سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!
ظاهر
ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک! | رخت اندرو منه که نهای تو سزای خاک! | |||||
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد | اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک! | |||||
ای از برای بردن گنجینههای مور | چون موش نقب کرده درین تودههای خاک! | |||||
زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست | جز مردم آرد مینکند آسیای خاک | |||||
ای از برای گوی هوا نفس خویش را | میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک! | |||||
فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد | اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک! | |||||
ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد! | گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک! | |||||
در جان تو چو آتش حرص است شعلهور | تن پروری به نان و به آب از برای خاک | |||||
در دور ما از آتش بیداد ظالمان | چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک | |||||
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن | کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک | |||||
آتش خورم بسان شتر مرغ کب و نان | مسموم حادثات شد اندر وعای خاک | |||||
ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را | خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک! | |||||
داروی درد خود مطلب از کسی که نیست | یک تن درست در همه دارالدوای خاک | |||||
زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک | از خون لبالب است درین دور انای خاک | |||||
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود | این سروران پست شده زیر پای خاک | |||||
بس خوب را که از پی معنی زشت او | صورت بدل کنند به زیر غطای خاک | |||||
ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست | در موضعی که گور تو سازند وای خاک! | |||||
گر عقل هست در سر تو پای بازگیر | زین چاه سر گرفتهی نادلگشای خاک | |||||
بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش | ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک! | |||||
از خرمن زمانه به کاهی نمیرسی | با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک | |||||
دایم تو از محبت دنیا و حرص مال | نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک | |||||
بستان عدن پر گل و ریحان برای تست | تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک | |||||
ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه | کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک | |||||
جانت بسی شکنجهی غم خورد و کم نشد | انس دلت ز خانهی وحشتفزای خاک | |||||
در صحن این خرابه غباری نصیب تست | ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک | |||||
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند | کتش گرفت خاصه درین دور جای خاک | |||||
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را | در تخمپروری نکند اقتضای خاک | |||||
خود شیر شادیی نرساند به کام تو | این سالخورده مادر اندوه زای خاک | |||||
عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است | آیینهی مکدر عبرت نمای خاک | |||||
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند | کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک | |||||
آتش مثال حلهی سبز فلک بپوش | بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک | |||||
بیعشق مرد را علم همت است پست | بیباد ارتفاع نیابد لوای خاک | |||||
ره کی برد به سینهی عاشق هوای غیر | خود چون رسد به دیدهی اختر فدای خاک | |||||
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ | کمد حیوة آدمی آب بقای خاک | |||||
و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا | فرزانه را سخن نبود در فنای خاک | |||||
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور | قومی که چون منید هلموا صلای خاک | |||||
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع | کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک | |||||
ای قادری که جمله عیال تواند خلق | از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک | |||||
از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند | در سایهی عنایت تو ذرههای خاک | |||||
تو سیف را از آتش دوزخ نگاهدار | ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک | |||||
از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک | ناورد محنت است درین تنگنای خاک |