سه سال در دربار ایران/فصل هفتم: مراجعت به فرانسه، گیلان (از رشت به بندر مارسی)
فصل هفتم
مراجعت به فرانسه، گیلان
از رشت به بندر مارسی
اوضاع مسافربری از طهران به گیلان به علت شیوع وبایی که از شمال یه جنوب یعنی از راه دریا و خشکی در این ولایت راه یافته بود به کلی بیترتیب شده است.
از این گذشته ناامنی راهها به آن درجه رسیده است که همین اواخر در دو ساعتی طهران راهزنان پست اروپا را زده کیسههای پستی را گشوده و بعد از برداشتن اشیاء قیمتی نامهها را دورریخته و رفتهاند.
به همین نظر من تصمیم گرفتم که با اسبهای خود و شش استر از چهارده استری که در سفر فراهان شاه به اختیار من گذاشته بود و قسمتی از بار و بنه و چادر و مبلغی سورسات حرکت کنم.
به علاوه اعلیحضرت چهار نفر سوار مسلح به من داده بود و با این معامله خواسته بود که لطف خود را در هر مورد که پیش آید نسبت به طبیب مخصوص خود ابراز دارد.
خلاصه من با یک قافله تمام عیناً مثل این که میخواهم از بیابانی بگذرم از طهران خارج شدم.
۲۶ اکتبر ۱۸۹۲ = ۴ ربیعالثانی
در روز ۴ ربیعالثانی ساعت هشت صبح با این قافله به عزم فرانسه از طهران حرکت کردم و علت دیری حرکت هزار و یک نقص بود که در کار عزیمت داشتیم به خصوص که نوکر باوفایم سلطان علی که شب به منزل خود رفته بود صبح دیر رسید و حق هم داشت زیرا که بعد از پنج ماه که در رختخوابی نخوابیده بود جای گرم و نرمی پیدا کرده و خواب او را گرفته بود به همین علت وقتی که به شاهآباد رسیدیم بعد از ظهر و آفتاب بیش از طول راه ما را خسته کرده بود.
در اینجا برای صرف نهار و اندکی استراحت دو ساعت ماندیم بعد به راه افتادیم. باد شدیدی که از جانب شمال غربی میوزید و با خود خاک و غبار میآورد ما را کور کرد. بعد از گذشتن از آبادی تماشایی کرج که قسمتی از آن در دامنههای البرز قرار دارد درست غروب آفتاب به پل کرج رسیدیم.
مغرب چندان طولی نکشید و شب به زودی فرا رسید، باد ایستاد و موقعی که میخواستیم از پل که چندان صحیح و سالم نیست و در بعضی قسمتها تیرهایی بر روی آبروها برای عبور انداختهاند بگذریم ماه به داد ما رسید زیرا که اگر پای اسبی در میان این تیرهای لرزانگیر میکرد به آن حبوان و راکب او چندان خوش نمیگذشت.
قهوهچیان که در دو طرف جاده دکان دارند مشغول جمع کردن هندوانهها و خربزههای خود هستند و برای بستن دکانهای خود منتظرند که دو سه چهارپاداری که به قلیون کشیدن مشغولند کار خود را تمام کنند.
استران و شتران این مکاریها که هیکل سیاه آنها از دور نمودار است در میان دشت بیآب و علف این طرف و آن طرف پی گیاه ضعیفی میگردند در صورتی که هر چه در این بیابانها بود آفتاب تابستان سوزانده و بارانهای اواخر پاییز هم هنوز نتوانسته است که سبزه نوی به جای آنها برویاند.
از خیلی دور صدای زنگوله این حیوانات بیچاره که برای رفع گرسنگی ملتفت خستگی راه نمیشوند و از راحت میگذرند و راه میروند به گوش ما میرسید. در حدود ساعت هفت به حصارک رسیدیم موقعی که ماه در حال غروب بود.
{{۲۵ اکتبر = ۵ ربیعالثانی}}
همیشه اشکال کار در این قبیل مسافرتها کنده شدن از جاست، هر قدر اسباب سفر را خوب تهیه ببینید باز در موقع عزیمت غیر مترقبههایی برای شما پیش میآید مخصوصا وقتی که عده همراهان به این زیادی باشد. با تمام احوال با قدری مراقبت بیشتری که شد منزلها را یکییکی سر موعد طی کردیم و با حداقل گرفتاری راه خود را پیمودیم.
ساعت هفت صبح بارها بار و سواران سوار شدند، من هم سوار شدم و به راه افتادیم. از یک عده اسب خسته که پنج ماه است رنگ اصطبل را ندیدهاند نباید متوقع بود که خوب راهپیمایی کنند به خصوص که ما دیروز دو منزل را یکی کردهایم. معذلک وضع راه رفتن آنها بد نبود و خدا کند که با این کیفیات سخت تا آخر منزل به همین حال بمانند.
اندکی بعد از ساعت ده به ینگیامام رسیدیم و در حدود ساعت یک از آنجا حرکت کردیم و ظاهر این است که در این ساعت آفتاب زیاد مزاحم ما نخواهد بود.
در جلوی ما طرف دست چپ دشتی بیپایان ممتد است و طرف راست چند ردیف کوه واقع شده که نزدیکترین آنها به رنگهایی ساده است شبیه به رنگ کفشهای کهنۀ مفرغی.
راه مسافرین معمولا از میان دشت میگذرد و راه کوهستانی اگر چه سختتر است لیکن این مزیت را دارد که انسان به مناظر تازه و مختلف برمیخورد و راه به نظر او کمتر دراز میآید در صورتی که دشت برخلاف به علت مناظر یکنواخت و افق بیکران خسته کننده و در پارهای موارد جانکاه و فریب دهنده است مثلا انسان مقصد خود را همان وقت که به قصد آن حرکت میکند به چشم میبیند و هر لحظه تصور میکند که تا آنجا فاصلهای ندارد اما هیچ چیز از این سختتر و جانکاهتر نیست که انسان ساعتهای دراز راه بیاید و باز هنوز به آن نرسیده باشد چنان که ما از مدتها پیش قشلاق را به چشم میدیدیم ولی وقتی که به آنجا رسیدیم آفتاب در شرف غروب بود.
۲۸ اکتبر = ۶ ربیعالثانی
قصد من این است که در قزوین توقف نکنم زیرا که میترسم نوکرانم پس از آنکه بخواهم از آنجا حرکت نمایم از همراهی من ابا کنند و چون تصور میکنم که طی منزل امروز بعد از ظهر سخت باشد از حوالی ساعت شش به راه افتادیم.
سپیده صبح با نوری کاذب ظاهر شده، گویی میخواست بفهماند که هنوز همه مردم سر از بستر خواب برنداشتهاند اما بعد از مدت قلیلی که از ۱۵ تا ۲۰ دقیقه بیشتر طول نکشید به روز مبدل شد و اشعه آفتاب به سوختن و زدن چشمها مشغول گردیدند.
در ساعت نه و نیم صبح یعنی دو ساعت از روز گذشته در کمندر به استراحت پرداختیم و چون آفتاب شدید بود و شبها ماه میتابید بهتر این بود که شبها حرکت میکردیم. در موقع عزیمت به همراهان گفتم که خوابیدن را در آقابابا میمانیم ولی ملتفت شدم که این بیان من موجب نارضامندی جماعتی شد.
ساعت پنج به قزوین رسیدم و ساعت شش از دروازه دیگر آن خارج شدم. در شهر دو قاطرچی همراه دو قاطر را با بار رها کردند و بیخیال خود رفتند. خیال نمیکنم که خستگی باعث این کار شده باشد زیرا که در راه همیشه بر دو قاطر دیگر که بار کمتر داشتند سوار بودند و مثل ما سفر میکردند گمانم این است که میل به ماندن در شهر آبادی بیشتر محرک این حرکت ایشان شده باشد.
با وجود این پیشآمد من راه خود را دنبال کردم و از خوشبختی حاکم قزوین هم که از عبور من از این شهر اطلاع به هم رسانده یک نفر بلد سواره که راهها را خوب میشناخت برای راهنمایی من فرستاده بود. دو نفر از سواران را مأمور مواظبت قاطرهایی که بیسرپرست مانده بودند کردم و به هدایت آن بلد که در جلو قافله میرفت بعد از گذشتن از میان باغستانها و موستانها از بیراهه به مدد ماهتاب راه خود را ادامه دادم.
افراد قافله ما خوش بودند، سوارها میخواندند و با حال نشاطی که من کمتر در ایرانیها به آن برخوردهام نزدیک ساعت ده به آقابابا رسیدیم. البته خسته شده بودیم زیرا که دوازده ساعت بود که راه میرفتیم جز این که راه را در دو قسمت طی کرده و قریب چهار ساعت آن را هم در وسط روز استراحت نموده بودیم.
چاپارخانه آقابابا در مواقع معمولی مسافر زیاد دارد و غالباً در آنجا جاگیر نمیآید چه برسد به این که انسان غفلة در چنین ساعتی به آنجا وارد شود ولی در این ایام به علت ناخوشی رفت و آمدها به کلی قطع شده و چاپارخانه خالی است به همین جهت دربان شبها میخوابد و بعد از آنکه او را بیدار کردیم به زحمت حاضر شد که در را باز کند به خصوص که اطمینان نداشت که واقعاً مسافرینی برای او رسیده است.
در یک طرفةالعین بار قاطرها را پایین آوردند و همراهان همه فوراً به خواب رفتند و من هم در چادر خوابی که آن را سلطان علی به عقیده خود در بهترین اطاقهای چاپارخانه زده بود خوابیدم و چون خسته بودم خوب خوابم برد.
وقتی که روز مرا بیدار کردند دیدم که راه آفتاب و باد از هر طرف باز است و اطاق من حتی از سادهترین صورتهای نظافت هم بویی نبرده. بهتر این است که انسان شب دیر به این محل نرسد تا جهت تمیز کردن اطاقی که شب باید در آن بیتوته کند مجال داشته باشد و این عمل از راه تفنن نیست بلکه احتیاطی عاقلانه است که آن را در هر یک از چاپارخانههای دولتی باید رعایت کرد.
۲۹ اکتبر = ۷ ربیعالثانی
به علت غیبت قاطرچیها بارگیری قاطرها قدری طول کشید به همین جهت ساعت نه سوار شدیم و چون تا منزل آینده که پاچنار است ده فرسخ راه داریم بایستی که یک ساعت زودتر حرکت کرده باشیم.
برای آنکه به آبادی مزرعه نرویم از طرف دست راست آن گذشتیم و من همه مسافرین جز آنها را که به بار انداختن در آنجا ناچار بودند مجبور کردم حتی به این جماعت هم دستور دادم که زیاد در آنجا نمانند زیرا که غریبگز مخصوص میانه که خدا همه را از شر آن محفوظ دارد در چاپارخانه خانه گرفته است.
برای علاج نیش این حیوان چندین ماه وقت لازم است. اگر چه میگویند که زخم آن تا مدتی کشنده نیست ولی در طی زمان بر اثر عوارض دیگر ممکن است مهلک شود. من خودم سه نفر فرنگی را دیدم که غریبگز ایشان را زده بود، اگر چه نمردند ولی تمام مدت یک زمستان را گرفتار تب و قی بودند اما این عوارض بومیان را دست نمیدهد.
پس از عبور از مزرعه و قریب پانصد متر بالا رفتن از کوه به اسماعیلآباد رسیدیم، گاه گاهی نظر به عقب میانداختیم و منظره وسیعی را که زیر پای ما قرار داشت تماشا میکردیم. در اینجا از قهوهچی اسماعیلآباد برای رفع خستگی قهوهای خواستم و همراهان ایرانیم هم به کشیدن قلیون مشغول شدند بعد به طرف خرزان که در ارتفاع ۱۶۰۰ متر است سرازیر شدیم.
تاکنون چقدر قافلهها که بین اسماعیلآباد و خرزان از میان رفتهاند و درهها از استخوان آنها پر شده. طوفان و بوران که در زمستان در این قسمت زیاد است راه را کور میکند و حیوانات و عابرینی که راه را گم کنند به ته درههای پر از برف فرو میافتند.
با اینکه خطر عبور از گردنه خرزان در زمستان مشهور است باز هر ساله جمعی بیاحتیاط همان راه را میگیرند و هلاک میشوند و بعد از آب شدن برف اجساد آنها به دست میآمد و آنها را به قبرستان بزرگ خرزان که حکم دهکده کوچکی را پیدا کرده برای دفن میبرند.
هوا ابر است و چون نه آفتاب است و نه باران میبارد از آن ممنونیم و روز مناسبی است برای آن که دو منزل یکی کنیم به خصوص که راه خوب و سرپایینی است به همین جهت فقط در خرزان بیش از همان اندازه وقتی که برای جو دادن به مالها و صرف غذایی مختصر که بیشتر آن چای بود توقف نکردیم و چون سبک بودیم و در سرازیری همیشه باید رعایت این احتیاط را کرد پیاده به راه افتادیم.
کوه تخت سلیمان که ۴۰۰۰ متر ارتفاع دارد و طرف دست راست ماست هر چه پیشتر میرویم ناپدیدتر و دره لحظهبهلحظه بازتر میشود تا آنکه پیش از فرا رسیدن شب به پاچنار رسیدیم در حالی که زیاد خسته نبودیم و چون تمام روز آفتاب نبود از گرما نیز صدمهای به ما نرسیده بود.
بیش از یک ساعت بود که آنبهآن کاروانسرا و چاپارخانهای را که باید در آنجا منزل کنیم دم قدم خود میدیدیم و به ۱۴۰۰ متر پایینتر از اسمعیلآباد رسیده و خوشوقت بودیم که قسمت مشکل سلسله البرز را تاکنون طی کردهایم.
۳۰ اکتبر = ۸ ربیعالثانی
پاچنار در ساحل چپ رودخانهای که تقریباً خشک و به یوزباشی چای یا پاچناررود موسوم است و نزدیک به ملتقای آن با شاهرود قرار گرفته ساخته شده. چاپارخانه به قدری خراب و کثیف بود که من ترجیح دادم که شب را در بالای بام یکی از قسمتهای جلوی آن بگذرانم و با وجود بیم از تعفن اطراف آن را از هر یک از اطاقهای آن بهتر دانستم. کاروانسرایی که در جلوی آن قرار گرفته و از آن مرتفعتر است در کثافت اگر چنین چیزی ممکن شود گوی سبقت را از همه میرباید.
پستخانه بین حیاط و باغ واقع شده. همین که از حیاط خارج شدید به چند کلبه دهاتی که طرف دست چپ شماست برمیخورید سپس به فاصلهای کم به لب شاهرود میرسید. از اینجا راه گاهی موازی با جریان رودخانه گاهی در بستر آن است تا آنکه به پلی برسید.
این پل که چهار دهانه بیضوی شکل دارد و به خرپشتهای میماند طوری ساخته شده که ارفع قسمتهای آن به جای آنکه در وسط باشد در یکی از طرفین است به همین جهت بلندترین دهانههای آن در ساحل راست رودخانه قرار دارد.
پس از گذشتن از این پل و یک سلسله درههای کوچک به منجیل رسیدیم که در چهار فرسخی پاچنار و نزدیک مصب قزلاوزن و شاهرود که از الحاق آنها به یکدیگر سفیدرود درست میشود واقع شده.
چاپارخانه در وسط خانههای مردم است و در اطاقهای آن میتوان منزل کرد. تصمیم من این شد که تا فردا در اینجا استراحت کنیم زیرا که نوکرها و حیوانات سخت خسته شده بودند و به این استراحت کمال احتیاج را داشتند.
امروز من با دو جوان یونانی از اهالی استانبول که سابقاً در شرکت دخانیات ایران مستخدم بودند و با یک بلژیکی مستخدم کارخانه چراغ گاز طهران همسفر بودم.
این همسفران همان روز که از طهران بیرون آمدم از آنجا خارج شدهاند ولی چون مثل من در راه توقف نکرده بودند در پاچنار به هم رسیدیم.
دیشب به محض اینکه فهمیدم که آذوقه ایشان تمام و غذای آنان منحصر به برنج شده به توسط سلطان علی یک جعبه گوشت کنسرو بر ایشان فرستادم و امروز صبح زود آشنا شدیم.
دو مستخدم دخانیات برای این مانده بودند که تصفیه کار امتیاز به انجام برسد وگرنه رفقای ایشان مدتهاست که از اینجا گذشته و از خود بر روی دیوارها یادگاریهایی گذاشتهاند.
دیوارهای چاپارخانه منجیل برای این کار بسیار مستعد است زیرا که در میان آبادی و تقریباً در میانه راه بین قزوین و رشت واقع شده.
اطاقی که من در آن منزل کردهام پر از این قبیل یادگارهاست بعضی احساسی بعضی نشاطانگیز بعضی حزنآور و یک عده هم از روی مزاح چه به نظم و چه به نثر مثلاً یکی که بهار در منجیل بوده و زنده شدن طبیعت در این فصل او را به وجد آورده بوده از عوالم عشق خود آثاری گذاشته و دیگری که به این نشاط نبوده فیلسوفوار به امید روزبهی نوشته است که: «این نیز بگذرد». مسافری که از بیرون رفتن از ایران چندان متأثر نبوده مضمون ابیات ذیل را یادداشت کرده است:
«خوشا به حال کسانی که از اینجا میروند، خدا رحم کند به احوال آنها که به اینجا میآیند و روزگار به داد آنها برسد که در اینجا میمانند».
دیگری چنین نوشته:
«ایران حکم بهشت را دارد اما برای بیشعوران»
این یادگارها بعضی به یونانی است بعضی به ایتالیایی، عدهای هم به اسپانیایی و بیش از همه به انگلیسی. یکی را هم دیدم که به لاتینی بوده اما به املاء و انشایی که میفهماند که نویسنده آن در تحصیل لاتینی پیشرفت چندانی نداشته است و عین آن این است:
Requi est Puant iu Pace
و از آن فهمیده میشود که نویسنده از اعضای شرکت دخانیات بوده و اظهار خوشوقتی میکند که دیگر جزء آن هیأت نیست.
دو نفر قاطرچی که در قزوین ما را کاشته و خود پی الواطی در کوچههای قزوین غیبشان زده بود شب در اینجا به ما ملحق شدند و معلوم شد که گردنه خرزان را پیاده آمدهاند و از این ایام غیبت همین کیف را به خاطر داشتند.
۳۱ اکتبر = ۹ ربیعالثانی
سه نفر رفیق همسفر من چون مثل ما زیاد بار سنگینی نداشتند صبح زود حرکت کردند ولی قافله کوچکی که با من همراه بود زودتر از ساعت هفت بلکه کمی دیرتر نتوانست به راه بیفتد.
بعد از بیرون آمدن از آبادی از جادهای که به علت وجود چند درخت زیتون کمجثه مرطوب مانده و بر اثر بارانهای این ایام اخیر جابهجا شیار شده بود گذشتیم بعد به سرزمین سختی رسیدیم که باران در آن تأثیری نداشته و پس از گذشتن از پل منجیل به ساحل راست آن افتادیم و با آن رودخانه بزرگ پرجوشوخروش عازم گیلان شدیم.
عبور از پل منجیل که هفت دهانه دارد برای رسیدن به ساحل دیگر رودخانه همیشه بیخطر انجام نمیگیرد زیرا که باد شدیدی که از طرف بحر خزر میآید عموما از ظهر تا غروب آفتاب بر روی آن میوزد و گاهی چندین روز متوالی دوام مییابد و شدت آن در تابستان بیش از زمستان است.
اگر سواره از اسب خود پیاده نشود ممکن است که باد او را از روی اسب برباید و پیاده ناچار است که دست خود را به دیواره پل بگیرد و در پناه آن از روی آن بگذرد یا از گذرگاهی که از عقب پل درست کردهاند در جهت مخالف باد عبور کند. با اینکه این پل را محکم ساختهاند ولی تابه حال قوت آب در موقع طغیان چند بار آن را شکسته است. راه در این قسمت یعنی بعد از گذشتن از پل در جادههای تنگ و پرپیچوخم که عینا مثل راههای قراطاغ است میافتد و با مجرای رودخانه پیش میرود. گاهی مثل پلکان باید تا بامی که پنجاه متر ارتفاع دارد و یک تخته سنگ صاف بیش نیست بالا رفت و احتیاط کامل کرد که پا نلغزد، گاهی دیگر به قدری راه به سفیدرود نزدیک میشود و ارتفاع به قدری است که اگر اسب را به جولان درآورند خطر مسلم است. بعضی اوقات دره عمیقی در سر راه پیش میآید و مسافر ناچار است که در میان کوهها راهی دیگر جهت عبور خود بیابد.
اینجا هم مثل گردنه برفگیر خرزان استخوان حیوانات است که بر زمین افتاده و آب آنها را شسته و به گودالهای اطراف رودخانه انداخته است.
از زیر بازار حصیر پوشیده رودبار گذشتیم. اینجا جهت مسافرینی که تابستان سفر میکنند به علت سایه درختان زیتون کهنسال و دکانهای پر میوه توقفگاه بسیار خوبی است، ما هم در زیر همین درختان زیتون عظیم الجثه راحت کردیم. این تنه درختان به اشکال عجیب است و دیدن آنها مرا به یاد زیتونهای جزیره کرفو میاندازد.
در اینجا برداشت محصول زیتونکاری است کمزحمت یعنی فقط باید زیتونهایی را که بر زمین ریخته و صفحه آن را سیاه کرده است جمع کرد. تمام بچههای آبادی دختر و پسر به این کار مشغولند. در میان این دختران دختر سیاه موی گندمگونی بود بسیار زیبا که ابدا در بند پوشیدن روی خود نبود و با دو چشمان درشت درخشان خود گذشتن ما را تماشا میکرد. این قسمت از گیلان برای زندگانی یکی از منزهترین نقاط است اما افسوس که تب مخصوص گیلان هر عیشی را منقص میسازد.
ساعت یازده است و هوا گرفته و گرما در این نواحی پست شدت دارد. ما با اینکه بهتر آن بود که در پناه سایه درختان زیتون و هوای خشک مطبوع آن بمانیم از راه احتیاط به راه افتادیم.
هنوز یک کیلومتر نرفته رفقای راه دیروزی را که ساعت دو صبح امروز حرکت کرده بودند دیدیم که معطلند و با حرارت زیاد حرکاتی از خود نشان میدهند معلوم شد که اتفاقی برای ایشان افتاده به این تفصیل که قاطری که اسبابهای آنها را میآورده در یکی از درهها به پایین غلطیده و مرده است. قاطرچی که مواظبت سه اسب سواری مسافرین را هم در عهده دارد و کرایه آنها را از پیش گرفته میگوید یا پول قاطر مرده را بدهند یا این که با اسبها و قاطری که خود بر آن سوار است برمیگردد.
سلطانعلی بالاخره اختلاف را حل کرد، بستههای بار را که نصفی سالم و نصفی آسیب دیده بود از دره بیرون آوردند و بار قاطر دیگر کردند و به راه افتادند. من جلو افتادم زیرا که نمیخواستم در رستمآباد بمانم ولی ایشان به توقف در آنجا مجبور بودند.
وضع زمین میفهماند که باران زیادی باریده چه هر قدر جلوتر میرفتیم زمین را مرطوبتر میدیدیم و این وضع غیر مترقب برای ما اسباب زحمت کلی شد. خواستیم که از کنارههای رودخانه که خشکتر بود برویم تا زودتر به منزل برسیم ولی وقتی که دیدیم اسبها تا زانو در ماسه فرو میروند از تعقیب این خیال صرف نظر کردیم.
به رستمآباد که رسیدیم از ساعت یک تا دو استراحت کردیم و خود و مالهامان غذای کافی خوردیم و باز به راه افتادیم.
مدتی وقت ما به این گذشت که در چاپارخانه منظره باشکوه محل را تماشا کنیم، در مقابل سفیدرود جاری است که در اینجا منتهای عرض را دارد و پشت سر آن کوههای مرتفعی است که سراپای آنها را جنگل گرفته و به علت شروع پاییز رنگ درختان آنها رو به تیرگی گذاشت است.
بعد از آنکه به طرف چپ برگشتیم و دیوار حیارط را دور زدیم از طریق خیابان تنگی که در دو طرف آن دکان بود از آبادی عبور کردیم و در منطقه جنگلهای انبوه گیلان افتادیم.
راه که در همه جا گل و لغزنده است ابتدا در میان بوتههای تمشک بعد در وسط درختان پراکنده پیوسته پیچوخم میخورد و پیش از آن که به جنگل برسد قدمبهقدم بدتر و سختتر میشود، به همین جهت از سرعت سیر ما بسیار میکاست و اگر بعضی قسمتهای سنگفرش در دامنههای لغزنده نبود حقیقة نمیدانم که ما برای عبور از آنجا چه میکردیم به خصوص که گذشتن از میان بیراهههای جنگل نیز امکان نداشت.
ناگهان به سیلابی برخوردیم که سریع السیر و مجرای آن پهن بود ولی عمقی چندان نداشت، اگر میتوانستیم که از آن بگذریم راه ما کوتاه میشد و این کار برای اسبها زیاد اشکالی نداشت ولی برای قاطرها بیم آن میرفت که با بار خود به میان آب بیفتند و نتوانیم آنها را از آنجا بیرون کشیم به همین نظر بهتر دانستیم که برای عبور از روی پلی که بالاتر وجود داشت راه خود را دور کنیم.
به تدریج از ساحل چپ این سیلاب که به سفید رود میریزد دور شدیم و اگر چه تا فاصلهای صدای غرش آب آن به گوش ما میرسید لیکن زیاد مدتی طول نکشید.
بالاخره از میان جنگلهای سردرهم و هوای گرفته آن بیرون آمدیم و از وسط بعضی روزنهها آسمان را دیدیم و آزادانه نفسی کشیدیم تا آن که مقارن غروب آفتاب به کهدم رسیدیم.
۱ نوامبر = ۱۰ ربیعالثانی
چاپارخانه کهدم که پیش از شهر رشت آخرین چاپارخانه این خطه است لابد به علت نزدیکی به کرسی گیلان از سایر چاپارخانههای دیگر مرتبتر و بهتر است، اطاقی که در آنجا تختخواب سفری مرا زده بودند احتیاجی به نظافت قبلی نداشت بلکه وضع آن و وضع سایر قسمتهای چاپارخانه بالنسبه تمیز بود.
اما چیزی که باعث تعجب من شد این بود که اینجا را هم مثل سایر چاپارخانهها از مسافر خالی دیدم حتی اصطبل آن هم که باید چاپارها در آنجا اسب سواری خود را عوض کنند و از آنجا شاگرد چاپاری به عنوان بلد بگیرند اسبی نداشت.
بلای عام وبا در همه جا اوضاع را دیگرگون کرده چنان که ما در تمام طل این راه که دایرترین راههای ایران به شمار میرود یک قافله ندیدیم فقط به دو یا سه دست قاطر برخوردیم که مختصر باری بر پشت داشتند.
کهدم در چهار پنج فرسخی رشت است، راه آن صاف و پهن و ارابهرو است و اگر چه از وسط جنگل میگذرد ولی انبوهی آن زیاد نیست و قطعاتی که درختهای آن را برانداختهاند در میان راه فراوان دیده میشود.
پس از گذشتن از روی پل کوچکی و عبور از آبادی کهدم و از میان منازل و انبارهای دراز کاهگلی که توقفگاه قوافل محسوب میشود در جاده رشت قدم گذاشتیم. گاهگاهی به کلبههایی برمیخوردیم و در اطراف آنها گاوها را میدیدیم که به آزادی تمام حرکت میکنند و بدون آنکه به شأنمان اعتنایی نمایند به چرا میروند. قدرت رشد نباتات در اینجا بینهایت درجه سرسبزی و طبیعت فوق العاده است، عشقه و موهای طبیعی از پایین درختان تا شاخههای آنها بالا رفته و از این شاخه به آن شاخه و از این درخت به آن درخت دویدهاند و تا چشم کار میکند تشکیل آویزهایی داده و درختان شمشاد سر به آسمان کشیدهاند. اگر چه طبیعت اینجا غنی است اما هزار افسوس که تبخیز است.
روستاییان گیلانی را میبینید که محصولات خود را برای فروش به شهر میبرند و وسیلهای که برای این کار دارند خالی از غرابت نیست و آن چوب دراز قابل انعطافی است که به حال تعادل بر دوش میگذارند و بارهای خود را به دو طرف آن میآویزند و با آن به سرعت حرکت میکنند.
لباس آنها بیشباهت به لباس مردم آلبانی و بومیانی که من در سواحل دریاچه اسکوتاری (اشقودره) دیده بودم نیست و آن عبارت است از شب کلاهی نمدی، نیم تنهای کوتاه و شلواری چسب که فقط تا زانو میآید و کفش آنها چارقی است چرمی با بند که اهالی شبهجزیره بالکان نیز نظیر آنها را دارند اما رنگ لباس این روستاییان گیلانی شاه بلوطی یا آبی تیره است در صورتی که لباس آلبانیها رنگ سفید دارد.
کاروانسرای سنگر که به آنجا رسیدیم بنای بزرگی است یک طبقه از آجر قرمز و دورادور حیاط مربع شکل وسیع آن در قسمت پایین تجار حجره دارند و در حکم بازار اینجاست.
آفتاب که تا اینجا چهره ننموده بود به خودنمایی پرداخته، حدت اشعۀ آن و بخارات عفنی که از مردابهای گیلان برمیخیزد برای مسافرین خطرناک است و میرزا عبد اللهخان که خبر مرگ او در تاریخ ژوئیه ۱۸۹۰ (ذی الحجه ۱۳۰۷) به ما رسید جان خود را به همین علت از دست داد. که خبر مرگ او در تاریخ ژوئیه ۱۸۹۰(ذی الحجه ۱۳۰۷) به ما رسید جان خود را به همین علت از دست داد.
بدون آنکه توقفی کنیم با شتاب تمام راه رشت را پیش گرفتیم و در حوالی ساعت یازده به پلی رسیدیم که آن طرف آن رشت است.
چون در طهران از «دواسپیر» وزیر مختار روسیه نامهای برای قنسول رشت گرفته بودم و خود او نیز خبر ورود مرا به قنسول قبلاً داده بود به قنسولخانۀ روس رفتم و آقای پاخی تانوف با نهایت لطف و مهماننوازی مرا پذیرفت.
۲ نوامبر = ۱۱ ربیعالثانی
رشت شهری است که ۳۰٬۰۰۰ نفر جمعیت دارد و در میان باغات وسیع با بامهای سراشیب به وضعی زیبا ساخته شده، هم تمیز است و هم بازارهای آن از مالالتجاره مملو.
کاروانسراهای آن مرکز انبار امتعهای است که بین ایران و اروپا از راه دریای خزر مبادله میشود و در آنجا فرشهایی از ابریشم به اشکال مختلف و نقوش زیبا با گلدوزی درست میکنند که شهرتی به سزا دارد.
حکمران گیلان اعتصامالسلطنه که من به دیدن او رفتم و از منسوبین نزدیک شاه است در عمارتی که مثل سایر عمارت اغنیای ایران است و بر میدان بزرگی مشرف ولی خالی از هر نوع لطف معماری است سکونت دارد.
اعتصامالسلطنه یکی از دختران عم خود یعنی افسرالسلطنه را در عقد ازدواج دارد. این خانم از من بعضی دستورهای طبی گرفت و از راه لطف کالسکۀ خود را برای گردش در شهر و رفتن به کنار دریا در اختیار من گذاشت و شب که به قنسولخانۀ روس برگشتم دیدم که یکی از پیشخدمتان حکومتی یک قطعۀ گلدوزی از طرف آن شاهزاده خانم برای من آورده است تا ایام اقامت مرا در رشت همواره به یاد من بیاورد.
۳ نوامبر = ۱۲ ربیعالثانی
با اینکه ساختن جادهای از رشت تا پیرهبازار در روی زمینی لجنزار مشکل بوده راهی که درست کردهاند هم خوب است و هم خوب از آن مواظبت میکنند.
طی این راه که از میان باغات هلو و نارنج و پرتقال میگذرد یک ساعت بیشتر طول نمیکشد، این درختها همه به علت آنکه آفتاب بر فرق آنها میتابد و در ایام گرما ریشۀ آنها در آب است رشد و خرمی مخصوصی دارند.
کلیۀ عبور و مرور بین رشت و انزلی و بالعکس از طریق پیره بازار و از روی رودخانهای که به همین نام است انجام میگیرد و پیره بازار جز این اهمیتی دیگر ندارد. قایقی که شش پاروزن آن را میرانند در ظرف سه ساعت از پیره بازار تا انزلی اشیاء و مسافرین را میبرند اما تا مدتی که قایق روی رودخانه است کمتر به استعمال پارو احتیاج است فقط چهار نفر از پاروزنها طناب بلندی را که به دکل بستهاند میکشند اما همین که به مردابی میرسند که انزلی در شمال آن است به پارو زدن مشغول میشوند، ما که قبل از ساعت نه از رشت حرکت کرده بودیم ظهر به انزلی پیاده شدیم.
انزلی که دروازۀ گیلان در ساحل بحر خزر و راه ایران از طریق این ولایت است بندری است که بدبختانه کشتیهای بخاری نمیتوانند در ساحل آن لنگر بیندازند.
شهر کوچک است و در میان ابنیۀ آن فقط عمارت سلطنتی جلب توجه میکند آن هم به سبب بلندی و شکل غریب آن.
امر عجیب آن که تلگرافخانه را در آن طرف مرداب قرار دادهاند و کسی که میخواهد تلگرافی بفرستند که با قایق به آن طرف مرداب برود در صورتی که میشد که آن را به جای عبور دادن سیم از دریا در همین طرف در محل آخرین تیر تلگرافی میساختند و اهالی را از زحمتی بیهوده میرهاندند.
بعد از آنکه سراسر انزلی و عمارت سلطنتی را که لطفی در آن ندیدم طی کردم به تلگرافخانه رفتم بعد به داخل کشتی کرنیلف[۱] که کشتی کوچک و تمیزی است از کشتیهای شرکت قفقاز و مرکور[۲] قدم گذاشتم و ساعت هشت شب به طرف باکو حرکت کردیم و در این حال انزلی از دور در چشم ما حکم سرابی زیبا را داشت.
۴ و ۵ نوامبر = ۱۳ و ۱۴ ربیعالثانی
دریا کاملاً آرام است و منزل اول ما آستار است که تقریباً در سرحد قرار گرفته بعد لنکران است که باید آن را «نیس» سواحل بحر خزر دانست، در طرف چپ آن کوههایی است مستور از جنگل که زیبایی آنها به حد کمال است، وقتی که آفتاب بر آنها میتابد درههای کوه به شکل خطوط کج محوی که با یکدیگر متساوی نیستند نمودار میشوند و موقعی که آفتاب غروب میکند همه به یک رنگ متحد درمیآیند و از آن میان خط الرأس آنها در وسط آسمان سرخ فام مغرب یا کمال وضوح آشکار میشود.
قلۀ سولان با این که خیلی دورتر است از عقب آنها سرکشیده و به علت ارتفاع زیاد خود که ۴۸۲۰ متر است بر تمام کوههای این سلسله سرآمد محسوب میشود.
لنکران که بین کوه و دریا اتفاق افتاده موقعی بسیار خوب دارد و مردم آن بدون آنکه محتاج باشند سفری دور و دراز کنند در هر فصل از لذایذ آن متنعماند به این معنی که زمستانها را در ساحل دریا به سر میبرند و تابستانها را در پناه یکی از درههای پر سایۀ کوههای مجاور.
خانههای اینجا در میان باغات مخفی است چنان که از کشتی فقط خانههای لب آب را که همه شکلی مستدیر دارند و برجی روبهروی آنها نمایان است میتوان دید.
بعد از آن که به ملتقای دو رودخانۀ کورا و ارس رسیدیم کشتی کرنیلف پشت کوه ساحلی را پیمود که پست و هموار و یکنواخت بود و مدتی طول کشید تا در نیم ساعت بعد از ظهر روز ۱۴ ربیع الثانی در میان گردوغباری آمیخته به بوی کارخانجات تصفیۀ نفت به باکو نزدیک شدیم، تا مدتی تشخیص خانههای دودزدۀ شهر از زمین لم یزرع اطراف ممکن نمیشود فقط وقتی که به بندر نزدیک شدیم آنها را از یکدیگر تمیز دادیم. پیاده شدن ما به بندر در ساعت دو بعد از ظهر صورت گرفت.
۶ نوامبر = ۱۵ ربیعالثانی
باکو نیز از وبا صدمۀ کلی دیده و نایب قنسول فرانسه همبر[۳] که اصلا از مردم مس[۴] و مردی وظیفهشناس و بیتکلیف و حقگزار بود و همۀ مردم از جانفشانیهای او در ایام دوام مرض به نیکی یاد میکنند یکی از کسانی است که در روزهای آخر وبا در اینجا جان سپرده.
شهر جدید باکو را در خارج از محوطۀ شهر قدیم ایرانی مخصوصا در امتداد پیادهگاههای ساحلی بنا کردهاند ولی فقط قسمت ایرانی شهر که نام آن بالاحصار است مخصوصا قصر قدیم خوانین باکو و بازارهای آن دیدنی است و مسافری که در عبور از دریای خزر در باکو توقفی میکند میتواند ذوق خود را در این بازارها به تماشای اشیاء قابل توجه آسیا مخصوصا ترکمنستان مشغول دارد.
قصر خوانین باکو به شهر کهنه مشرف است و تمام آن را از سنگتراش ساخته و در آنکه به مهارت تمام منقوش است و از آن گل و بوته بیرون آوردهاند مثل در مسجد آن از کارهای بسیار زیبای ایرانی است.
باکو که به ایران تعلق داشت یکی از قدیمترین معابد زردشتی و پیش آتشپرستان شهری مقدس بوده است. چون خاک آن به آسانی قابل اشتعال است پیروان آیین مزدیسنی به خوبی میتوانستند مراسم عادات خود را در آنجا به جا آرند و به همین علت بایستی عدد آتشگاههای آن زیاده بوده باشد. هنوز هم نزدیک سوراخانه در شمال شرقی باکو پرستشگاهی جهت آتش هست.
آتشگاه سوراخانه را که تا این اواخر موبدی اداره میکرد خوب نگاه داشتهاند. محراب آن در وسط حیاط مربع شکلی است و دورادور آن یعنی در داخل دیوارهای دندانهدار حصار حجراتی ساخته شده است.
محراب بنایی است چهارگوش و هر دیوار آن مدخلی بیضوی شکل دارد و از آن مداخل میتوان به طرف طشتی که در داخل محراب قرار داده شده و آتش جاویدان در آن میسوخته راه یافت. از هر یک از چهار گوشۀ بنا ستونی مجوف مثل چهار بخاری بلند است که از آن راه به وسیلۀ لولههایی که در بنا گذاشتهاند بخارات خارج میگردیده.
امروز حجرات خالی و آتش خاموش است و دیگر شعله از ستونها سر نمیکشد و آتشگاه متروک و ضمیمۀ یکی از کارخانجات نفت شده است.
چگونه ممکن بود باکو را ترک گفت و به آن قسمت از آن که به علت خاک نفتآلود یا به سبب محیط دودی که آن را در میان گرفته یا به هر دو علت به شهر سیاه موسوم شده سری نزد؟
در موقع عبور از کوچههای باکو باید حواس خود را خیلی جمع کرد تا در منجلاب نفتی که از لولههای فراوان بیرون میزند نیفتاد چه این لولهها را که نفت به توسط آنها از قسمت بالاخانه به شهر سیاه مرکز کارخانجات میرود در روی زمین کار گذاشتهاند.
این کارخانجات با این که همه دارای یک قسم ماشین آلات هستند محصولشان برابر نیست زیرا که به غیر از نفت که محصول اصلی مایع استخراج شده است بعضی از کارخانجات از باقیمانده که مازوت باشد فقط روغنهای مخصوص چرب کردن ماشینها را بیرون میآورند و بعضی دیگر علاوه بر این روغنها بنزین و وازلین و کروزن نیز از آن میکشند.
میزان محصول نفت خام درصد جزء سی تا سی و سه جزء نفت معمولی و بیست تا بیست و دو جزء روغنهای ماشین است.
در اطراف باکو تقریباً در همه جهت چاه نفت وجود دارد ولی از همه مهمتر اول چاههای بالاخانه است که عمق آنها از ۴۰ متر نمیگذرد بعد چاههای بیبیآباد که تا ۳۰۰ متر عمق دارد.
بعضی اوقات در موقع حفر چاه وقتی که به معدن میرسند نفت چنان با قوت فوران میکند که آلات حفر چاه را به خارج پرتاب میکند و فوارهای از آن بیرون میجهد که تا چند متر ارتفاع دارد، این قسم چاه را «چشمۀ جهنده» میخوانند.
در این صورت فورا نفت را در مجرایی میاندازند و از آنجا آن را به مخزنی میبرند بعد به تصفیه خانه میفرستند ولی در اکثر موارد نفت به قوت خود از چاه خارج نمیشود، در این صورت باید آن را از داخل چاه به وسیلۀ سطلهای مخصوص که لولۀ استوانهای شکل بزرگی هستند و گنجایش آنها قریب به دویست لیتر است بیرون کشید.
۱۲ نوامبر = ۲۱ ربیعالثانی
قفقازیه را از ساحل بحر خزر تا ساحل بحر سیاه در سی و سه ساعت با راه آهن طی کردیم به این معنی که قطار ما که ساعت یازده شب از باکو حرکت کرده بود پس فردا صبح در حدود ساعت ۸ به باطوم رسید. تا گنجه درۀ نهر کورا که پیوسته ارتفاع پیدا میکند چیز دیدنی ندارد و جز دشتی مردابی چیزی دیگر نیست حتی تا تفلیس هم منظرهای جالب دیده نمیشود.
قبل از فرا رسیدن شب بار دیگر تفلیس را دیدم، این شهر که در این موقع در زیر پردهای از ابر پوشیده و بخار دور آن را گرفته و در طول درۀ عمیق کورا به طوری که تمیز آن درست ممکن نمیشد کشیده شده بود خیلی با تفلیس روشنی که در اواخر تابستان سال ۱۳۰۷ دیده بودم فرق داشت.
پیش از آن که در درۀ تماشایی که بین مسیر رودخانههای بحر خزر و بحر سیاه فاصله است وارد شویم ظلمت شب فضا را فرا گرفت و ممکن نشد مناظر راه را که در پهلوی کوه پر از جنگل قرار داد و ما از آن میگذشتیم ببینیم.
از بعد از آن که روسها قارص را از عثمانیها گرفتهاند باطوم جانشین بندر پتی شده چه لنگرگاه آن از لنگرگاه پتی بهتر است ولی سرزمین آن ناسالمتر و آب و هوای آن به علت گرمای مرطوب تابستان به همان اندازه موذی است.
عدد جمعیت باطوم اگر چه رو به افزایش است ولی از ۱۰۰۰۰ نفر تجاوز نمیکند، نقشۀ شهر را خیابانبندی کردهاند ولی هنوز در تمام خیابانهای آن خانه ساخته نشده. باغ عمومی زیبایی در این بندر در کنار دریا هست که شبها اعیان شهر در آنجا به گردش میآیند.
از ۱۴ تا ۲۳ نوامبر = از ۲۳ ربیعالثانی تا ۳ جمادیالاول
صبح ۲۳ ربیع الثانی به کشتی کامبوژ[۵] که از کشتیهای شرکت مساژری ماریتیم[۶] است سوار شدیم و ظهر در حالی که هوا خوب و دریا آرام بود حرکت کردیم.
از آنجا که از موقع لنگر انداختن این کشتی به بندر باطوم تا زمان حرکت آن چند نفر از سربازان ساخلوی بندر به مرض وبا مرده بودند ادارۀ بندر به کشتی جواز سلامت نداده بود. چون تمام بارگیری کشتی به قصد مارسی بود مسلم شد که تا آنجا در نقطۀ دیگری لنگر نخواهد انداخت.
روز ۲۴ از ساعت سه بعد از ظهر دریای سیاه متلاطم شد و تا به مدخل بوغاز بسفور رسیدیم یعنی تا شب روز بعد این حال دوام داشت و چون بادی که از جهت جنوب غربی میوزید شدید بود نتوانستیم به آنجا داخل شویم و ناچار شدیم که مدتی در کشتی بمانیم و خود را به وضعی به ساحل اروپا نزدیک کنیم و برای گذراندن شب در آنجا لنگر بیندازیم.
روز ۲۶ صبح زود خود را به کاواک رساندیم و به ادارۀ صحیه معرفی کردیم. اعضای صحیه چون ما را مریض میپنداشتند هیچ کدام به ما نزدیک نشدند و از همان قایقی که بر آن سوار بودند ما را حاضر و غایب کردند تا ببینند که از موقع حرکت از باطوم تا اینجا کسی از ما مرده است یا نه.
عاقبت دو نفر از مأمورین صحیه بر کشتی کامبوژسوار شدند و تا موقع خارج شدن از بوغاز داردانل با آن همراهی کردند تا مبادا کشتی در نقطهای در وسط راه لنگر بیندازد.
بعد از آن که تمام جریانات لازم طی شد در حدود ساعت سه بعد از ظهر به ما اجازۀ حرکت دادند و انصاف این است که ترکان عثمانی بهتر از هر کس به این دستور که: «یواشیواش عجله کن» عمل مینمایند.
تمام مناظر بسفور مثل قصور مرمری سواحل آسیایی و اروپایی و سایر زیباییهای دیگر آن از جلو چشم ما میگذشت و از تمام آنها با جلوهتر آسمان نیلگون آن بود که اگر آن نبود میشد گفت که هیچ یک از این مناظر دلفریب وجود پیدا نمیکرد.
از ساعت چهار تا پنج دور نمای زیبای استانبول را میدیدیم اما باید گفت که اگر چه استانبول از دریا دیدنی است لیکن وضع داخل آن به این تناسب نیست. دولمه باغچه مقر سلطان و محلۀ پراکه مشرف بر بلندی است و غلطه و برج آن و شاخۀ زرین که از آنجا دورنمای شهر به خوبی نمایان است و از آنجا ساحل آسیایی استانبول یعنی اسکودار را به زحمت میتوان دید همه را یکی پس از دیگری دیدیم تا به خود شهر و بعد از آن به استانبول کهنه و قسمت سرای مقر سابق سلاطین و گنبد بزرگ ایاصوفیه و جامع سلطان احمد و منارههای کثیر مساجد که به آسمان سرکشیدهاند رسیدیم.
این دورنمای فراموش نشدنی کمی بعد از آن که از گوشه سرای دور شدیم از نظر ما ناپدید گشت تا آن که از مقابل هفت برجه که سابقاً سلاطین عثمانی سفرا را در مواقع اعلان جنگ در آنجا میپذیرفتند و قریۀ ایااستفانو و منزل محقری که در میان باغی است و در آنجا معاهدۀ اخیر بین روس و عثمانی بسته شده گذشتیم. شب فرا رسید و تمام این تپههای خرم را در تاریکی فرو برد و کشتی به وسط دریای مرمره داخل گردید.
ساعت هفت صبح روز ۲۷ داخل داردانل شدیم و دو نفر مأمور صحیه را که از واک همراه ما شده بودند کشتی در عمارت مجزایی پیاده کرد و بدون این که توقفی دیگر کند راه خود را دنبال نمود و در حدود ساعت نه از دهانۀ تنگ مرمره داخل دریای اژه گردید، از جلوی مصب نهر اسکاماندر گذشتیم و مزارعی را که از قرار معلوم شهر قدیم «تروا» در آنجا واقع بوده از دور دیدیم، باران میبارید و دریا طوفانی بود.
در وسط روز ۲۷ در حالی که بارانی شدید فرو میریخت و دریا تلاطم داشت تختهسنگهای خشک و خالی جزیرۀ سیتر[۷] در زیر امواج دریا در مقابل چشم ما پدیدار گردید و من یقین کردم که وضع آن در موقعی که معبد ونوس خداوند حسن و جمال در آنجا دایر بوده به کلی غیر از این بوده است. شب هوا آرام و صاف شد و روز ۲۹ که از دریای یونی میگذشتیم آفتاب و دریا ساکت بود. از باب مسین[۸] گذشتیم و قبل از آن غروب آفتاب را در پس قلۀ اتنا[۹] که بخارات دورادور آن حلقه زده و آن را به تاجی شبیه کرده بودند تماشا نموده بودیم.
روز ۳۰ از وسط مدیترانه گذشتیم، آسمان صاف و دریا آرام بود و مسافرین که عدۀ آنها چندان زیاد نبود در عرشۀ کشتی جمع آمده و از چنین روز خوشی لذت میبردند.
روز اول جمادی الاول مقارن ظهر سواحل فرانسه را به چشم دیدیم و ساعت شش بندر مارسی نمودار گردید. ما را به عزم قرنطینه روانۀ فریول[۱۰] کردند تا به ما جواز صحت بدهند، ما هم ناچار لب و لفچه آویزان بیچون و چرا به آنجا رفتیم اما بعد از بیست و چهار ساعت وقتی که شنیدیم آزاد شدهایم از شادی در پوست خود نمیگنجیدیم.
سرهنگ فابر[۱۱] که از رفقای طفولیت من بود و در این تاریخ فرماندهی فوج ۱۴۱ پیاده را در مارسی داشت با قایق به عقب من آمد. از کشتی کامبوژ پیاده شدم و روز ۲۳ نوامبر (سوم جمادیالاول) پیش از غروب آفتاب به سرزمین قدیمی گل[۱۲] یعنی به خاک محبوب وطن خود قدم گذاشتیم.