر چند غافلم ز تو لیکن ز ذکر تو در وکر سینه مرغ دلم می‌زند صفیر  
  اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر  
  منظومه‌ی ثنای تو تالیف می‌کنم باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر  
  تو هادیی، به فضلت تنبیه کن مرا تا از هدایه‌ی تو شوم جامع کبیر  
  کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر  
  گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر  
  در آروزی فقر بسی بود جان من عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر!  
  رو ترک سر بگیر و ازین جیب سر برآر رو ترک زر بگو و ازین سکه نام گیر  
  گر زندگی خوهی چو شهیدان پس از حیات بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر  
  ای جان! به نفس مرده شو و از فنا مترس وی دل! به عشق زنده شو و تا ابد ممیر  
  روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها تغییر کاینات بفرماید، ای قدیر!  
  گهواره‌ی زمین چو بجنبد به امر تو گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر،  
  با اهل رحمتت تو برانگیز بنده را کان قوم خورده‌اند ز پستان فضل شیر  
  من جمع کرده هیزم افعال بد بسی و آنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر  
  از بهر صید ماهی عفو تو در دعا از دست دام دارم و از چشم آبگیر  
  نومید نیستم ز در رحمتت که هست کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر  
  تو عالمی که حاصل ایام عمر من جرمی است، رحمتم کن و عذری‌ست، در پذیر  
  فردا که هیچ حکم نباشد به دست کس ای دستگیر جمله! مرا نیز دست گیر!