سیر حکمت در اروپا/فصل هشتم
فصل هشتم
فرنسیس بیکن
«فرانسیس بیکن»، از خانوادهای محترم بود. در جوانی تحصیل علم کرد، و فضل و تبحری به کمال یافت، ولیکن با اشتیاق فراوان هوس نزدیکی به پادشاه و خدمت دولت داشت و در راه وصول احوال او به این مقصود کوشش بسیار و تحمل زحمات و ناملایمات بیکران نمود، تا سرانجام بمراد رسید، بعضویت مجلس ملی منتخب گردید. سپس عنوان لرد دریافت، یعنی از طبقهٔ اشراف شد و به مجلس اعیان رفت خازنی مهر سلطنت و مقامات بلند دولتی به او واگذار کردند و به ریاست قضات کشور منصوب شد اما احوال اخلاقیش نه با مقام علمی او متناسب بود، و نه با مراتب دولتی. نه از فروتنی و تذلل ابا میکرد، نه از خدعه و حیله باک داشت، و عاقبت به جرم ارتشاء محکوم گردید. مجازاتش را پادشاه بخشید اما به حکم ضرورت از کار کناره کشید، و پنجسال پس از آن به سبب سرما خوردگی که در ضمن بعضی کارهای علمی پیدا کرد، در سن ۶۵ درگذشت (سال ۱۶۲۵ میلادی)
با همهٔ گرفتاریهای دنیوی فرانسیس بیکن هیچگاه از اشتغال به علم دست نکشید و مصنفات گران بها از او به یادگار مانده که اهم آنها همان است که شیوهٔ علمی جدید را بر پایهای استوار گذاشته است.
عمر فیلسوف انگلیسی و اندک فرصت و مجالی که در زندگانی برای کارهای علمی داشت به انجام تصنیف مزبور وفا نکرد، و ناتمام ماند. زیرا که در نیت مصنف میبایست مشتمل بر شش کتاب باشد و تنها در کتاب اولش نوشته شده، بلکه کتاب دوم نیز ناتمام و از چهار مصنفات او کتاب دیگر فقط بعضی قطعات در دست است. اما حق این است که خدمتی که فرنسیس بیکن به عالم علم میتوانسته است بکند همانست که در آن دو کتاب مضبوط شده. زیرا که قاعده و شیوهٔ کسب علم را بدست داده است، و در کتابهائی که به تصنیف آنها کامیاب نگردیده میخواسته است نتیجهای که از عمل آن قاعده و شیوه حاصل میشود بدست دهد، ولیکن البته این کاری نبوده است که یک نفر بتواند به انجام برساند، دانشطلبان دنیا از آن زمان تاکنون در آن خط کار میکنند و قرنها باز باید آن را دنبال نمایند و نمیدانیم سرانجام به کمال خواهد رسید یا نه؟ چه مسلم نیست که برای بشر درک تمام علم میسر باشد.
در هر حال تصنیف مزبور اگر به انجام میرسید در نیت فرنسیس بیکن به نامی خوانده میشد که ترجمهاش «احیاءالعلوم کبیر»[۱] میباشد، کتاب اول آن که تمام است این عنوان را دارد «ارجمندی و فزونی دانش»[۲] و کتاب دوم که نیمه تمام است موسوم است به «ارغنون جدید»[۳] «ساز نو» نظر به اینکه برای تحصیل علم طریقهای تازه پیشنهاد کرده است به جای منطق ارسطو که در نزد قدما موسوم بارغنون بود.
خلاصهٔ مندرجات احیاءالعلوم از این قرار است: در کتاب «ارجمندی و فزونی دانش» نخست شرحی در فواید علم و فضیلت و شرافت آن و لزوم نگاهداری و تجلیل و تکریم ارباب کمال، تحقیق میکند و طعن و اعتراضاتی را که به علم و علما وارد میآورند رد مینماید و اثبات فضایل و معایب اهل علم میکند که بسیاری از نسبتها که به اهل فضل میدهند بهتان است، پس از آن خود بضی انتقادها از کسانی که به علم و حکمت مشغولند میکند، که در گفتن و نوشتن پر به لفظ میپردازند، و به عبارت بیشتر توجه دارند تا به معنی، و روزگار را به مباحثه و مجادلهٔ بیحاصل میگذرانند و تکیه بگفتهٔ استادان و پیشینیان میکنند. و در صدد تمیز و تشخیص درستی و نادرستی آنها برنمیآیند و متوجه نیستند که زمانهای باستان دورهٔ کودکی و جوانی نوع بشر بوده، و ممکن نیست که آنچه مردم آن روزگار گفتهاند درست و تمام باشد، و برای آیندگان تحقیق و تفحصی باقی نگذاشته باشند، و نیز تاکنون اشتغال مردم به علم و حکمت یا برای هوای نفس بوده یا استفادهٔ مالی و یا طلب اعتبار و شهرت و برتری و مزیت، و حال آنکه علم برای توانائی بر بهبودی احوال مردم و اوضاع زندگانی و آسایش نوع بشر است. پس از آن شرحی سفارش میکند که باید برای پیشرفت علم وسایل فراهم کرد، از مدرسه و کتابخانه و انجمنهای علمی و باید کتابهای سودمند تدارک نمود و نویسندگان آنها را دلگرم کرد و پاداش شایسته داد. آنگاه وارد ذکر فنون علم و تقسیمات آن میشود و میگوید: چون انسان سه قوهٔ ذهنیه دارد «حافظه» و «متخیله» و «عقل» پس علوم را به سه دسته منقسم میتوان نمود. آنچه مربوط بحافظه است تاریخ است. فنون علم اعم از تاریخ مدنی و تاریخ طبیعی. آنچه متعلق به قوهٔ متخیله است شعر است، چه منظوم باشد و چه نباشد. نتیجهٔ قوهٔ عقلیه هم فلسفه است. وفلسفه سه موضوع دارد. «خدا و طبیعت و انسان» آنچه راجع به خدا میشود علم الهی است. طبیعت موضوع حکمت طبیعی است که ریاضیات را ملحق به آن مینماید، و اما آنچه راجع به انسان است نیز منقسم به چند شعبه است که مربوط به تن و روان میشود، مانند پزشکی و هنرهای زیبا و ورزش و منطق و اخلاق و غیر آنها، و همچنین مربوط به زندگانی اجتماعی مردم که آنرا علم مدنی مینامد و برای رشتههای سهگانهٔ فلسفه که علم الهی و علم طبیعی و علم بشر باشد، مانند درخت شاخههای فرعی بسیار قرار میدهد و یک تنه هم برای آن قائل است که همه متفرع از آن میباشند، و آن را فلسفهٔ اولی میخواند و منظورش احکام اولی و اصول و مبانی علوم است.
در ضمن بیان تقسیم علوم، محقق انگلیسی نسبت به هر یک از آنها تحقیقاتی نموده و رایها و عقیدهها اظهار کرده که برای پرهیز از درازی سخن از آنها خودداری میکنیم، چه آن گفتهها البته همه درست نیست و محل استفاده هم نمیباشد. و آنچه از تحقیقات فرنسیس بیکن اهمیت دارد، مخصوصاً آنست که در ارغنون جدید بیان کرده، و آن کتاب مشتمل بر دو باب است؛ در باب نخستین علم و حکمت قدیم را مورد انتقاد قرار میدهد و خطا و ناقص بودن و بیحاصلی و بیثمری آن را باز مینماید، و در باب دوم طریقه و روشی را که در کسب علم درست میدانسته است نشان میدهد، و ماحصل آن تحقیقات از این قرار است:
کسانی که تاکنون به علم و حکمت پرداختهاند؛ یا حظ نفس خود را در نظر داشتهاند، یا کسب مال یا طلب شهرت و اعتبار و برتری بر منظور حقیقی از علم دیگران در مباحثه و مناظره، یعنی غرض شخصی در کار بوده است، و حال آنکه مقصود اصلی از علم باید قدرت یافتن بر عمل باشد، برای سود رسانیدن به نوع بشر و اینکه گفتهاند، منظور از دانشجوئی رسیدن به معرفت حقیقت است، سخنی تمام نیست، چه، علمی که از آن استفادهٔ عملی نشود، چه حاصل دارد؟ البته حصول علم معرفت حقیقت را هم دربر خواهد داشت، و این نتیجهٔ بزرگی است که به دست میآید ولیکن منظور نخستین باید تحصیل قدرت باشد، یعنی انسان به مشاهده و تجربه و مطالعه در امور طبیعت از قوانین آن امور آگاه میشود و چون آن قوانین را به دست آورد از آنها پیروی مینماید، و بر طبیعت چیره میشود. قوانین طبیعت را به مقتضای نیازمندی خویش استخدام میکند و آن را تابع ارادهٔ خود میسازد، به اختراعات نایل میشود و زندگانی خویش را بهبودی میدهد، و از این رو به عقیدهٔ بیکن طبیعیات از همهٔ علوم مهمتر است، و منظور نظر باید باشد و آن را «مادر علوم» میخواند، و عدم توجه به آن را یکی از علتهای اصلی رکود و خمود علم میشمارد، و روشی که برای کسب علم پیشنهاد میکند بیشتر متوجه آنست، هرچند ادعای خود او اینست که آن روش راجع به سراسر علوم و مطلق حکمت است.
دانشمندان پیشین روشی درست نداشته و از علم نتیجهٔ قابلی نگرفتهاند، هر نتیجهای هم به دست آمده بر سبیل اتفاق بوده است، یکی روش غلط پیشینیان اینکه: شیوهٔ علمی آنها چنان بوده که نتایج عملی از آن حاصل نمیشده است، دوم اینکه: برای رسیدن به معلومات از راهی نمیرفتند که به مقصود برسند. چه منطق که آن را وسیلهٔ کسب علم قرار داده بودند، در حقیقت وسیله نیست؛ مجهولات به برهان قیاس که جزء اصلی منطق است معلوم نمیشود؛ و حقیقت از آن مکشوف نمیگردد. فایدهٔ منطق الزام و اسکات خصم است در مباحثه، و راسخ کردن خطاهائی که به ذهن وارد شده است، زیرا کشف حقیقت تنها به تعقل و قیاس و استخراج جزئیات از کلیات میسر نیست؛ بلکه باید در جزئیات مطالعه نمود و معلومات جزئی را به ترتیب و تسلسل درآورد، و از آنها استخراج کلیات کرد و مادام که بمطالعهٔ جزئیات و استقراء پی به حقایق امور برده نشده استدلال و تعقل بیمأخذ و بیبنیاد، و مبتنی بر تخیلات و موهومات است، و علمی که از آن نتیجه میشود توجیه و تحقیق واقعیات نیست، مجعولات و موضوعات ذهن خود ما است، و با احوال حقیقی طبیعت مناسبتی ندارد.
برای انسان در تحصیل علم مشکلات و موانعی در پیش است که موانع کشف حقیقت باید از آنها بپرهیزد، و مهمترین آنها خطاهائی است که ذهن مبتلای آنها است، و نظر به اینکه آن خطاها مایهٔ گمراهی انسان است بیکن آن را بت میخواند و به چهار قسم منقسم میکند.
قسم نخستین بتهای طائفهای است: یعنی خطاهائی که از خصائص طبع بشر است، زیرا همچنان که در آئینهٔ معوج و ناهموار اشعهٔ نور، کج و منحرف میشود و تصاویر را زشت و ناهنجار میسازد؛ در ذهن انسان هم محسوسات و معقولات تحریف و تضییع میشوند. مثلا: ذهن مایل است که همهٔ امور را منظم و کامل بداند، و میان آنها بتهای طایفه مشابهتهای بیجا قائل شود چنانکه: چون دائره و کره را میپسندد حکم به کرویت جهان و مستدیر بودن حرکات اجزاء آن مینماید و نیز در هر چیز قیاس به نفس میکند و برای همهٔ امور علت غائی میپندارد، و نیز در هر امر بدون تحقیق و تأمل عقیده و رائی اختیار میکند، و برای درستی آن همواره مؤیدات میجوید و به مضعفات توجه نمینماید مثلا: یک بار که خواب با واقع تصادف میکند مأخذ میگیرد اما صد بار که واقع نمیشود به یاد نمیآورد و به عقایدی که اختیار کرده پابند و متعصب میگردد، و غالباً انصاف را از دست میدهد، و از روی عواطف و نفسانیت حکم میکند، غرور و نخوت و ترس و خشم و شهوت در آراء او دخالت تامه دارد. حواس انسان هم که منشاء علم او است قاصر است، و به خطا میرود و حاضر نمیشود که به تأمل و تعمق خطای آنها را اصلاح کند. ظاهربین است و به عمق مطالب نمیرود، به جای اینکه امور طبیعت را تشریح کند، همواره به تجریدات ذهنی میپردازد، و امور تجریدی و انتزاعی ذهن خود را حقیقت میپندارد.
قسم دوم: بتهای شخصی است، یعنی خطاهائی که اشخاص به مقتضای طبیعت اختصاصی خود به آن دچار میشوند مانند اینکه هر کس به امری دلبستگی پیدا میکند و آن را مدار و محور عقاید خود قرار میدهد، چنانکه ارسطو شیفتهٔ منطق شده بود، و فلسفهٔ خود را بر آن مبتنی ساخت. و ذهن بعضی کسان متوجه مشابهتها و جمع امور است، و بعضی دیگر همواره به اختلافات و تفریق توجه دارند. بعضی طبعاً در هر باب حکم جزمی میکنند، برخی تردید و تأمل دارند، تا آنجا که شکاک میشوند، جماعتی عاشق قدما هستند و گروهی پیشینیان را ناچیز شمرده به متأخرین میگرایند غافل از اینکه زمان نباید منظور نظر باشد، هر کس حقیقت گفته باید قبول کرد؛ خواه قدیم باشد خواه جدید، و نیز بعضی اذهان همواره دنبال جزئیات است و برخی در پی کلیات، و حال آنکه هردو را باید در نظر گرفت و همچنین.
قسم سوم: بتهای بازاری است، یعنی خطاهائی که برای مردم از نشست و برخاست یکدیگر دست میدهد به واسطهٔ نقص و قصوری که در الفاظ و عبارات هست، چه: آنها را عامه وضع کردهاند و از روی بتهای بازاری تحقیق نبوده است. بسیاری از الفاظ هست که معانی آنها در خارج موجود نیست، مانند: بخت و اتفاق و افلاک، و یا معانی آنها مجمل و مشوش است و روشن و صریح نیست، مانند: جوهر و عرض و وجود و ماهیت و کون و فساد و عنصر و ماده و صورت و غیر آنها، و به این واسطه مطالب درست مفهوم نمیشود و تصورات غلط برای مردم دست میدهد.
قسم چهارم: بتهای نمایشی است، یعنی خطاهائی که از تعلیمات و استدلالهای غلط حکما حاصل میشود، و در این مقام بیکن هر مذهبی بتهای نمایشی از مذاهب حکما را پردهٔ نمایشی میخواند و آن مذاهب را سه قسم میشمارد یک قسم را «سفسطی»[۴] یا «نظری» مینامد و آنچنان است که فیلسوف بعضی امور متداول را گرفته و بدون اینکه در حقیقت و درستی آنها دقت کند، بنیان قرار داده، و بر آن اساس خیالبافی میکند، و اقسام حکمت در قدیم بهترین نمونهٔ آن حکمت ارسطو است که منطق را مأخذ علم گرفته، و همهٔ مسائل را به قیاس معلوم مینماید، و حتی در طبیعیات هم اگر تجارب و مشاهداتی کرده باشد، برای آنست که نتایج آنها را به اصول متخذهٔ خود منطبق حکمت سفسطی و سازگار سازد، قسم دوم: حکمت «تجربی»[۵] است که برعکس قسم اول بر تعقل و استدلال کمتر تکیه دارد، و عملیات و تجربیات را بیشتر مأخذ میگیرد و در مقام تشبیه حکمای قسم اول نظیر عنکبوت میباشند حکمت تجربی که دائماً از مایهٔ درونی خود تار میتند و پردهٔ سست بیاساسی میبافد، و حکمای قسم دوم مانند مورچهاند که همواره دانه فراهم میکند و تصرفی در آن نمینماید، و حال آنکه حکیم واقعی باید مانند زنبور عسل باشد، یعنی: همچنان که زنبور مایه را از گل و گیاه میگیرد و به هنر خود از آن انگبین میسازد؛ حکیم هم باید مایهٔ علم را از تجربه و مشاهده گرفته به قوهٔ عقلی از آن حکمت بسازد. حکمت موهوماتی قسم سوم: از حکمت آنست که بر منقولات و احساسات و عقاید مذهبی مبتنی میباشد، مانند تعلیمات فیثاغورس، و افلاطون و کسانی که خواستهاند از روی «سفر تکوین» و کتاب «ایوب» و کتابهای دیگر توراة فلسفه بسازند، و حتی از ارواح جن و پری أخذ معلومات نمودهاند و این قسم را فلسفهٔ «موهوماتی»[۶] میخواند.
روی همرفته بیکن بفلاسفهٔ یونان خاصه ارسطو و افلاطون چندان اعتقادی ندارد، و از ایشان باز علمای متقدم بر سقراط را بیشتر میپسندد از آن جهت که به امور طبیعت توجه داشتهاند، و نسبت به سایرین میگوید: همه سفسطی و جدلی و لفاظ بودهاند، و به جای اینکه مشهودات و محسوسات را مأخذ علم قرار دهند، به قیاسات پرداختهاند. در استخراج احکام کلیه عجله نموده، و از جزئیات دفعتاً به اصول اولیه پرواز کردهاند، و از مراحل متوسطه طفره زدهاند؛ و حال آن که عیب کار قدما میبایست در جزئیات بیشتر دقت کنند و به تدریج پیش رفته از مراحل فرودین به مراتب میانگین روند تا بتوانند از روی اطمینان و درستی به مقامات برین، و دریافت اصول نخستین و کلیات برسند و نسبت به متأخرین میگوید: آنها بندهٔ متقدمین شدهاند و آزاد نیستند و از خود رأی ندارند، هرچه دارند آنست که در کتابها و دفترها مقید است، و مشغول زیر و رو کردن آنها و مجادله و مباحثه در آن نوشتهها میباشند و موقع و مجالی برای ایشان نیست که به مطالب تازه بپردازند، و از رسیدن به کشفیات تازه مأیوسند، و اگر بیچارهای هم سخنی بگوید که تازگی احوال متأخرین داشته باشد. غوغا بلند میکنند، و حمایت دین را پیش میکشند چه: ارباب دیانت غالباً دشمن حکمت طبیعی بودهاند، از آن جهت که مسائل علمی را با امور دینی آمیخته کردهاند، و میترسند اگر علم ترقی کند عقایدی مخالف تفسیرات و تأویلاتی که ایشان در اصول دین کردهاند ظهور نماید، یا بنیاد دین بهم بخورد، و این دلیل بر آن است که ایمان به عقاید دینی خویش ندارند، تزویر میکنند و میخواهند مردم در نادانی بمانند، تا آنها ارجمند باشند، ولیکن دین امری ایمانی است و مربوط به علم دنیوی نیست، و اگر غرض فاسد در کار نباشد و و به دیدهٔ حقیقت جوئی نگریسته شود، مسلم خواهد شد که علم ناقص ممکنست مردمان را از دین و خدا دور کند، اما کمال علم انسان را به خدا باز میگرداند.
پس از تشریح عیب و نقص و اشتباهاتی که در کار محصلین علم بوده است؛ فیلسوف انگلیسی میپردازد به طریقهٔ صحیحی که برای رسیدن به مقصود، یعنی: حصول علمی که مایهٔ توانائی بر عمل باشد درنظر داشته است، و از پیش خاطرنشان میکند که قصد ندارد حکمت را تباه کند، بلکه میخواهد آن را از راه کج برگردانیده به مقصود بیکن راه راست بیاورد و تکمیل کند، و نیز مذهب فلسفی تازه نمیآورد بلکه راه تحصیل علم را بدست میدهد، و شکاک و سوفسطائی هم نیست، زیرا که آنان حصول علم را غیر ممکن و حس و عقل را عاجز میدانند، و لیکن او علم را ممکن میداند و میخواهد برای تحصیل آن به حس و عقل دستیاری کند تفکر و استدلال بیمایه و خیالبافی را کنار بگذارد، و به مشاهده و تجربه برای فکر و عقل مایه فراهم کند.
اما روش بیکن چنان که تاکنون چند بار اشاره کردهایم اجمالا عبارتست: از «مشاهده»[۷] و «تجربه»[۸] در امور طبیعت که به آن وسیله جمعآوری مواد شود و «استقراء»[۹] که در آن مواد قوهٔ تعقل بیان روش بیکن به کار رود، و برای اینکه مطلب روشن گردد قدری به تفصیل میپردازیم.
کسب علم برای تحصیل قدرت است بر تصرف کردن در طبیعت، یعنی: تغییر و تبدیل اجسام.
قدرت بر تصرف در طبیعت اینست که در جسم معینی که دارای «طبایع»[۱۰] خاصی (یعنی خواصی) میباشد، طبع یا طبایع تازه ایجاد کنیم، مثلا: سیم را که سفید و سبک و دارای خواص معینی است، زرد و سنگین و دارای خواص زر بنمائیم.
علمی که ما را دارای این قدرت میسازد آنست که «صورت»[۱۱] یا منشاء طبایع را برما مکشوف کند.
چنان که پیشینیان گفتهاند، به واسطهٔ علم همانا پی به علل امور برده میشود و علتها به گفتهٔ ارسطو چهار است. اما علت مادی و علت فاعلی قابل اعتنا نیست، و اهتمام در آنها حاصلی ندارد، علت غائی هم فقط در الهیات و اخلاقیات به کار است، و تحقیق آن راجع به علم مابعدالطبیعه است.
پس در علوم طبیعی که منظور اصلی است، موضوع نظر علت صوری یا صورت است.
مراد بیکن از صورت هر طبع، شرایطی است که به تحقق آنها آن طبع موجود و به فقدان آنها مفقود میگردد، پس: اگر صورت طبایع بر ما معلوم شود، بر ایجاد آن طبایع قادر خواهیم بود، پس، علم عبارتست از شناخت صورت طبایع.
شناخت صور طبایع از این راه دست میدهد که محسوسات و جزئیات را به مشاهده و تجربه درآوریم و برای استخراج قواعد و کلیات جمعآوری مواد نمائیم، اما این جمع مواد و مشاهده و تجربه را سرسری نباید گرفت، و با نهایت دقت و تأمل باید به کار داشت. به نقل و قول و روایت نباید اعتماد کرد، و شخصاً باید به مشاهده و تجربه پرداخت مواد تجربه را فراوان و بسیار متنوع باید نمود. در استخراج کلیات هم شتاب نباید کرد، و مانند قدما از کلیات ابتدائی نباید یکباره به احکام کلی نهائی پرواز نمود، بلکه کم کم باید پیش رفت، از کلیات ابتدائی کلیات متوسط استخراج باید کرد، که در علم کمال اهمیت را دارند، و پس از آنکه کلیات متوسط به دست آمد اگر توانستیم به احکام کلیهٔ نهائی هم میپردازیم.
در موقعی که مشغول تجربه هستیم به حافظه نباید اعتماد کنیم، و نتایج مشاهدات خود را باید به کاغذ بسپاریم، و ضبط و ثبت نمائیم، و به ترتیب و تسلسل درآوریم، و چون موادی که جمعآوری میشود بسیار و پراکنده خواهد بود، برای آنها باید جدولها تنظیم کنیم.
جدولهای «تنظیمی»[۱۲] عبارتند از: جدول «حضور»[۱۳] و جدول «غیاب»[۱۴] و جدول «درجات و مقایسه»[۱۵].
جدول حضور یعنی: جدولی که در آن کلیهٔ مواردی را ثبت میکنیم که طبع منظور، موجود و حاضر است، و در جدول غیاب مواردی را ثبت خواهیم کرد که طبع منظور، غایب و مفقود باشد. جدول درجات آنست که: در آن کمیت، یعنی افزایش و کاهش طبع منظور را ثبت نمائیم.
پس از آنکه این جدولها به مشاهده و تجربهٔ دقیق گوناگون با استقصای کامل تنظیم شد، از آن رو به استقراء میپردازیم، یعنی از مواد جزء که جمعآوری کردهایم؛ قاعده و دستور[۱۶] یعنی احکام کلی در میآوریم، و چنان که گفتیم البته در استقراء دقت و تأمل تمام بکار میبریم، مواد را بسیار زیر و رو میکنیم، و مورد رد و قبول و اثبات قرار میدهیم آنچه را که به راستی قابل استفاده است[۱۷] میگیریم، و باقی را دور میاندازیم. شتاب و بلند پروازی نمیکنیم تا سرانجام احکام کلی جامع و مانع به دست بیاوریم و «سورت» یعنی شرایط لازم ایجاد طبع یا طبایعی را در جسم خاصی معلوم سازیم.
چنانکه پیش از این گفتهایم: کتاب احیاءالعلوم بیکن ناقص مانده، و حتی ارغنون جدید که یک جزء آن کتاب میباشد نیز به انجام نرسیده، ولیکن همین ناقص گنجینهای از نکات و دقایق است که در مسطورات فوق نمونهٔ بسیار مختصری از آن آوردیم؛ تا اصول تعلیمات فیلسوف انگلیسی به دست آید.
مقام و اهمیت بیکن حاصل کلام آنکه: بیکن یکی از مهمترین اشخاصی است که اروپائیان را وارد تجدید علم و حکمت کرده است. هرچند بعضی از معاصران او (مانند گالیله) بلکه چند نفر پیش از او (مانند رجر بیکن و اکام و لئوناردو وینچی) نیز به این خط افتاده، و نتائجی هم گرفته بودند. اما فرانسیس بیکن روش تازه را روشن نموده و قواعد و اصول آن را به دست داده است. اهل فضل را از خشکی و جمود و تقید به کتابها و تعلیمات قدیم بیرون آورده، و علم و حکمت را از حوزهٔ دیانت مسیح بیرون کرده و مستقل ساخته و گفتههای پیشینیان را از حجت انداخته است. اگرچه نسبت به ارسطو و افلاطون با وجود کمال اعجاب و اعترافی که به بلندی مقام ایشان دارد؛ یک اندازه بیانصافی و زیاده روی کرده است. ولیکن این تفریط برای اصلاح افراطی که آن روزها از پیروی قدما میکردهاند شاید لازم بوده است. در هر حال طالبان علم را متوجه عیبها و نقصهای کارشان نموده و ترغیب و تشجیع کرده که در راه تأسیس علم و معرفت با پای خود گام بردارند، و بعصای دیگری تکیه نکنند. ضمناً اهمیت تأثیر علم را در زندگانی انسان معلوم ساخته، و کشفیات و اختراعات جدید را پیشبینی کرده است. از این رو هر چند فرنسیس بیکن خود در علوم و صنایع کشف و اختراعی ندارد؛ او را یکی از بنیاد کنندگان علوم جدید که مبنی بر تجربه و مشاهده است میدانند. و با آنکه مذهب فلسفی تأسیس ننموده، بانی فلسفهٔ «تحققی»[۱۸] میخوانند.
- ↑ به زبان لاتین Instauratio magna و به زبان فرانسه Grande Restauration des sciences
- ↑ به زبان فرانسه De la dignité et de l'accroissement des sciences
- ↑ Novum Organum
- ↑ Philosophie sophistique
- ↑ Philosophie empirique
- ↑ Philosophie superstitieuse
- ↑ Observation
- ↑ Expérience
- ↑ Induction
- ↑ Natures
- ↑ Forme
- ↑ Tables de coordination
- ↑ Table de présence
- ↑ Table de absence
- ↑ Table de degrés et de comparaison
- ↑ Axiomes
- ↑ Exemples privilégiés
- ↑ فلسفهٔ تحققی اصطلاحی است که برای Philosophie positive به نظر ما رسیده است، یعنی: فلسفه مبنی بر امور محقق، و آن فلسفه در مائهٔ نوزدهم تأسیس شده، ولیکن میتوان گفت: مؤسسان آن پیرو روش بیکن بودهاند.