سه قطره خون/محلل
محلل
بود. جلو قهوهخانهٔ کوچکی تنگهای دوغ و شربت و لیوانهای رنگ برنگ روی میز چیده بودند. یک گرامافون فکسنی با صفحههای جگر خراشش آنجا روی سکو بود ـ قهوهچی با آستین بالازده سماور مسوار را تکان داد، تفاله چائی را دور ریخت، بعد پیت خالی بنزین را که دسته مفتولی به آن انداخته بودند برداشته بسمت رودخانه رفت.
آفتاب میتابید، از پائین صدای زمزمهٔ یکنواخت آب که در ته رودخانه رویهم میغلطید و حالت تر و تازه بآنجا داده بود شنیده میشد. روی یکی از نیمکتهای جلو قهوهخانه مردی با لنگ نمزده روی صورتش دراز کشیده و آجیدههایش را جفت کرده پهلویش گذاشته بود. روی نیمکت قرینهٔ آن، زیر سایهٔ درخت توت، دو نفر پهلوی هم نشسته و بدون مقدمه دل داده و قلبه گرفته بودند. بطوری چانهشان گرم شده بود که بنظر میآمد سالهاست یکدیگر را میشناسند.
مشهدی شهباز لاغر، مافنگی با سبیل کلفت و ابروهای بهمپیوسته گوشهٔ نیمکت کز کرده، دست حنابستهاش را تکان میداد و میگفت:
«دیروز رفته بودم مرغمحله (مغمحله؟) پیش پسردائیم، آنجا یک باغچه دارد. میگفت پارسال سی تومان مک آلوچه زردآلوی باغش را فروخت. امسال سرمازده، همهٔ سردرختیها ریخته، بیک حال وزاریاتی بود، زنش هم بعد از ماه مبارک تا حالا ناخوش بستری افتاده، کلی مخارج روی دستش گذاشته.»
آمیرزا یدالله عینکش را جابجا کرد، با تفنن چیق میکشید، ریش جو گندمیش را خاراند و گفت:
«اصلا خیر و برکت از همه چیزها رفته.»
شهباز سرش را از روی تصدیق تکان داد و گفت:
«قربان دهنت. انگار دورهٔ آخر زمان است. رسم زمانه برگشته خدا قسمت بکند بیستوپنجسال پیش در خراسان مجاور بودم. روغن یکمن دو عباسی بود، تخممرغ میدادند ده تا صد دینار. نان سنگک میخریدیم ببلندی یک آدم. کی غصه بیپولی داشت؟ خدا بیامرزد پدرم را، یک الاغ بندری خریده بود. با هم دوترکه سوار میشدیم. من بیست سالم بود، توی کوچه با بچههای محلهمان تیلهبازی میکردم. حالا همهٔ جوانها از دل و دماغ میافتند، از غورگی مویز میشوند، باز هم قربان دورهٔ خودمان، بقولی آن خدا بیامرز: اگر پیرم و میلرزم بصد ناجوان میارزم.»
یدالله پک زد بچپقش، گفت: «سالبسال دریغ از پارسال!»
شهباز گفت: «خدا همهٔ بندههای خودش را عاقبتبخیر کند.»
یدالله قیافهٔ جدی بخودش گرفت: «بجان خودت یکوقت بود در خانمان سی نفر نانخور داشتیم، حالا فکریم روزی یکریال پول توتون و چاییام را از کجا گیر بیاورم. دو سال پیش سه جا معلمی میکردم، ماهی هشت تومان درمیآوردم. همین پریروز که عید قربان بود رفتم خانه یکی از اعیان که پیشتر معلمسرخانه بودم. بمن گفتند که بروم دعا برای گوسفند بخوانم، قصاب بیمروت حیوان زبانبسته را بلند کرد بزمین کوبید. داشت کاردش را تیز میکرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد، نمیدانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون میریخت. دلم مالش رفت، ببهانهٔ سردرد برگشتم، همه شب هی کلهٔ خونآلود گوسفند جلو چشمم میآمد. آنوقت از دهنم دررفت. کفر گفتم، کفر خیال کردم .... نه زبانم لال، در خوبی خدا که شکی نیست، اما این جانوران زبانبسته، گناه دارد. خدایا، پروردگارا، تو خودت بهتر میدانی، هرچه باشدانسان محل نسیان است.
آمیرزا یدالله لختی بفکر فرورفت، دوباره گفت: «آره، اگر میتوانستم هرچه تو دلم هست بگویم .....! آخر نمیشود همهچیز را گفت. استغفرالله زبانم لال.»
شهباز مثل اینکه حوصلهاش سر رفت، گفت: «برو فکر نان کن خربزه آب است.»
میرزا یدالله با بیمیلی گفت: «آره، از دست ما چه برمیآید؟ از اول دنیا همینطور بوده.»
شهباز گفت، «ما دیگر ازمان گذشته، بقولی مردم پاتیلمان در رفته، از بیکفنی زنده ماندهایم. چه حقههائی که در این دنیای دون تردیم، یکوقت تهران دکان بقالی داشتم. خرج دررفته روزی شش قران پسانداز میکردم.»
میرزا یدالله حرفش را برید: «بقال بودی؟ من از بقالجماعت خوشم نمیآید.»
«چرا؟»
«قصهاش دراز است، حالا تو اول حرفت را تمام بکن.»
شهباز دنبالهٔ سخن را گرفت: بله، دکان بقالی داشتم. امرم میگذشت، کمکم یک خانه و لانهای برای خودمان دستوپا کردیم، چه دردسرتان بدهم، آنوقت یک پتیارهای پیدا شد، الان پنج سال است که زنم مرا بخاک سیاه نشانده. این زن نبود، آتشپاره بود. تازه با خون دل آمده بودم سروسامانی بگیرم، هرچه ریشته بودم پنبه کرد، مخلص کلوم، والدهٔ احمد یکشب از پای وعظ برگشت، پاهایش را توی یک کفش کرد که: «حضرت مرا طلبیده، باید بروم استخوانم را سبک بکنم» پیسیای بسرم درآورد که نگو و نشنو .... مرا بگو که عقلم را دادم دست این زن! هرچه باشد، آدمیزاد شیر خام خورده، من همان آدمی بودم که از سبیلهایم خون میچکید. یک زن عقلم را دزدید .... خدا نکند که زن زیر جلد آدم برود. همان شب میگفت «این چیزها سرم نمیشود، مهرم حلال، جانم آزاد. خودم یک النگو با گردنبند دارم، آنها را میفروشم میرود ... استخاره هم کردهام خوب آمده، یا طلاقم بده یا بهمین سوی چراغ بچهات را خفه میکنم.» آقا هرچه کردم، مگر حریفش شدم؟ دو هفته تو روی من نگاه نکرد. آنقدر کرد، کرد که هرچه داشتم فروختم، پول جرینگه کردم دادم بدستش، پسر دوسالهام را برداشت و رفت آنجا که عرب نی بیندازد. تا حالا که پنجسال است رفته، نمیدانم چه بسرش آمده.»
میرزا یدالله گفت: «خدا کند که از شر عربها محفوظ باشد.»
«آره، میان عربهای لختی زبان نفهم -این عمریها- بیابان برهود، آفتاب سوزان! انگار که آب شد بزمین فرو رفت. دریغ از یک انگشت کاغذ. راست میگویند که زن یک دندهاش کم است.»
میرزا یدالله گفت: «تقصیر مردها است که آنها را اینجور بار میآورند و نمیگذارند چشم و گوششان باز بشود.»
شهباز گرم صحبت خودش بود: «چیزیکه غریب است، این زن اصلا خلوچل بود. نمیدانم چطور شد که یکمرتبه آتشی شد، گاهی تنهائی گریه میکرد، کاش برای شوهر اولش بود ....» میرزا یدالله پرسید: «مگر تو شوهر دومیش بودی؟»
«دیگر بله، چی میگفتم، حرفم یادم رفت.»
«شوهر اولیش گفتی.»
«بله، اول خیال میکردم که برای شوهر اولیش بوده.... در هر صورت هرچه بزبان خوش خواستم حالیش بکنم، انگاریکه با دیوار حرف بزنم، مثل چیزیکه اجل پس گردنش زده بود، نمیدانم چه بسر پسرم آورد. آیا روزی میآید که چشمم تو چشمش بیفتد؟ پسریکه بعد از اینهمه نذرونیاز خدا بمن داد.»
میرزا یدالله گفت: «هرکسی را نگاه بکنی یک بدبختی دارد. لب کلام آنست که مردم باید آدم بشوند، باسواد بشوند. آخر تا آنها خر هستند ما هم سوارشان میشویم. یکوقت بود خودم بالای منبر میگفتم: هرکس یک سفر بعتبات برود آمرزیده میشود و جایش در بهشت خواهد بود.»
«شهباز: شما که از علماء نیستید؟»
این حکایت مال دوازده سال پیش است، میبینی که معمم نیستم. حالا همهکارهام و هیچکاره.»
«چطور، من نمیفهمم.»
میرزا یدالله زبان را دور دهنش گردانید و با حالت افسرده گفت:
«زندگانی مرا هم یک زن خراب کرد.»
شهباز: «امان از دست زن!»
«نه، این دخلی بزن ندارد. این بدبختی دست خودم است اگر تهران بودی، لابد اسم ابوی را شنیدهای.... ما از زیر بته در نیامدهایم. پدرم از آنهائی بود که نعلین جلو پایش جفت میشد. اسمش را که میبردند یکی میگفتند و صد تا از دهنشان میریخت. وقتی بالای منبر میرفت، جا نبود که سوزن بیندازی. همهٔ کله گندهها ازش حساب میبردند. مقصودم این نیست که بیخودی قمپز دربکنم. چون آن مرحوم هرچه بود برای خودش بود.
گیرم پدر تو بود فاضل | از فضل پدر ترا چه حاصل؟ |
«بهرحال بعد از فوت مرحوم ابوی من جانشین او شدم و در خانه را باز کردم ـ خوب، یک خانه با یکمشت خرتوخورت هم برایمان گذاشت. خودم هنوز طلبه بودم و ماهی چهار تومان با پنج من گندم مستمری داشتم، باضافه ماه محرم و صفر نانمان تـوی روغن بود. یک لفتولیسی میکردیم. چون معروف بود که نفس مرحوم ابوی مجرب است. یکشب مرا سر بالین ناخوشی بردند تا دعا بدهم. دیدم دختر هشت یا نهسالهای در آن میان میپلکید۔ آقا بیک نظر گلویمان پیش او گیر کرد جوانی است و هزار چموخم...»
«پیش از او دو تا صیغه داشتم که هر دو را مطلقه کرده بودم، ولی این چیز دیگری بود ـ میگویند که لیلی را بچشم مجنون باید دید. باری دو روز بعد یک دستمال آجیل آچار و سه تومان پول نقد فرستادم، عقدش کردم. شب که او را آوردند، آنقدر کوچک بود که بغلش کرده بودند. من از خودم خجالت کشیدم. از شما چه پنهان؟ این دختر تا سه روز مرا که میدید مثل جوجه میلرزید. حالا من که سی سالم بود، جوان و جاهل بودم. اما آن مردهای هفتادساله را بگو که با هزار جور ناخوشی دختر نهساله میگیرند.»
«خوب بچه چه سرش میشود که عروسی چیست؟ بخیالش چارقد پولکی سرش میکنند، رخت نو میپوشد و در خانهٔ پدر که کتک خورده و فحش شنیده شوهر او را ناز و نوازش میکند و روی سرش میگذارد. ولی نمیداند که خانهٔ شوهر برایش دیگ حلوا بار نگذاشتهاند.»
«بهرحال من آنقدر زحمت کشیدم تا او را رام کردم. شب اول از من میترسید. گریه میکرد. من قربانصدقهاش میرفتم، میگفتم: بالای غیرتت آبروی ما را بباد نده، خوب تو آن بالای اطاق بخواب من این پائین. چون دلم برایش میسوخت. خیلی خودداری کردم که بجبر با او رفتار نکردم، وانگهی دیگر چشم و دلم سیر بود و کارکشته شده بودم. بهرصورت او هم نصیحت ما را بگوش گرفت.
شب اول برایش یک قصه نقل کردم، خوابش برد.
شب دوم یک قصه دیگر شروع کردم و نصفش را برای شب بعد گذاشتم.
شب سوم، هیچ نگفتم. تا اینکه یارو بصدا درآمد و گفت: تا آنجا که ملک جمشید رفت بشکار، پس باقیش را چرا نمیگوئی؟ مرا میگوئی از ذوق توی پوست خودم نمیگنجیدم، گفتم: «امشب سرم درد میکند. صدایم نمیرسد، اگر اجازه بدهید بیایم جلوتر» ـ بهمین شیوه رفتم جلوتر، رفتم جلوتر تا اینکه رام شد.»
شهباز خندهاش گرفت. خواست چیزی بگوید، اما صورت جدی و چشمهای اشکآلود میرزا یدالله را که از پشت شیشهٔ عینک دید، خودداری کرد.
میرزا یدالله با حرارت مخصوصی میگفت: «این حکایت دوازده سال پیش است، دوازه سال! نمیدانی چه زنی بود، سرجور، دلجور، بهمهٔ کارهایم رسیدگی میکرد. آخ، حالا که یادم میافتد... همیشه گوشهٔ چادر نماز بدندانش بود. رختها را با دستهای کوچکش میشست، روی بند میانداخت. پیراهن و جورابم را وصله میزد. دیزی بار میگذاشت. دست زیر بال خواهرم میکرد، چقدر خوش سلوک، چقدر مهربان! همه را فریفتهٔ اخلاق خودش کرده بود. چه هوشی داشت؟ من خواندن و نوشتن را باو یاد دادم. سر دو ماه قرآن میخواند. اشعار شیخ را از بر میکرد، سه سال با هم سر کردیم، که الذاوقات زندگی من است. دست بر قضا در همین اوان بود که وکیل بیوهمیوهای شدم که بیپول نبود. خودش هم آب و رنگی داشت. آقا برایش دندان تیز کردیم. تا اینکه بخیال افتادم او را بحبالهٔ نکاح دربیاورم. نمیدانم کدام خدا نشناس خبرش را برای زنم آورد. آقا روز بدنبینی، این زن که ظاهراً خلوضع بنظر میآمد، نمیدانستم آنقدر حسود است. هرچه بزبان خوش خواستم سرش را شیره بمالم، مگر حریفش شدم؟ با وجود اینکه از بابت حقالوکاله مقدار وجهی آن ضعیفه بمن بدهکار بود، از اینکار صرف نظر کردم و میانهمان پاک بهم خورد. ولی نمیدانی یک ماه این زن چه بروز من آورد!
«شاید دیواند شده بود یا چیزخورش کرده بودند، بکلی عوض شد. دستش را بکمرش زد و حرفهائی بار من کرد که تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشد. میگفت: «الهی عینکت را روی نعشت بگذارند، عمامهٔ پرمکرت را دور گردنت به پیچند. از همان روز اول فهمیدم که تو تیکهٔ من نیستی. روح آن بابای قرمساقم بسوزد که مرا بتو داد. من یکوقت چشمم را باز کردم دیدم، توی بغل تو قرمساقم. سه سال آزگار است که با گدائی تو ساختهام. اینهم دستمزدم بود؟ خدا سروکار آدم را با آدمهای بیغیرت نیندازد. داغ پشت دستم گذاشتم، زور که نیست؟ دیگر با تو نمیتوانم زندگی بکنم. مهرم حلال، جانم آزاد. بهمین سوی چراغ میروم.... میروم بست مینشینم. همین الان. همین الان.»
آنقدر گفت، گفت که من از جا در رفتم. جلو چشمم تیره و تار شد. همینطور که سر شام نشسته بودم، ظرفها را برداشتم پاشیدم میان حیاط، سر شب بود. پا شدیم با هم رفتیم بحجرهٔ آشیخ مهدی در حضور او زنم را سهطلاقه کردم».
دست روی دستش میزد: «فردایش پشیمان شدم، ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و زنم بمن حـرام شده بود. تا چند روز مثل دیوانهها در کوچه و بازار پرسه میزدم. اگر آشنائی بمن برمیخورد از حواسپرتی سلامش را نمیگرفتم.
بعد از این زن دیگر من روی خوشی بخودم ندیدم. یک دقیقه صورتش از جلو چشمم رد نمیشد، نه خواب داشتم و نه خوراک. نمیتوانستم در خانهمان بند بشوم. در و دیوار بمن فحش میداد. دو ماه ناخوش بستری شدم. توی هذیان همهاش اسم او را میآوردم. بعد هم کمرمقی پیدا کردم، معلوم بود اگر لب تر میکردم صد تا دختر پیشکشم میکردند. اما او چیز دیگری بود، بالاخره عزهم را جزم کردم تا بهر وسیلهای که شده دوباره او را بگیرم. عدهٔ او سر آمد. رفتم این در بزن آن در بزن. دیدم هیچ فایدهای ندارد. هرچه جلوپلاس، کتابپاره و ته خانه برایم مانده بود فروختم. هژده تومان پول درست کردم. چارهای نداشتم مگر اینکه یکنفر محلل پیدا بکنم که زنم را برای خودش عقد بکند، بعد طلاقش بدهد، تا دوباره بعد از انقضای سه ماه و ده روز بتوانم او را بگیرم.
«یک بقال الدنگ پفیوزی در محلهمان بود که هفت تا سگ صورتش را میلیسید سیر میشد. از آنهایی بود که برای یک پیاز سر میبرید. رفتم با او ساخت و پاخت کردم که ربابه را عقد بکند، بعد او را طلاق بدهد و من همهٔ مخارج را باضافه پنج تومان باو بدهم. او هم قبول کرد ـ گول مردم را نباید خورد همین مردکه، همین پفیوز...»
شهباز با رنگ پریده صورتش را در دو دستش پنهان کرد و گفت:
«بقال بود؟ اسمش چه بود؟ چه بقالی بود؟ مال کدام محله؟ نه... نه... هیچ همچنین چیزی نمیشود...»
ولی میرزا یدالله بطوری گرم صحبت بود و پیشآمدها جلو چشمش مجسم شده بود که دنبال حرفش را قطع نکرد:
«همان مردکهٔ بقال زنم را عقد کرد. نمیدانی چه حالی شدم. زنیکه سه سال مال من بود، اگر کسی اسمش را بزبان میآورد شکمش را پاره میکردم. درست فکر کن حالا باید بدست خودم همسر این مردکهٔ گردنکلفت بشود. با خودم گفتم، شاید این انتقام صیغههایم است که با چشم گریان طلاق دادم ـ باری فردا صبح زود رفتم در خانهٔ بقال. یکساعت مرا سرپا معطل کرد که یک قرن بمن گذشت. وقتیکه آمد باو گفتم: الوعده وفا.
ربابه را طلاق بده، پنج تومان پیش من داری. هنوز صورت شیطانیش جلو چشمم هست، خندید و گفت: «زنم است، یک موش را نمیدهم هزار تومان بگیرم. چنان برق از چشمم پرید.»
شهباز میلرزید و گفت: «نه، هیچ همچین چیزی نمیشود. راستش را بگو... اوه...»
میرزا یدالله گفت: «حالا دیدی حق بجانب من بود؟ حالا فهمیدی چرا از بقالجماعت بیزارم؟ وقتیکه گفت یک مویش را نمیدهم هزار تومان بگیرم، فهمیدم میخواهد بیشتر پول بگیرد ولی کی فرصت چانه زدن داشت؟ نمیدانی کجای آدم میسوزد. دود از کلهام بلند شد. باندازهای حالم منقلب بود، بقدری از زندگی بیزار شده بودم، که دیگر جوابش را ندادم. یک نگاه باو کردم که از هر فحشی بدتر بود. از همان راه رفتم بازار سمسارها. عبا و ردایم را فروختم، یک قبای قدک خریدم. کلاه نمدی سرم گذاشتم. گیوههایم را ورکشیدم راه افتادم. از آنوقت تا حالا سلندر و حیران از این شهر بآن شهر، از این ده بآن ده میروم. دوازده سال آزگار دیگر نمیتوانم در یکجا بمانم، گاهی نقالی میکنم، گاهی معلمی، برای مردم کاغذ مینویسم، در قهوهخانهها شاهنامه میخوانم، نی میزنم، خوشم میآید که دنیا و مردم دنیا را سیاحت بکنم. میخواهم همینطور عمرم بگذرد. خیلی چیزها آدم دستگیرش میشود. وانگهی دیگر پیر شدیم. برای مردهها مردار سنگ میسائیم. یک پایمان این دنیا است، یکیش آن دنیا. افسوس که تجربههایمان دیگر بدرد این دنیا نمیخورد. شاعر چه خوب گفته:
مرد خردمند هنرپیشه را | عمر دو بایست در این روزگار | |||||
تا بیکی تجربه آموختن | با دگری تجربه بردن بکار.» |
میرزا یدالله باینجا که رسید خسته شد، مثل اینکه آرواره هایش از کار افتاد چون زیادتر از معمول فکر کرده بود و حرف زده بود، دست کرد چپقش را برداشت، به آب رودخانه خیره نگاه میکرد و به آواز دور و خفهای که از پشت کوه میآمد گوش میداد.
شهباز سرش را از مابین دو دست برداشت، آهی کشید و گفت:
«هیچ دوئی نیست که سه نشود!»
میرزا یدالله منک و مات بود، متوجه او نشد.
شهباز بلندتر گفت: «یک مرد دیگر را هم بیخانمان میکند.»
یدالله بخودش آمد، پرسید: «کی؟»
«همان ربابهٔ آتشبجانگرفته.»
میرزا یدالله چشمهایش از حدقه بیرون آمده بود. هراسان پرسید: «مقصودت چیست؟»
مشهدی شهباز خندهٔ ساختگی کرد: «راستی روزگار خیلی آدم را عوض میکند. صورت چین میخورد، موها سفید میشود، دندانها میافتد، صدا عوض میشود، نه شما مرا شناختید و نه من شما را.»
میرزا یدالله پرسید: «چطور؟»
«ربابه صورتش مهر آبله نداشت؟ چشمهایش را متصل بهم نمیزد؟»
میرزا یدالله پرخاش کرد: «کی بنو گفت؟»
مشهدی شهباز خندید: «شما آقا شیخ یدالله، پسر مرحوم آقا شیخ رسول نیستید که در کوچهٔ حمام مرمر منزل داشتید؟ هر روز صبح از جلو دکانم رد میشدید؟ من هم محلل هستم، همانم.»
میرزا یدالله سرش را نزدیک برد و گفت:
«تو همانی که دوازده سال مرا باین روز انداختی؟ همان شهباز بقال تو هستی؟ یکوقت بود توی همین کوهوکمر، اگر بدست من افتاده بودی، حسابمان پاک شده بود. افسوس که روزگار دست هر دومان را از پشت بسته.»
بعد دیوانهوار با خودش میگفت: «بارکالله ربابه، تو انتقام مرا کشیدی. او هم ویلان است بروز من افتاده.» دوباره خاموش شد و لبخند دردناکی روی لبهایش نقش بست.
کسیکه روی نیمکت روبروی آنها خوابیده بود، غلط زد، بلند شد نشست، خمیازه کشید، چشمهایش را مالاند.
مشهدی شهباز و میرزا یدالله دزدکی بهم نگاه میکردند.
ولی میترسیدند که نگاهشان با هم تلاقی بکند - دو دشمن بیچاره از هنگام کشمکش عشق و عاشقیشان گذشته بود. حالا بایستی بفکر مرک بوده باشند.
شهباز بعد از کمی سکوت رو کرد بقهوهچی و گفت: «داش اکبر، دو تا قندپهلو بیار.»