پرش به محتوا

سلمان ساوجی/جمشید و خورشید/چو روی خود بهشتی دید در خواب

از ویکی‌نبشته

چو روی خود بهشتی دید در خواب
روان هر سوی چو کوثر چشمه آب

کنار جوی ریحان بر دمیده
میان باغ طوبی سر کشیده

فراز شاخ مرغان خوش آواز
همی کردند با هم سر دل باز

ز شبنم تاج گل چون تاج پرویز
بر آن آویزه نور دلاویز

همه خاکش عبیر و زعفران بود
همه فرشش حریر و پرنیان بود

صبا می‌کرد بر گل جان فشانی
به گل می‌داد هر دم زندگانی

میان باغ قصری دید عالی
چو برج ماه خورشیدیش والی

ملک می‌گفت با خود که این چه جایست
که جوزا صورت و حورا نمایست؟

بر آن آمد که فردوس برین است
قصور خلد و جای حور عین است

درین بود او که ناگه بی حجابی
ز بام قصر سر زد آفتابی

چو خورشیدش عذار ارغوانی
درخشان از نقاب آسمانی

بتی رعنا و کش، ماه مقنع
چو مه بر جبهه اکلیلش مرصع

فروغ عارض او عکس خورشید
نگین خاتمش را مهر جمشید

ز سنبل بر سمن مرغول بسته
ز موغولش بنفشه دسته دسته

لب لعلش درخشان در نگین داشت
به پیشانی خم ابروی چین داشت

ز زلفش سنبل اندر تاب می‌شد
ز شرم عارضش گل آب می‌شد

اگر در دل خیالش بسته گشتی
ز تاب دل عذارش خسته گشتی

قضا شهزاده را ناگه خبر کرد
در آن زلف و قد و بالا نظر کرد

صباح زندگانی شد بر او شام
که آمد آفتابش بر لب بام

قضای آسمانی چون بر آید
اگر بندی در از بامت در آید

کمند عنبر از بالای آن قصر
فرو هشته ز سر تا پای آن قصر

دل سودایی او بی سر و پا
به مشکین نردبان بر شد به بالا

دل جمشید را ناگه پری برد
به دستانش ز دست انگشتری برد

چو بیدل شد ملک، فریاد در بست
بجست از خواب و خواب از چشم او جست

همی زد دست بر سر سنگ بربر
که نه دل داشت اندر بر نه دلبر

همی نالید و در اشک می‌سفت
به زاری این غزل با خویش می‌گفت