پرش به محتوا

سلمان ساوجی/جمشید و خورشید/به نام آنکه این دریای دایر

از ویکی‌نبشته

به نام آنکه این دریای دایر
ز عین عقل اول کرد ظاهر

عیان شد عین عقل از قاف قدرت
سه جوی آورد اندر باغ فطرت

درخت نور چشم جان برافراخت
همای عشق بر سر آشیان ساخت

دهد بر جویبار چشم احباب
ز عین عشق بیخ حسن را آب

دو عالم ذره است و مهر خورشید
دل رست انگشتری و عشق جمشید

سرای روح کرد این خانه گل
خورای عشق گشت این خانه دل

حصار جسم را از آب و گل ساخت
به چندین مهره دیوارش برافراخت

فراوان شد اساس شخص آدم
به پشتیوان این گل مهره محکم

به قدرت راست کرد این خانه گل
سه حاکم را در آنجا ساخت منزل

که دل را تکیه‌گاه از راست تا راست
مقام قلب کرد از صدر چپ و راست

چو جسمی بارگاه هفت تو زد
دل آمد خیمه بر پهلوی او زد

خرد را کو دماغی داشت در سر
از این هر دو مقامی داد برتر

مزین کرد لطفش سرو قامت
به حسن اعتدال استقامت

که از صنعش کند درخواست شاهد
که انسان را ز سر تا پاست شاهد

هر آنچ از گوهر خاک آفریدست
تو پاکش بین که پاکش آفریدست

همه پاک آمدسم از عالم غیب
ز کج بینی ما پیدا شد این عیب

ز مینا خسروانی قصری افراخت
به شیرین کاری او را بیستون ساخت

میان حقه فیروزه پیکر
معلق کرد صنعش چار گوهر

فلک پیمانه فضل نوالش
جهان پروانه شمع جلالش

به دیوان ازل حکمش نشسته
همه کون و مکان را جمع بسته

برانده چرخ و باقی کرده پیدا
ز کل من علیهادفان یبقی

حریر لاله و گل را به شب ماه
ز صنعش داده حسن صبغه الله

به تاب خیط شمس و سوزن خار
بدوزد قرطه زربفت گلزار

ز زرین نشتر خورشید تابان
گشاید خون یاقوت از لب کان

شکر را در میان نی نهان کرد
به چندیش قلم شرح و بیان کرد

سپارد ماهئی را مهر جمشید
به خرچنگی رساند تخت خورشید

به کرمی داد از ابریشم کناغی
به کرمی می‌دهد در شب چراغی

قمر با این همه کار و کیایی
بود هر مه شبی بی‌روشنایی

به موشان جبه سنجاب بخشد
کولها در پلنگ و شیر پوشد

به بوئی کو کند در نافه افزون
کند آهوی مشکین را جگر خون

قبایی از برای غنچه پرداخت
دگر بشکافت آن را پیرهن ساخت

خرد را کار با کار خدا نیست
کسی را کار با چون و چرا نیست

فلک را با چنین کاری چه کار است
همه کاری به حکم کردگار است

اگر بودی فلک را اختیاری
گرفتی یک زمان برجا قراری

ز ما در کار خود حیران‌تر است او
ز ما صد بار سرگرددان‌تر است او

خرد در کار خود سرگشته رائی است
فلک در راه او بی‌دست و پائی است

صفات او ز کیف و کم فزونست
فلک چون حلقه بیرون در بود