سهتار/بچه مردم
خوب من چه میتوانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلیام بود، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود، چه میکرد؟ خوب من هم میبایست زندگی میکردم. اگر این شوهرم هم طلاقم میداد، چه میکردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم. یک زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگری به فکرش نمیرسید. نه جایی را بلد بودم، نه راه و چارهای میدانستم. میدانستم میشود بچه را به شیرخوارگاه گذاشت یا به خرابشدهی دیگری سپرد. ولی از کجا که بچهی مرا قبول میکردند؟ از کجا میتوانستم حتم داشته باشم که معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچهام نگذارند؟ از کجا؟
نمیخواستم به این صورتها تمام شود. همان روز عصر هم وقتی برای همسایهها تعریف کردم... نمیدانم کدام یکیشان گفت: «خوب، زن، میخواستی بچهات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش دارالایتام و...» نمیدانم دیگر کجاها را گفت. ولی همان وقت مادرم به او گفت که: «خیال میکنی راش میدادن؟ هه!» من با وجود این که خودم هم به فکر این کار افتاده بودم، اما آن زن همسایهمان وقتی این را گفت، باز دلم هُری ریخت تو و به خودم گفتم: «خوب زن، تو هیچ رفتی که رات ندن؟» و بعد به مادرم گفتم: «کاشکی این کارو کرده بودم.»
ولی من که سررشته نداشتم. من که اطمینان نداشتم راهم بدهند. آن وقت هم که دیگر دیر شده بود. از حرف آن زن مثل اینکه یک دنیا غصه روی دلم ریخت. همهی شیرینزبانیهای بچهام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم.و جلوی همه در و همسایهها زار زار گریه کردم. اما چه قدر بد بود! خودم شنیدم یکیشان زیر لب گفت: «گریه هم می کنه!خجالت نمیکشه...» باز هم مادرم به دادم رسید. خیلی دلداریام داد. خوب راست هم میگفت، من که اول جوانیام است، چرا برای یک بچه این قدر غصه بخورم؟ آن هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمیکند. حالا خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا و چهار تا بزایم. درست است که بچه اولم بود و نمیباید این کار را میکردم... ولی خوب، حالا که کار از کار گذشته است. حالا که دیگر فکر کردن ندارد. من خودم که آزار نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم. شوهرم بود که اصرار میکرد. راست هم میگفت. نمیخواست پسافتادهی یک نره خر دیگر را سر سفرهاش ببیند. خود من هم وقتی کلاهم را قاضی میکردم، به او حق میدادم. خود من آیا حاضر بودم بچههای شوهرم را مثل بچههای خودم دوست داشته باشم؟ و آنها را سربار زندگی خودم ندانم؟ آنها را سر سفرهی شوهرم زیادی ندانم؟ خوب او هم همین طور. او هم حق داشت که نتواند بچهی مرا، بچهی مرا که نه، بچهی یک نره خر دیگر را - به قول خودش - سر سفرهاش ببیند. در همان دو روزی که به خانهاش رفته بودم، همهاش صحبت از بچه بود. شب آخر،خیلی صحبت کردیم. یعنی نه این که خیلی حرف زده باشیم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم: «خوب میگی چه کنم؟»
شوهرم چیزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت: «من نمیدونم چه بکنی. هر جور خودت میدونی بکن. من نمیخوام پس افتاده یه نره خر دیگه رو سر سفره خودم ببینم.»
راه و چارهای هم جلوی پایم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نیامد. مثلاً با من قهر کرده بود. شب سوم زندگی ما با هم بود. ولی با من قهر کرده بود. خودم میدانستم که میخواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر یک سره کنم. صبح هم که از در خانه بیرون میرفت، گفت: «ظهر که میام، دیگه نبایس بچه رو ببینم، ها!»
و من تکلیف خودم را همان وقت میدانستم. حالا هرچه فکر میکنم، نمیتوانم بفهمم چطور دلم راضی شد!ولی دیگر دست من نبود. چادر نمازم را به سرم انداختم، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچهام نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه میرفت. بدیش این بود که سه سال عمر صرفش کرده بودم. این خیلی بد بود. همه دردسرهایش تمام شده بود. همه شب بیدار ماندنهایش گذشته بود. و تازه اول راحتیاش بود. ولی من ناچار بودم کارم را بکنم. تا دم ایستگاه ماشین پا به پایش رفتم. کفشش را هم پایش کرده بودم. لباس خوبهایش را هم تنش کرده بودم. یک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر، شوهر قبلیام برایش خریده بود. وقتی لباسش را تنش میکردم، این فکر هم بهم هیزد که: «زن!دیگه چرا رخت نوهاشو تنش میکنی؟» ولی دلم راضی نشد. میخواستم چه بکنم؟ چشم شوهرم کور، اگر باز هم بچهدار شدم، برود و برایش لباس بخرد. لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم. خیلی خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم بر میداشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش بدهم که تندتر بیاید. آخرین دفعهای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه میبردم. دو سه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم:
«اول سوار ماشین بشیم، بعد برات قاقا میخرم!»
یادم است آن روز هم، مثل روزهای دیگر، هی از من سؤال میکرد. یک اسب پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خیلی اصرار کرد که بلندش کنم تا ببیند چه خبر است. بلندش کردم. و اسب را که دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود، دید. وقتی زمینش گذاشتم گفت:
«مادل!دسس اوخ سده بود؟»
گفتم: «آره جونم، حرف مادرشو نشنیده، اوخ شده.»
تا دم ایستگاه ماشین، آهسته آهسته میرفتم. هنوز اول وقت بود. و ماشینها شلوغ بود. و من شاید تا نیم ساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین گیرم اومد. بچهام هی ناراحتی میکرد. و من داشتم خسته میشدم. از بس سؤال میکرد، حوصلهام را سر برده بود. دو سه بار گفت: «پس مادل چطول سدس؟ ماسین که نیومدس. پس بلیم قاقا بخلیم.» و من باز هم برایش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم قاقا هم برایش خواهم خرید. عاقبت خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه که پیاده شدیم، بچهام باز هم حرف میزد و هی میپرسید. یادم است که یکبار پرسید: «مادل!تجا میلیم؟»
من نمیدانم چرا یک مرتبه، بی آن که بفهمم، گفتم: «میریم پیش بابا.» بچهام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسید: «مادل! تدوم بابا؟» من دیگر حوصله نداشتم. گفتم: «جونم چقدر حرف میزنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نمیخرم ها!»
حالا چقدر دلم میسوزد. این جور چیزها بیشتر دل آدم را میسوزاند. چرا دل بچهام را در آن دم آخر این طور شکستم؟ از خانه که بیرون آمدیم، با خود عهد کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم. بچهام را نزنم. فحشش ندهم. و باهاش خوش رفتاری کنم. ولی چقدر حالا دلم میسوزد! چرا اینطور ساکتش کردم؟ بچکم دیگر ساکت شد. و با شاگرد شوفر که برایش شکلک در میآورد حرف میزد. گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من به او محل میگذاشتم، نه به بچهام که هی رویش را به من میکرد.
میدان شاه گفتم نگه داشت. و وقتی پیاده میشدیم، بچهام هنوز میخندید. میدان شلوغ بود. و اتوبوسها خیلی بودند. و من هنوز وحشت داشتم که کاری بکنم. مدتی قدم زدم. شاید نیم ساعت شد. اتوبوسها کمتر شدند. آمدم کنار میدان. ده شاهی از جیبم در آوردم و به بچهام دادم. بچهام هاج و واج مانده بود و مرا نگاه میکرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نمیدانستم چه طور حالیش کنم. آن طرف میدان، یک تخمه کدویی داد میزد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم: «بگیر برو قاقا بخر. ببینم بلدی خودت بری بخری.»
بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت: «مادل تو هم بیا بلیم.»
من گفتم: «نه من این جا وایسادم تو رو میپام. برو ببینم خودت بلدی بخری.» بچهام باز هم به پول نگاه کرد. مثل اینکه دودل بود. و نمیدانست چه طور باید چیز خرید. تا به حال همچه کاری یادش نداده بودم. بربر نگاهم میکرد. عجب نگاهی بود! مثل اینکه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد.
نزدیک بود منصرف شوم. بعد که بچهام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم حتی آن روز عصر که جلوی در و همسایهها از زور غصه گریه کردم هیچ این طور دلم نگرفته و حالم بد نشده. نزدیک بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهی بود. بچهام سرگردان مانده بود و مثل این که هنوز میخواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چه طور خود را نگه داشتم. یک بار دیگر تخمه کدویی را نشانش دادم و گفتم:
«برو جونم! این پول را بهش بده، بگو تخمه بده، همین. برو باریکلا.»
بچهکم تخمه کدویی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که میخواست بهانه بگیرد و گریه کند، گفت: «مادل من تخمه نمیخوام. تیسمیس میخوام.»
من داشتم بیچاره میشدم. اگر بچهام یک خرده دیگر معطل کرده بود، اگر یک خرده گریه کرده بود، حتماً منصرف شده بودم. ولی بچهام گریه نکرد. عصبانی شده بودم. حوصلهام سر رفته بود. سرش داد زدم: «کیشمیش هم داره. برو هر چی میخوای بخر. برو دیگه.»
و از روی جوی کنار پیاده رو بلندش کردم و روی آسفالت وسط خیابان گذاشتم. دستم را به پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم: «ده برو دیگه دیر میشه.»
خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن تهها اتوبوسی و درشکهای پیدا نبود که بچهام را زیر بگیرد. بچهام دو سه قدم که رفت، برگشت و گفت: «مادل تیسمیس هم داله؟»
من گفتم: «آره جونم. بگو ده شاهی کشمش بده.»
و او رفت. بچهام وسط خیابان رسیذه بود که یک مرتبه یک ماشین بوق زد و من از ترس لرزیدم. و بی این که بفهمم چه میکنم، خود را وسط خیابان پرتاب کردم و بچهام را بغل زدم و توی پیادهرو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق سر و رویم راه افتاده بود و نفس نفس میزدم. بچهکم گفت: «مادل!چطول سدس؟»
گفتم: «هیچی جونم. از وسط خیابان تند رد میشن. تو یواش میرفتی، نزدیک بود بری زیر هوتول.»
این را که گفتم، نزدیک بود گریهام بیفتد. بچهام همانطور که توی بغلم بود، گفت: «خوب مادل منو بزال زیمین. ایندفه تند میلم.»
شاید اگر بچهکم این حرف را نمیزد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمدهام. ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشک چشمهایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم، افتادم. به یاد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد. افتادم. بچهکم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش بر میداشتم. ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم: «تند برو جونم، ماشین میادش.»
باز خیابان خلوت بود و این بار بچهام تندتر رفت. قدمهای کوچکش را به عجله بر میداشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد. آن طرف خیابان که رسید، برگشت و نگاهی به من انداخت. من دامنهای چادرم را زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه میافتادم. همچه که بچهام چرخید و به طرف من نگاه کرد، من سر جایم خشکم زد. مثل یک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته باشند، شده بودم. خشکم زده بود و دستهایم همان طور زیر بغلهایم ماند. درست مثل آن دفعه که سر جیب شوهرم بودم - همان شوهر سابقم - و کند و کاو میکردم و شوهرم از در رسید. درست همان طور خشکم زده بود.
دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پایین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم، بچهام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود به تخمه کدویی برسد. کار من تمام شده بود. بچهام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود. از همان وقت بود که انگار اصلاً بچه نداشتم. آخرین باری که بچهام را نگاه کردم. درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه میکردم. درست مثل یک بچه تازه پا و شیرین مردم به او نگاه میکردم. درست همان طور که از نگاه کردن به بچه مردم میشود حظ کرد، از دیدن او حظ میکردم. و به عجله لای جمعیت پیاده رو پیچیدم. ولی یک دفعه به وحشت افتادم. نزدیک بود قدمم خشک بشود و سر جایم میخکوب بشوم. وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد.
از این خیال، موهای تنم راست ایستاد و من تندتر کردم. دو تا کوچه پایینتر خیال داشتم توی پس کوچهها بیندازم و فرار کنم. به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم، که یکهو، یک تاکسی پشت سرم توی خیابان ترمز کرد. مثل این که حالا مچ مرا خواهند گرفت. تا استخوانهایم لرزید. خیال میکردم پاسبان سر چهارراه که مرا میپایید، توی تاکسی پریده حالا پشت سرم پیاده شده و حالا است که مچ دستم را بگیرد. نمیدانم چه طور برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وارفتم. مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و داشتند میرفتند. من نفس راحتی کشیدم و فکر دیگری به سرم زد. بی این که بفهمم، و یا چشمم جایی را ببیند، پریدم توی تاکسی و در را با سر و صدا بستم. شوفر غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود.وقتی تاکسی دور شد و من اطمینان پیدا کردم، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. و شب، بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم در بیاورم.