سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر
ظاهر
ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر | به نکته لعل تو میبارد از زبان گوهر | |||||
ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی | سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر | |||||
دل مرا که به باران فیض تو زنده است | ز مهر تست صدفوار در میان گوهر | |||||
بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست | و گرنه قیمت خود میکند بیان گوهر | |||||
دو کون در ره عشق تو ترک باید کرد | که جمع مینشود خاک با چنان گوهر | |||||
نمود عشق تو از آستین غیرت دست | فشاند لعل تو در دامن جهان گوهر | |||||
درم ز دیده چکد چون شود به گاه سخن | زناردان شکر پاش تو روان گوهر | |||||
تو راست ز آن لب نوشین همه سخن شیرین | تو راست ز آن در دندان همه دهان گوهر | |||||
ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی | دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر | |||||
چو در به رشته تعلق گرفت عشق به من | اگر چه زیب نگیرد ز ریسمان گوهر | |||||
همای عشق تو گر سایه افگند بر جغد | به جای بیضه نهد اندر آشیان گوهر | |||||
نبود تا تو تویی حسن لطف از تو جدا | که دید هرگز با بحر توامان گوهر؟ | |||||
صدف مثال میان پر کند جهان از در | چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر | |||||
دهان تو که چو سوراخ در شد از تنگی | همی کند لب لعلت درو نهان گوهر | |||||
به جان فروشی از آن لب تو بوس و این عجب است | که در میانهی معدن بود گران گوهر | |||||
ز شرم آن در دندان سزد که حل گردد | چو مغز در صدف همچو استخوان گوهر | |||||
ز سوز سینه و اشک منت زیانی نیست | بلی از آتش و آب است بیزیان گوهر | |||||
عروس حسن تو در جلوه آمد و عجب است | که بر زمین نفشاندند از آسمان گوهر | |||||
چو چنگ وقت سماع از میان زیورها | چو تو به رقص در آیی کند فغان گوهر ... |