سهتار/گناه
شب روضهی هفتگیمان بود. و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و رخت خوابها را انداختم، هوا تاریک شده بود. و مستمعین روضه آمده بودند.
حیاطمان که تابستانها دورش را با قالیهای کنارهمان فرش میکردیم و گلدانها را مرتب دور حوضش میچیدیم، داشت پر میشد. من کارم که تمام میشد، توی تاریکی لب بام مینشستم و حیاط را تماشا میکردم. وقتی تابستان بود و روضه را توی حیاط میخواندیم، این عادت من بود. آن شب هم مدتی توی حیاط را تماشا کردم. طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاریکی بود و من در روشنی حیاط، مردم را که یکی یکی میآمدند و سرجای همیشگی خودشان مینشستند، تماشا میکردم. خوب یادم مانده است. باز هم آن پیرمردی که وقتی گریه میکرد، آدم خیال میکرد میخندد، آمد و سر جای همیشگیاش، پای صندلی روضهخوان نشست. من و خواهرم همیشه از صدای گریه این پیرمرد میخندیدیم. و مادرم ما را دعوا میکرد و پشت دستش را گاز میگرفت و ما را وا میداشت استغفار کنیم.
یکی دیگر هم بود که وقتی گریه میکرد، صورتش را نمیپوشانید. سرش را هم پایین نمیانداخت. دیگران همه این طور میکردند. مثل این که خجالت میکشیدند کس دیگری اشکشان را ببیند. ولی این یکی نه سرش را پایین میانداخت، و نه دستش را روی صورتش میگرفت. همان طور که روضهخوان میخواند، او به رو به روی خود نگاه میکرد و بیصدا اشک از چشمش، روی صورتش که ریش جوگندمی کوتاهی داشت، سرازیر میشد. آخر سرهم وقتی روضه تمام میشد، میرفت سر حوض، و صورتش را آب میزد. بعد همان طور که صورتش خیس شده بود، چاییاش را میخورد و میرفت. من نمیدانستم زمستانها چه میکند که روضه را توی پنجدری میخواندیم. اما تابستانها، هر شب که من از لب بام، بساط روضه را میپاییدم، این طور بود. من به این یکی خیلی علاقه پیدا کرده بودم. وقتی هم که تنها بودم، به شنیدن صدای گریهاش نمیخندیدم، غصهام میشد. ولی هر وقت با این خواهر بدجنسم بودم، او پقی میزد به خنده و مرا هم میخنداند. و آن وقت بود که مادرمان عصبانی میشد. جای معینی نداشت. هر شبی یک جا مینشست. من به خصوص از گریهاش خوشم میآمد که بیصدا بود. شانههایش هم تکان نمیخورد. صاف مینشست، جم نمیخورد و اشک از روی صورتش سرازیر میشد و ریش جوگندمیاش، از همان بالای بام هم پیدا بود که خیس شده است. آن شب او هم آمد و رفت، صاف رو به روی من، روی حصیر نشست.
کنارههامان همه دور حیاط را نمیپوشاند و یک طرف را حصیر میانداختیم. طرف پایین حیاط دیگر پر شده بود. رفقای پدرم همه همان دم دالان مینشستند. آبدارباشی شبهای روضه همان طرف، توی تاریکی، پشت گلدانها ایستاده بود و نماز میخواند و من فقط صدایش را میشنیدم که نمازش را بلند بلند میخواند. چه قدر دلم میخواست نمازم را بلند بلند بخوانم. چه آرزوی عجیبی بود! از وقتی که نماز خواندن را یاد گرفته بودم، درست یادم است، این آرزو همین طور در دلم مانده بود و خیال هم نمیکردم این آرزو عملی بشود. عاقبت هم نشد. برای یک دختر، برای یک زن که هیچ وقت نباید نمازش را بلند بخواند، این آرزو کجا میتوانست عملی بشود؟ این را گفتم. مدتی توی حیاط را تماشا میکردم و بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد، من زود خودم را از لب بام کنار کشیدم و بلند شدم.
لازم نبود که دیگر نگاه کنم تا ببینم چه خبر خواهد شد. و مردم چه خواهند کرد. پدرم را هم وقتی میآمد، خودم که نمیدیدم. صدای نعلینش که توی کوچه روی پله دالان گذاشته میشد، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان میخورد، مرا متوجه میکرد که پدرم آمده است. پشت سر او هم صدای چند جفت کفش دیگر را روی آجر فرش دالان میشنیدم. اینها هم مؤذن مسجد پدرم و دیگر مریدها بودند که با پدرم از مسجد بر میگشتند. دیگر میدانستم که وقتی پدرم وارد میشود، نعلینش را آن گوشه پای دیوار خواهد کند و روی قالیچه کوچک ترکمنیاش، که زیر پا پهن میکرد، چند دقیقه خواهد ایستاد و همه کسانی که دور حیاط و توی اتاقها نشستهاند و چای میخورند و قلیان میکشند، به احترامش سر پا خواهند ایستاد و بعد همه با هم خواهند نشست.
اینها را دیگر لازم نبود ببینم. همه را میدانستم. آن وقت آخرهای تابستان بود و من شاید تابستان سومم بود که هر شب روضه، وقتی رخت خوابها را پهن میکردم، لب بام میآمدم و توی حیاط را تماشا میکردم. مادرم دو سه بار مرا غافلگیر کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم، از پلکان بالا آمده بود و پشت سر من که رسیده بود، آهسته صدایم کرده بود. و من ترسان و خجالتزده از جا پریده بودم. جلوی مادرم ساکت ایستاده بودم. و در دل با خود عهد کرده بودم که دیگر لب بام نیایم. ولی مگر میشد؟آخر برای یک دختر دوازده سیزده ساله، مثل آن وقت من، مگر ممکن بود گوش به این حرفها بدهد؟ این را گفتم. پدرم که آمد، من از جا پریدم و رفتم به طرف رختخوابها. خوبیش این بود که پدرم هنوز نمیدانست من شبهای روضه لب بام مینشینم و مردها را تماشا میکنم. اگر میدانست که خیلی بد میشد. حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد. چه مادر مهربانی داشتیم!هیچ وقت چغلی ما را نمیکرد که هیچ، همیشه هم طرف ما را میگرفت و سر چادر نماز خریدن برایمان، با پدرم دعوا هم میکرد.
خوب یادم است. رخت خوابها پهن بود. هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی روی دشک خودم، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت سالهام روی آن میخوابیدم، نشستم، دیدم که خیلی خنک بود. چقدر خوب یادم مانده است!هیچ دیدهاید آدم بعضی وقتها چیزی را که خیلی دلش میخواهد یادش بماند، چه زود فراموش میکند؟ اما بعضی وقتها هم این وقایع کوچک چه قدر خوب یاد آدم میماند! همه چیز آن شب چه خوب یاد من مانده است! این هم یادم مانده است که به دختر همسایهمان که آمده بود رخت خوابهاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم. خودم را به خواب زدم و جوابش را ندادم. خودم هم نمیدانم چرا این کار را کردم، ولی دشکم آن قدر خنک بود که نمیخواستم از رویش تکان بخورم. بعد که دختر همسایهمان پایین رفت، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم، به چه چیزهایی فکر میکردم، یک مرتبه به صرافت افتادم، به صرافت این افتادم که مدتهاست دلم میخواهد یواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم. هنوز جرأت نداشتم آرزو کنم که روی آن بخوابم. فقط میخواستم روی آن دراز بکشم. رخت خواب پدرم را تنهایی آن طرف بام میانداختیم. من و مادرم و بچهها این طرف میخوابیدیم و رخت خواب برادرم را که دو سال بزرگتر از من بود آن طرف، آخر ردیف رخت خوابهای خودمان میانداختیم.همچه که این خیال به سرم زد، باز مثل همیشه اول از خودم خجالت کشیدم و نگاهم را از سمت رخت خوابها پدرم برگرداندم. بعد هم خوب یادم هست که مدتی به آسمان نگاه کردم. دو سه تا ستاره هم پریدند. ولی نمیشد. پاشدم و آهسته آهسته و دولا دولا برای این که سرم در نور چراغهای حیاط نیفتد، به آن طرف رفتم و کنار رختخواب پدرم ایستادم. تنها رخت خواب او ملافه داشت. خوب یادم است. هر شب وقتی رخت خوابش را پهن میکردم، دشک را که میتکاندم و متکا را بالای آن میگذاشتم و لحاف را پایینش جمع میکردم، یک ملافه سفید و بزرگ هم داشت که روی همهی اینها میانداختیم و دور و برش را صاف میکردیم. سفیدی ملافه رخت خواب پدرم، در تاریکی هم به چشم میزد و هر شب این خیال را به سر من میانداخت. هر شب مرا به هوس میانداخت. به این هوس که یک چند دقیقهای، نیم ساعتی، روی آن دراز بکشم. به خصوص شبهای چهارده که مهتاب سفیدتر بود و مثل برف بود. چه قدر این خیال اذیتم میکرد! اما تا آن شب، جرأت این کار را نکرده بودم. نمیدانم چه بود. کسی نبود که مرا ببیند. اگر هم میدید، نمیدانم مگر چه چیز بدی در این کار بود. ولی هر وقت این خیال به سرم میافتاد، ناراحت میشدم. صورتم داغ میشد. لبهایم میسوخت و خیس عرق میشدم و نزدیک بود به زمین بخورم. کمی دودل میماندم و بعد زود خودم را جمع و جور میکردم و به طرف رخت خوابهای خودمان فرار میکردم و روی دشک خودم میافتادم. یک شب، چه خوب یادم مانده است، گریه هم میکردم. بعد خودم از این کارم خندهام میگرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم.
اما چه قدر خندهدار بود گریهی آن شب من! وقتی روی رخت خواب خودم افتادم، مدتی گریه کردم و بین خواب و بیداری بودم که خواهرم آمد بالا و صدایم کرد که شام یخ کرد. آن شب هم وقتی این خیال به سرم افتاد، اول همان طور ناراحت شدم. سفیدی رخت خواب پدرم را هر شب به خواب میدیدم. ولی مگر جرأت داشتم به آن نزدیک شوم؟ اما آن شب نمیدانم چه طور شد که جرأت پیدا کردم. مدتی پای رخت خوابش ایستادم و به ملافهی سفیدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهمیدم چه طور شد یک مرتبه دلم را به دریا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم.
ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پایین پاهایم آنقدر یخ کرد که حالا هم وقتی به فکرش میافتم، حظ میکنم. شاید هم از ترس و خجالت وحشت کردم که این طور یخ کردم. ولی صورتم داغ بود و قلبم تند میزد. مثل این که نامحرم مرا دیده باشد. مثل وقتی که داشتم سرم را شانه میکردم و پدرم از در وارد میشد و من از ترس و خجالت وحشت میکردم ولی خجالتم زیاد طول نکشید. پشتم گرم شد. عرقم بند آمد و دیگر صورتم داغ نبود. و من همان طور که روی رخت خواب پدرم طاقباز افتاده بودم، خوابم برد. برادرم مدرسه میرفت و تنها من در کارهای خانه به مادرم کمک میکردم. خستگی از کار روز و رخت خوابها را که پهن کرده بودم، مرا از پا درآورده بود و نمیدانم آن شب اصلاً چه طور شده بود که من خواب دیو پیدا کرده بودم. هر وقت به فکر آن شب میافتم، هنوز از خجالت آب میشوم و مو بر تنم راست میشود. من که دیگر نفهمیدم چه اتفاقهایی افتاد. فقط یک وقت بیدار شدم و دیدم لحاف پدرم تا روی سینهام کشیده شده است و مثل این که کسی پهلویم خوابیده است. وای! نمیدانید چه حالی پیدا کردم! خدایا! یواش اما با عجله تکان خوردم و خواستم یک پهلو بشوم. ولی همان تکان را هم نیمهکاره ول کردم و خشکم زد و همان طور ماندم. سر تا پایم خیس عرق شده بود و تنم داغ داغ بود و چانهام میلرزید. پاهایم را یواش یواش از زیر لحاف پدرم در آوردم و توی سینه جمع کردم. پدرم پشتش را به من کرده بود و یک پهلو افتاده بود. دستش را زیر سرش گذاشته بود و سبیل میکشید. و من که نتوانستم یک پهلو شوم، دود سیگارش را میدیدم که از بالای سرش بالا میرفت. از حیاط نور چراغهای روضه بالا نمیآمد. سر و صدایی هم نبود. فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام همسایهمان - که دیر و همان روی بام شام میخوردند - میآمد. وای که من چه قدر خوابیده بودم! چه طور خوابم برده بود! هنوز چانهام میلرزید و نمیدانستم چه کار کنم. بلند شوم؟ چطور بلند شوم؟ همان طور بخوابم؟ چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟ دلم میخواست پشت بام خراب شود و مرا با خودش پایین ببرد. راستی چه حالی داشتم! در این عمر چهل سالهام، حتی یک دفعه هم این حال به من دست نداده است. اما راستی چه حال بدی بود! دلم میخواست یک دفعه نیست بشوم تا پدرم وقتی رویش را بر میگرداند، مرا در رختخواب خودش نبیند. دلم میخواست مثل دود سیگار پدرم - که به آسمان میرفت و پدرم به آن توجهی نداشت - دود میشدم و به آسمان میرفتم. و پدرم مرا نمیدید که این طور بیحیا، روی رخت خوابش خوابیدهام. وای که چه حالی داشتم! کم کم باد به پیراهنم، که از عرق خیس شده بود، میخورد و سردم شده بود. ولی مگر جرأت داشتم از جایم تکان بخورم؟ هنوز همان طور مانده بودم. نه طاقباز بودم و نه یک پهلو. یک جوری خودم را نگه داشته بودم. خودم هم نمیدانم چه جور بود، ولی پدرم هنوز پشتش به من بود و دراز کشیده بود و سیگارش را دود میداد. بعضی وقتها که به فکر این شب میافتم، میبینم اگر پدرم عاقبت به حرف نیامده بود، من آخر چه میکردم! مثل این که اصلاً قدرت هیچ کاری را نداشتم و حتماً تا صبح همان طور میماندم و از سرما یا ترس و خجالت خشکم میزد. اما بالاخره پدرم به حرف آمد و همان طور که سبیلش به دهنش بود، از لای دندانهایش گفت: «دخترم! تو نماز خوندی؟»
من نماز نخوانده بودم. همان از سر شب که بالا آمده بودم، دیگر پایین نرفته بودم. ولی اگر هم نماز خوانده بودم، میباید در جواب پدرم دروغ میگفتم و میگفتم که نماز نخواندهام. بالاخره این هم خودش راه فراری بود و میتوانست مرا خلاص کند. اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس و خجالت به قدری آبم کرده بود که اول نفهمیدم در جواب پدرم چه گفتم. ولی بعد که فکر کردم، یادم آمد. مثل این که در جواب گفته بودم: «بله نماز خواندهام.»
ولی بالاخره همین سؤال و جواب، وسیلهی این را به من داد که در یک چشم به هم زدن بلند شوم و کفشهایم را دست بگیرم و خودم را از پلهها پایین بیندازم. سؤال پدرم مثل این که مرا از جا کند. راستی از پلکان خود را پایین انداختم و وقتی توی ایوان، مادرم رنگ و روی مهتابی مرا دید، وحشتش گرفت. و پرسید:
«چرا رنگت این جور پریده؟»
و من وقتی برایش گفتم، خوب یادم است که رویش را تند از من برگرداند و همان طور که از ایوان پایین میرفت، گفت:
«خوب دختر، گناه کبیره که نکردی که!»
اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم، هنوز توی فکر بودم و هنوز از خودم و از چیز دیگری خجالت میکشیدم. مثل این که گناه کرده بودم. گناه کبیره. مثل این که رخت خواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا دیده. این مطلب را از آن وقتها همین طور بفهمی نفهمی درک میکردم. اما حالا که فکر میکنم، میبینم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم، خجالتی که مرا آب میکرد، نجابت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابیده باشد. وقتی بعد از همه، دوباره بالا رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزیدم و لحاف را تا دم گوشم بالا کشیدم، خوب یادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و میگفت:
«اما راسی هیچ فهمیدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟ به خیالش معصیت کبیره کرده!»
و پدرم، نه خندید و نه حرفی زد. فقط صدای پکی که به سیگارش زد، خیلی کشیده و دراز بود و من از آن خوابم برد.