پرش به محتوا

سلمان ساوجی/جمشید و خورشید/خبر دادند دانایان پیشین

از ویکی‌نبشته

خبر دادند دانایان پیشین
که وقتی پادشاهی بود در چین

زمانه تابع حکم روانش
سلاطین خاک بوس آستانش

رسوم داد و دین بنیاد کرده
به داد و دین جهان آباد کرده

به عهدش کس نبودی در همه چین
جگر خونین به جز آهوی مشکین

چنان کبک از عقاب آسوده خفتی
که باز انگشت بر دندان گرفتی

سپاهش کوه و هامون بر نمی‌تافت
عطایش گاو گردون بر نمی‌تافت

به چین خواندندی او را شاه غفغور
ولی در اصل نامش بود شاپور

ز فرزند، آن شهنشه یک پسر داشت
که از جان عزیزش دوست‌تر داشت

همایون کوکبی خورشید جامش
فریدون موکبی جمشید نامش

جهان را تازه و نو شهریاری
ز جمشید و فریدون یادگاری

چو با تیغ و سنان بودی خطابش
که تابش داشتی غیر از رکابش؟

به روز رزم ره بر چرخ می‌بست
چو تیر از دست او مریخ می‌جست

اگر با وی شدی گردون به میدان
ربودی گوی گردون را به چوگان

چو کلکش بر حریر آغاز تحریر
نهادی، پای دل کردی به زنجیر

به دانه مرغ دلها صید می‌کرد
به دام عنبرینش قید می‌کرد

ز صبح و شام پود و تار می‌بافت
به چالاکی شب اندر روز می‌تافت

چو کان و ابر کار او سخا بود
ز سر تا پا همه حلم و حیا بود

عذار او خطی بر گل کشیده
حدیثش پرده شکر دریده

چو ابری ابروانش بر گلستان
کشیده سایبان‌ها بهر مستان

نبودی روز و شب جز با هنرمند
نجوید پر هنر الا هنرمند

همه کس را هنر در کار باشد
نخست آنکس که او سردار باشد

نبودی جز نشاط و عیش کارش
بجز می خوردن و میل شکارش

ملک فرمود تا یک شب به باغی
که بر هر خار بود از گل چراغی

هزاران بلبل اندر باغ و هر یک
گرفته راه عنقا و چکاوک

به صد دستان نواها بر کشیده
گل و سوسن گریبانها دریده

به پای سرو سنبل در فتاده
بنفشه پیش سوسن سر نهاده

ز مستی چشم نرگس رفته در خواب
گرفته عارض گل‌ها ز می تاب

هر آن سازی که دل می‌خواست کردند
ز می شاهانه بزمی راست کردند

یکایک را بجای خود نشاندند
ندیمان و حریفان را بخواندند

نواهای نی و دف برکشیدند
ز هر سو مطربان صف بر کشیدند

مغنی چون نوای عود دادی
نوای زهره از قانون فتادی

ظریفان در لطافتهای شیرین
ندیمان در حکایتهای رنگین

ز مستی سرو قدان در شمایل
به دعوی ماهرویان در مقابل

دماغ حاضران از بوی آن خوش
لب شکر لبان را جان بر آتش

عقاب خوش عنان در عین جولان
کمیت گرم رو گردان به میدان

نسیم از بوی می افتان و خیزان
قدح بر لعل و مروارید ریزان

به جای جرعه جان می‌ریخت ساقی
می و جان هر دو می آمیخت ساقی

خروش الصبوح از خاکیان خاست
ز رنگین جرعه هر جا بوی جان خاست

وز آن سو ازغنون بلبل آواز
ز یک سو در عمل شاهد فتن باز

پرستاران خاص شاه بودندر
به خوبی هر یکی چون ماه بودند

ز پرها راست کرده قرصه شید
عنادل در هوای صوت ناهید

چو در برج چهارم منزل ماه
میان چار بالش مسکن شاه

نبود از کامرانی هیچ باقی
همه شب بود نوشانوش ساقی

ز خواب خوش گران شد افسر شاه
چو خم شد بر کف شب ساغر ماه

همی کردند خود را یک به یک گم
حریفان چون به وقت صبح انجم

ز پیش شاه باقی را براندند
ز نزدیکان غلامی چند ماندند

ملک در خواب شد چون چشم خود بست
ز جا برخاست ساقی، شمع بنشست