پرش به محتوا

سلمان ساوجی/جمشید و خورشید/در آخر غنچه این راز بشکفت

از ویکی‌نبشته

در آخر غنچه این راز بشکفت
حدیث خواب یک یک با پدر گفت

پدر گفت: «این پسر شوریده حالست
حدیثش یکسر از خواب و خیالست

همی ترسم که او دیوانه گردد
به یکبار از خرد بیگانه گردد»

به مادر گفت: «تیمار پسر کن
علاج جان بیمار پسر کن»

همایون هر زمان می‌داد پندش
نبود آن پند مادر سودمندش

دلش را هر دم آتش تیزتر بود
خیالش در نظر خونریز تر بود

در آن ایام بد بازرگانی
جهان گردیده ای و بسیار دانی

بسان پسته خندان روی و شیرین
زبان چرب و سخن پر مغز و رنگین

بسی همچون صبا پیموده عالم
چو گل لعل و زر آورده فراهم

گهی از شاه رفتی سوی سقسین
گهی در روم بودی گاه در چین

به هر شهری ز هر ملکی گذر داشت
ز احوال هر اقلیمی خبر داشت

چنان در نقش بندی بود استاد
که می‌زد نقش چین بر آب چون باد

پری را نقش بر آینه می‌بست
پری از آینه فکرش نمی‌رست

ز رسمش نقش مانی گشته بی‌رنگ
ز دستش پای در گل نقش ارژنگ

کجا سروی سمن عارض بدیدی
ز سر تا پای شکلش بر کشیدی

همه اشکال بت رویان عالم
به صورت داشت همچون نقش خانم

ملک جمشید چون از کار درماند
شبی او را به خلوت پیش خود خواند

نشاندش پیش و از وی هر زمانی
همی جست از پری رویان نشانی

کز آن خوبان که دیدی یا شنیدی
کدامین را به خوبی برگزیدی؟

کدامین مه به چشمت خوش برآمد
کدام آب حیایتت خوشتر آمد؟

به پاسخ دادنش نقاش برخاست
سخن در صورت رنگین بیاراست

که: «شاها حسن خوبان بی‌کنار است
در و دیوار عالم پر نگار است

ولی در هر یکی رنگی و بویی است
کمال حسن هر شاهد به رویی است

رطب را لذت شکر اگر نیست
در آن ذوقیست کان هم در شکر نیست

ازین خوبان که من دیدم به هر بوم
ندیدم مثل دخت قیصر روم

مه از شرم رخ او در نقاب است
میان ماه رویان آفتاب است

تو گویی طینش از آب و گل نیست
ز سر تا پا به غیر از جان و دل نیست

به میدانست با مه در محاذات
به اسب و زخ شهان را می‌کند مات

به حسن و خوبیش حسن ملک نیست
چنان مه در کبودی فلک نیست

ز مویش رومیان ز نار بستند
ز مهر رویش آتش می‌پرستند

نه او کس برون پرده دیده
نه اندر پرده آوازش شنیده

که یارد نام شوهر پیش او گفت؟
که زیر طاق گردون نیستش جفت

ازین خور طلعتی ناهید رامش
از این مه پیکری، خورشید نامش

چو گیرد جام می در دست خورشید
ببوسد خاک ره چون جرعه ناهید

سفر می‌کردم اندر هر دیاری
ز چین افتاد بر رومم گذاری

در آن اقلیم بازاری نهادم
سر بار بدخش و چین گشادم

ز هر سو مشتری بر من بجوشید
چنان کاوازه‌ام خورشید بشنید

فرستاد و ز من دیبای چین خواست
چو لعل خود بدخشانی نگین خواست

متاعی چند با خود برگرفتم
به سوی منزل آن ماه رفتم

دری همچون جبین خوش بوستانی
به هر جانب یکی حاجب ستاده

مرا بردند در خوش بوستانی
در او قصری به شکل گلستانی

ز برج آسمان تابنده ماهی
چو انجم گردش از خوبان سیپاهی

چو چشم من بدان مه منظر افتاد
دل مسکین ز دست من در افتاد

همان دم خواست افتادن دل از پای
به حیلت خویشتن را داشتم بر جای

کلید قفل یاقوتی ز در ساخت
دل تنگم بدان یاقوت بنواخت

ز منظر ناگهان در من نظر کرد
دل و جان مرا زیر و گذر کرد

متاع خویشتن پیشش نهادم
دل و دین هردو در شکرانه دادم

نگینی چند از آن لب قرض کردم
به پیشش این نگین‌ها عرض کردم

ز زلفش نافه‌های چین گشادم
به دامن بردم و پیشش نهادم

پسندید آن گوهرها را سراسر
به نرمی گفت: «ای پاکیزه گوهر

ندارد این گوهرهای تو مانند
بهایش چیست؟» گفتم: «ای خداوند

قماش من نه حد خدمت تست
بهای آن قبول حضرت تست

به خون مشک چون رخسار شویم؟
ز تو چون خون بهای لعل جویم؟

بهای لعل باید کرد ارزان
چو باشد مشتری خورشید تابان»

بدانم یک سخن چندان عطا داد
که لعل و مشک صد خونبها داد

کنون من صورتش با خویش دارم
اگر فرمان دهی پیش تو آرم

بدان صورت درونش میل فرمود
بشد مهراب و پیش آورد و بگشود

ملک جمشید نقش یار خود یافت
نگارین صورت دلدار خود یافت

نظر چون بر جمال صورت انداخت
همان دم صورت نادیده بشناخت

روان در پای آن صورتگر افتاد
بسی بر دست و پایش بوسه‌ها داد

کزین سان صورت زیبا که آراست؟
چنان کاری خود از دست که برخاست؟

تو خضر چشمه حیوان مایی
چراغ کلبه احزان مایی

فراوان گوهر و پیرایه دادش
ز هر چیزی بسی سرمایه دادش

چو افسر گوهرش بر فرق کردند
سرا پایش به گوهر غرق کردند

نهاد آن صورت دلبند در پیش
به زاری این غزل می‌خواند با خویش