پرش به محتوا

سلمان ساوجی/فراق نامه/ الا ای که داری امید وصال

از ویکی‌نبشته

الا ایکه داری امید وصال

به یکبارگی از جدایی مثال

فراق و وصال است عیش و اجل

در این هردو هستند یاس و امل

امید وصال است در اشتیاق

ولی در وصال است بیم فراق

امید نعیم است و بیم جحیم

به هر حال امید بهتر که بیم

فراق است مشاطه روی عشق

نهد بر رخ شاهدان موی عشق

شب تیره را هست امید بام

ولی بام را در کمی است شام

اگرچه وصال است خوش بر مذاق

نیرزد به تلخی روز فراق

دلا گر نه تلخی هجران بدی

کجا لذت وصل پیدا شدی

مراد از دلارام عشق است و بس

ز وصلت شود که هوی و هوس

جدایی کند عشق را تیزتر

بود خنجر هجر خون ریزتر

لب وصل شیرین کند کام دل

حرام است بر عاشق آرام دل

کمال ات مر عاشقان را وصال

جدایی جهان را بر آرد کمال

مجو آنچه کام تو حاصل کند

ز چیزی که مقصود باطل کند

جوانی جوانبخت و خورشید چهر

شنیدم که بام مه رخی داشت مهر

چو مژگان خود در تمنای او

همی ریخت گوهر به بالای او

شب و روز از مهر چون ماه و خور

فشاندی بر آن ماهرو سیم و زر

نصیبی ازو جز خیالی نداشت

مرادی به غیر از وصالی نداشت

گل اندام دامن از او می‌کشید

بر او سایه سروش نمی‌گسترید

چو نرگس نمی‌کرد در وی نظر

سر اندر نیاورد با او به زر

خراباتی بی‌سر و پا و مست

به یکبارگی داده طاقت ز دست

به سودای دلدار دل بسته داشت

ز هجران رویش دلی خسته داشت

بدان سرو سیمین هوایی نمود

به آتش هوا بیشتر میل بود

نمی‌جست جز عشق کامی ز دوست

از او خواست مغز حقیقت نه پوست

چو باز آید آب وصالش به جو

فرو می‌رود آتش تیز او

یکی کرد از آن ماه پیکر سوال

که با من بگو ای جهان جمال

جوانی بدین حسن و رای و خرد

که هر موی او دل به جایی خرد

چراش آنچنان خوار بگذاشتی؟

سر ناسزایی برافراشتی

نگارین صنم خوش جوابیش گفت

به الماس یاقوت در نوش سفت

که من همچو خورشیدم و چون هلال

نمی‌جوید از من به جز اتصال

جوان همچو بدر است و من خور مثال

نمی‌جوید از من جز از اتصال

ز دوری من گرچه کاهد چو ماه

در آخر به وصلم پناهد چو ماه

همین کاجتماعی فتد بعد ازآن

از آن نور مهرش نماند نشان

ولی می‌کند این پراکنده حال

ز من نور مهرش طلب چون هلال

ز من هر زمانی شود دورتر

درونش ز عشق است مهجورتر

همین تا کند مهر کارش تمام

از او نور خواهند مردم بوام

چو می‌گر چه تلخ است طعم فراق

ازو شکرین است جان را مذاق

به خسرو لب لعل شیرین رسید

ولی لذت عشق فرهاد دید

به پولاد فرهاد خارا شکافت

مراد دل خود در آن سنگ یافت

همه روز خسرو پی وصل تاخت

خنک جان آن کس که با هجر ساخت

کسی دولت کعبه عشق دید

که رنج بیابان هجران کشید

از آن نیست در عشق خسرو قوی

که می‌جست در عاشقی خسروی

ز پرویز فرهاد از آن بر گذشت

کزین پیر فرهاد کش درگذشت

یکی گفت مجنون چو مجنون شدی

سرو سرور عاشقان چون شدی؟

بود بخت عاشق ز وصل حبیب

از این قسم هرگز نبودت نصیب

شود کار عاشق ز صحبت تمام

تو را یار هرگز نبخشید کام

بس آشفته می‌بینم این کار تو

چرا شد چنین گرم بازار تو؟

چنین داد پاسخی که من اتصال

نجستم ز معشوق در هیچ حال

ز لیلی مرا آرزو هجر بود

در عشق بر من ز هجران گشود

اگر دیگری وصل جوید ز دوست

مراد من از دوست سودای اوست

مبارک زمانس است دور وصال

به شرطی که افزون بود اتصال

دل ار قیمت هجر بشناختی

به وصل از فراقش نپرداختی

نگویی که دل خسته‌ام در فراق

که با دوست پیوسته‌ام در فراق

ز دوری سخن گشت روز دراز

کنون خواهم آمد از راز باز

اگر شرح دوری دهم بر دوام

نخواهد شد این قصه هرگز تمام

نگویم که سلمان تویی کم ز کم

گرفتم که بیشی ز هوشنگ و جم

بین تا از آن پایه سروری

چه بردند ایشان تو نیز آن بری

اگر نردبانی نهی بر فلک

به قصر فلک بر شوی چون ملک

از آن قصر دوران به زیر آردت

چو آهو به چنگال شیر آردت

اگر شیر یا اژدهایی به زور

سرانجام خواهی شدن صید گور

اگر خواجه‌ای ور امیر اجل

نیابی رهایی ز تیر اجل

اگر رستمی و خود بمردی و نام

وگر زال زر هستی از تخم سام

مبین تا که بختت فزون می‌شود

ببین تا سرانجام چون می‌شود

مجو کام کاین جایگه کام نیست

سفر کن که اینجای آرام نیست

اقامت چه سازی؟ بدر می‌روی

از اینجا به جای دگر می‌روی

چرا خفته‌ای خیز کاری بساز

که خود در پی تست خوابی دراز

چه می‌آیی ای دل بدین خوان فرو؟

که می‌آید این خان ویران فرو

چنان زی که در راحت آباد جان

بر آسایی از رحمت آن جهان

الی به خاصان درگاه تو

تن و جان فدا کرده در راه تو

به عرفان معروف سر سری

که پایان کارم به خیر آوری