پرش به محتوا

سلمان ساوجی/فراق نامه/بهاران که خندان شدی نسترن

از ویکی‌نبشته

بهاران که خندان شدی نسترن

چو مینا شدی دشت و مینو چمن

هوا فرش ز نگاری افراختی

سمن برگ و بلبل نوا ساختی

چو طفلان نو، دایه روزگار

نشاندی گل و سرو را بر کنار

فسان کردی آغاز بلبل به شب

دمیدی فسون باد در زیر لب

گرفته به خنجر چمن شاخ بان

به مرز چمن در شده مرزبان

زهر پشته‌ای رودی آمد فرود

نوازنده با رود مرغان سرود

ندانم چه می‌گفت بلبل به شب؟

که گل خنده می‌کرد در زیر لب

رخ لاله گلگون ز جام شراب

سر نرگس سرگران مست خواب

گرفته چو پیکان دل غنچه زنگ

به خون اندر آغشته وز غصه تنگ

به شکل دل عاشقان آمدی

وز آن دل همه بوی جان آمدی

به شادی همه روز و شب دوستان

زدندی می لعل در بوستان

زمان بهار و اوان شباب

هوای زنگار و نشاط شراب

کسی را که حاصل بود هر سه چار

تو دانی چه خوش باشدش روزگار؟

سحر لاله چون در گرفتی چراغ

سرا پرده گل زدندی به باغ

بیاراستی بزمشان نای و نوش

به می بودشان چشم و برنای گوش

چو کردندی از باغ عزم شکار

بر آهو شدی کوه و هامون حصار

چو چرم گوزن آمدیشان به شست

روان گوزن آمدیشان به دست

گرازان در آن عرصه دلپذیر

هزار آهو از پی همه شیر گیر

چو برخاست اسب تکاور ز جاش

فتاد آهو از عجز در دست و پاش

عقاب از پی کپک رفتی فراز

به پیش عقاب آمدی کبک باز

زسودای بط باز رفتی ز دست

به ابروی کبکان شدی پای بست

ز بسیاری کبک و دراج و غاز

گرفتی به دندان سر انگشت باز

بر ایشان گذشتی سه مه روزگار

بدین شادمانی و عشرت بهار