پرش به محتوا

زن زیادی/دفترچه بیمه

از ویکی‌نبشته

تازه زنگ تفریح را زده بودند و معلم‌ها، یک یک، از میان هیاهوی بچه‌هایی که با سر و صدا، توی حیاط مدرسه ریخته بودند، و دوان دوان به طرف منبع آب هجوم آورده بودند، فرار می‌کردند و به طرف دفتر پناه می‌آوردند. اتاق کوچک بود. میز ناظم مدرسه نصف آن را گرفته بود. و به سختی می‌شد رفت و آمد کرد. دور تا دور بالای اتاق را سیم‌های چرک و سیاه برق و تلفن و زنگ اخبار پوشانده بود. بالای سر میز ناظم مدرسه عکس قاب گرفته و بزرگ جوانکی با لباس پیشاهنگی، خاک گرفته و رنگ و رو رفته، به دیوار آویزان بود. غیر از صندلی‌های دور اتاق، یک گنجه و یک چوب رخت و یک روشویی حلبی و یک تابلوی بزرگ اخطارها و اعلان‌های اداری، دیگر اثاث اتاق بود. یک عکس دسته‌جمعی کوچک هم روی بخاری بود که دیپلمه‌های نمی‌دانم کدام سال مدرسه را با لباس شق و رق و معلم‌ها و ناظم و مدیر همان سال نشان می‌داد.

پیش از همه معلم فرانسه وارد شد که پیرمرد کوتاه قد مرتبی بود و چوب کبریتی به ته سیگار خود فرو کرده بود، و آن را با سرانگشت دور از خود گرفته بود. مثل این که سیگار و دود آن نجس است یا میکروب دارد و باید از آن پرهیز کرد. و بعد معلم تاریخ وارد شد که کوتاه و خپله بود. گیوه به پاداشت و یخه‌اش چرک و نامرتب بود و کراواتش مثل بند جامه لوله شده بود و زیر یخه‌ی کتش فرو رفته بود. بعد معلم جبر آمد که باریک و دراز بود و راه که می‌رفت لق لق می‌خورد و عینک داشت و سیگار گوشه‌ی لبش دود می‌کرد و از بس زرد بود آدم خیال می‌کرد سل دارد. بعد معلم شرعیات وارد شد که ته‌ریشی داشت و یخه‌اش باز بود و عینک کلفتی به چشم زده بود و مثل آخوندها غلیظ حرف می‌زد و با یک یک همکارانش سلام و علیک کرد و صبحکم‌الله گفت. مثل یک گونی سنگین که به گوشه‌ای بیندازد همان دم در وا رفت. بعد کتابدار مدسه آمد که ریزه بود و سر بی‌مویی داشت و به عجله راه می‌رفت و هرهر می‌خندید و به جای سلام، به هر کس که رو می‌کرد نیشش تا بناگوش باز می‌شد. و بعد هم چند نفر دیگر آمدند و دست آخر معلم نقاشی وارد شد که عبوس بود و انگار تازه از یک دعوا خلاص شده بود. یک دسته‌ی کلفت کاغذ نقاشی زیر بغل داشت و پای صندلی که رسید سیگارش را زیر پا له کرد و نشست.

معلم‌ها تازه نشسته بودند که کتابدار مدرسه شاد و شنگول، مثل کسی که مژده‌ی بزرگی آورده باشد، به صدا درآمد:

- خوب، تبریک عرض می‌کنم، آقایان! امروز قرار است دفترچه‌های بیمه را بدهند.

معلم تاریخ به سختی خودش را از توی مبل بیرون کشید و اعتراض‌کنان فریاد زد:

- مرده‌شورشان را ببرد با بیمه‌شان. من اصلاً نمی‌خواهم بیمه بشوم. خودم بیمه هستم. من که اصلاً قبول نمی‌کنم.

- چه قبول بکنی چه نکنی از حقوقت کم می‌گذارند. آش خالته، بخوری پاته، نخوری پاته...

به این مثل لوس کتابدار مدرسه عده‌ای زورکی خندیدند. و معلم تاریخ از جوش و خروش افتاد. معلم جبر که سیگارش داشت تمام می‌شد، گفت:

- راستی می‌دانید بیمه در مقابل چه...؟

هنوز حرفش تمام نشده بود که صدایی برخاست:

- در مقابل حمق آقایان! در مقابل حمق!

این صدای معلم نقاشی بود که عبوس بود و اوراق نقاشی را روی زانوهایش گذاشته بود و وقتی حرف می‌زد مثل این بود که فحش می‌دهد. همه به طرف او برگشتند. نگاه‌هایی که تا به حال جز خستگی چیزی نمی‌رساند و چیزی جز بی‌علاقگی نسبت به همه چیز در آن خوانده نمی‌شد، حالا کنجکاو شده بود و در بعضی از آن‌ها هم چیزی از نفرت را می‌شد حس کرد. همه‌ی همکاران معلم نقاشی می‌دانستند که او رشته‌ی فیزیک را تمام کرده و درس نقاشی مدرسه را به اصرار خودش دو سال است به او داده‌اند. همه با قیافه‌ی عبوس او آشنا بودند. با تندی‌های او خو گرفته بودند و در حالی که بیش‌تر اوقات به او حق می دادند، دم‌پرش نمی‌رفتند و از مجادله با او می‌گریختند. حتی کتابدار مدرسه که همه را دست می‌انداخت و به اصطلاح خودش می‌خواست با شوخی‌ها و مسخرگی‌های خود، خستگی را از تن همکارانش در بیاورد نیز سر به سر او نمی‌گذاشت و رعایت حالش را می‌کرد.

چند لحظه به سکوت گذشت و اگر فراش پیر مدرسه با سینی چای وارد نشده بود معلوم نبود این سکوت تا کی طول خواهد کشید. بعضی از معلم‌ها چای را که از توی سینی بر می‌داشند چند تا پول سیاه با سر و صدا توی سینی می‌انداختند و بعضی‌ها هم اصلاً چای بر نداشتند و معلم شرعیات و کتابدار مدرسه داشتند چایشان را هورت می‌کشیدند که معلم نقاشی دوباره به صدا آمد:

- بدیش این است که من اهل تعارف نیستم. رک و پوست‌کنده حرف می‌زنم. خودم را می‌گویم. اول که معلم شدم خیال می‌کردم پنج سال که بگذرد دیوانه خواهم شد. حق هم داشتم. سال دوم بود که درس می‌دادم. معلم هندسه‌ی مدرسه‌مان دیوانه شد. صاف عقل از سرش پرید. و چه جانی کندیم تا به فرهنگ ثابت کردیم که احتیاج به استراحت دارد. بیچاره مدیر مدرسه هم خیلی دوندگی کرد تا از معرفی «جانشین واجد شرایط» معافش کرد. بدبختی این بود که به خودش نمی‌شد گفت دیوانه شده‌ای و نباید به کلاس بروی. اما از رفتارش پیدا بود! می‌آمد و سر کلاس راه می‌رفت. عادتش شده بود. با این که عقل از سرش پریده بود عادتش را نمی‌توانست ترک کند. من همان وقت برایم حتم شد که چه عاقبتی در انتظار ماست. همان وقت بود که خیال می‌کردم اگر پنج سال بگذرد دیوانه خواهم شد. اما حالا که هفت سال است درس می‌دهم، کم‌کم دارم به این مطلب می‌رسم که نه. دارم احمق می‌شوم. حالا به این مطلب رسیده‌ام که آدم‌هایی پس از پنج سال تدریس دیوانه می‌شوند که آدم‌های برجسته‌ای باشند. آن معلم هندسه این طور بود. آدم‌های کودن و بی‌خاصیت مثل ما فقط احمق می‌شوند. هر چه بیش‌تر درس بدهند، احمق‌تر می‌شوند.

کتابدار وسط حرفش دوید که:

-آقا البته قیاس به نفس می‌فرمایند.

و معلم فرانسه که با استکان بازی می‌کرد گفت:

- شوخی نکنیم، آقا. حقیقت را قبول کنیم. من هم قوچان که رئیس فرهنگ بودم، بیست سال پیش را می‌گویم، معلم حسابمان روس بود. دیوانه شد. درس را ول کرد. بعد هم نفهمیدم چه طور سر به نیست شد. در این سی سال که من در فرهنگم تا حالا چهار تا از همکارهام دیوانه شده‌اند...

- من مگر چرا آمدم رشته تخصصی‌ام را ول کردم و معلم نقاشی شدم؟ بله؟ برای این که پنج سال یا هفت سال یک مطلب معین را به مغز کره‌خرهای مردم فرو کردن، بحث و مطالعه را برای ابد رها کردن، و حتی برای تدریس احتیاجی به مطالعه و تعمق نداشتن، و همان تنها اره و تیشه‌ای را که توی دانشسرا به دستمان داده‌اند روی مغز هر بچه‌ای به کار انداختن، این یا آدم را دیوانه می‌کند یا احمق. اگر آدم حسابی باشد یا تدریس را ول می‌کند یا دیوانه می‌شود و اگر حسابی نباشد کودن می‌شود. احمق می‌شود. من که به این نتیجه رسیده‌ام.

معلم جبر که وقتی حرف می‌زد لق لق می‌خورد. گفت:

- راجع به حمق که من خیالم راحت است. هر چه باید شده باشد، شده. من الان چهارده سال است درس می‌دهم. و اما به نظر من معلم‌ها را فقط در مقابل دو مرض باید بیمه کرد. در مقابل سل و در مقابل...

دستش را به طرف پیشانی رنگ پریده‌ی بلندش برد و دو سه بار با انگشت به آن زد. معلم نقاشی گفت:

- نه آقا. در مقابل حمق!

معلم شرعیات تکانی خورد و با لحنی تسلادهنده گفت:

- فقط سخت نباید گرفت آقایان. عصبانی نباید شد. گور پدرشان خواستند بفهمند، نخواستند نفهمند. شماها جوانید و خیلی حرارت دارید. یک کمی پا به سن که گذاشتید و حرارتتان تمام شد کار درست خواهد شد. بی‌خود خیالتان را ناراحت نکنید.

معلم تاریخ شاید برای اینکه بحث را عوض کرده باشد. گفت:

- من که اصلاً بیمه نمی‌شوم. مرده‌شور! من خودم بیمه‌ی عمر شده‌ام. هجده سال دیگر بیست هزار تومان پول عمرم را هم از بیمه خواهم گرفت.

- یعنی تا هجده سال دیگر خیال داری زنده بمانی؟

از این شوخی کتابدار همه خندیدند. حتی خود او هم خندید و مجلس از رسمیتی که به خود گرفته بود افتاد. صحبت‌های دونفری و خنده‌های کوتاه شروع شد. کتابدار برای این که شوخی خود را جبران کرده باشد با معلم شرعیات راجع به بیمه گرم گرفته بود و معلم تاریخ از صدی دو حق کارمندی صحبت می‌کرد و معلم شرعیات راجع به تکه زمینی که اخیراً در عباس‌آباد معامله کرده است برای پهلو دستی‌اش می‌گفت. و معلم فرانسه راجع به ترفیعات از ناظم چیزی می‌پرسید... فراش پیر آمده بود استکان‌ها را جمع می‌کرد که، در اتاق باز شد و رد میان موجی از هیاهو و جنجال حیاط مدرسه که به درون آمد، مدیر مدرسه از پیش و دو نفر کیف به دست از عقب او وارد دفتر شدند.

بعضی‌ها به احترام برخاستند. دیگران سر جای خود تکانی خوردند و دوباره بی‌حرکت ماندند. مدیر مدرسه رفت پشت میز ناظم نشست و عینکش را گذاشت و آن دو نفر کیف به دست بساط خودشان را روی میز پهن کردند. مدیر با یکی یکی معلم‌ها احوال‌پرسی کرد. راجع به کلاس‌ها پرسید. از وضع حضور و غیاب بچه‌ها سؤال کرد. و اوراق که مرتب شد معلم‌ها را یک یک از روی صورتی که زیر دست داشت صدا می‌کرد و ازشان امضا می‌گرفت و بازرس‌ها عکس دفترچه‌ی بیمه‌ی هر یک را با وضعی ناشیانه با قیافه‌ی صاحبش تطبیق می‌کردند - با دقتی که در زندان نسبت به جانی‌ها می‌کنند - و دفترچه را می‌دادند. وقتی نوبت به معلم نقاشی رسید و دفترچه‌ی بیمه‌ی «امراض و حوادث» او را به دستش دادند در او نه خیال تازه‌ای انگیخته شد و نه شادی و سروری به او دست داد. قیافه‌اش همان طور عبوس شد و اوراق نقاشی بچه‌ها را همان طور زیر بغل می‌فشرد. شاید خیلی خسته بود، شاید حواسش جای دیگری بود. اما وقتی خواستند از او باز پای چند تا ورقه امضا بگیرند کمی ناراحت شد. او حتی از امضا کردن دفتر حضور و غیاب مدرسه هم خودداری می‌کرد. برای همکارانش گفته بود: که چه؟ مثل کفترهای صحن امام‌زاده‌ها هی فضله انداختن؟ و همه جا را آلوده کردن؟ و خیلی دلش می‌خواست لیست حقوق را امضا نکند. ولی این دیگر نمی‌شد. رسید دفترچه‌ی بیمه هم همین طور بود. بازرس‌ها سخت‌گیر بودند و او ناچار خط کج و کوله‌ای پای دو سه ورقه گذاشت و در دل باز به این فضله‌ای که با قلم روی کاغذها می‌گذاشت خندید و دفترچه را بی این که نگاهی کند توی بغل گذاشت و دوباره نشست.

بعد هم زنگ خورد و یک ساعت کلنجار رفتن با بچه‌ها، و ساعت بعد که با همکارانش توی دفتر جمع شدند، باز هم صحبت از بیمه شد و وقتی برای او حساب کردند که هر ماهه چهل و هفت هشت ریال، گیرم پنج تومان از حقوقش کم خواهند کرد، راستی اوقاتش تلخ شد. جنجال و هیاهوی ساعت درس بعد، باز همه چیز را از یادش برد و ظهر که از مدرسه در آمد و با دو سه نفر از همکارانش سوار اتوبوس شد، وقتی دنبال پول توی جیب بغلش گشت، دستش به دفترچه خورد و آن را در آورد و همان طور که بلیت‌فروش باقی پولش را می‌داد آن را ورق زد و به فکرش افتاد که «نه، زیاد هم بد نیست. اگر یک وقت سجل آدم گم بشود، یعنی اگر آدم یک وقت بخواهد سجلش را گم کند، به درد می‌خورد، اما یعنی قبول می‌کنند؟...»

به دنبال این فکر یک بار دیگر سر و ته دفترچه را خوب وارسی کرد که زیاد به ریزه‌کاریهای محل تولد و اسم مادر و شماره‌ی سجل پدر نپرداخته بود و فقط اسم و سال تولد خودش را با یک عکس شسته و رفته و اتوکشیده از دوران جوانی، اول آن زده بودند. از عکس خودش که جوان بیست ساله‌ای را نشان می‌داد که هنوز زلف‌هایش نخوابیده بود و پیدا بود که به ضرب آب و شانه روزی سه چهار بار با آن ور می‌رود. خنده‌اش گرفت و بعد ورق را برگرداند. صفحات متعددی برای تصدیق طبیب‌ها و ستون‌هایی برای اسامی امراض، خالی گذاشته بودند. و اوراقی هم از آخر دفترچه بابت مقررات جوراجور بیمه‌ی عمر و حوادث و اموال و حریق سیاه شده بود، زیاد بدش نیامد. نه از این لحاظ که دفترچه‌ی بیمه هم مثل سجل، درست به یک نشانه به یک انگ می‌مانست، نه. چون او همیشه از سجل و دیپلم و سواد مصدق و معرفی‌نامه و این نوع نشانه‌ها و انگ‌ها بدش آمده بود. همه‌ی این انگ‌ها برای او مثل خرمهره‌ای بود که گاو ماده‌ی «کل قربان‌علی» را از دیگر گاوها مشخص می‌کند. این نشانه‌ها و انگ‌ها همیشه برای او حاکی از چیزی خالی از انسانیت بود. و آن‌ها را کوششی برای پست کردن آدم‌ها می‌دانست. نقاط مشترکی که همه‌ی اسب‌های فلان گردان سوار دارند. یا شباهتی که میان پرتقال‌های درون یک جعبه است، به نظر او خیلی بیش‌تر از نقاط مشترکی بود که همه‌ی آدم‌های مثلاً دیپلمه دارند. یا مثلاً همه‌ی سرهنگ‌ها دارند. به نظر او پست کردن آدم‌ها و تحقیر آن‌ها بود که به آن‌ها دیپلم بدهند، یا نشان روی دوش‌شان بکوبند؛ یا سجل «صادره از بخش ۴ مشهد» به دستشان بدهند! و به همین سادگی از دیگران ممتازشان کنند.

اصلاً به عقیده‌ی او وجه امتیاز آدم‌ها را از یکدیگر نمی‌شد از درونشان، از قوای ذهنی‌شان بیرون کشید و مثل خرمهره روی پیشانی‌شان آویزان کرد یا مثل نشان روی دوششان کوبید. و حالا این دفترچه هم فرق چندانی با آن‌های دیگر نداشت. با سجل، با دیپلم با هر نشانه یا انگ و یا خرمهره‌ی دیگر، فرق اصولی دیگری نداشت. فقط این فرق را داشت که مثل سجل، هزار سؤال و جواب در آن نشده بود و از ایل و تبار صاحبش نشانه‌ای نداشت.

همین بود که معلم نقاشی را به دفترچه علاقمند می‌ساخت. یعنی علاقمند که نمی‌ساخت. فقط به نظرش بد نیامد. شاید چون از عکس جوانی‌اش که روی آن خورده بود خوشش آمده بود... شاید هم... آهاه...همان طور که اتوبوس از یک ایستگاه با سر و صدا راه می‌افتاد صفحه‌ی خالی مخصوص به تصدیق اطبا را آورد و به ستون امراض خیره شد و اندیشد که اگر این ستون پر بشود و طبیب‌های متخصص در امراض گوناگون نظر خودشان را درباره‌ی او، درباره‌ی مغز و اعصاب و کبد و معده‌اش بنویسند او خودش را که خواهد شناخت! او که تا به حال فرصت نکرده است یک ماه در بستر بخوابد و استراحت کند، او که تا به حال نتوانسته است برای هر دل درد یا ضعفی و یا عصبانیت نزدیک به جنونی، به طبیب مراجعه کند، از این پس خواهد فهمید که در حفره‌های درونش چه‌ها می‌گذرد؟ و این امیدواری او را به دفترچه‌ی بیمه علامقه‌مند ساخت. و حس کرد که آن را با دقت و دلسوزی باید محافظت کند.

همه‌ی این فکرها را می‌کرد از همکارانش غافل مانده بود که مدتی پیش پیاده شده بودند و رفته بودند و تا به ایستگاه نزدیک خانه‌اش برسد، دو سه بار دیگر از سر شوق دفترچه را ورق زد و تصمیم گرفت همه‌ی مطالب را با زنش در میان بگذارد. و از او هم نظری بخواهد. و وقتی رسید آن قدر خسته بود که همه چیز از یادش رفت.

* * *

دفترچه را پیش روی دکتر گذاشت و نشست.

دکتر روی صندلی تکانی خورد و دفترچه را برداشت و پرداخت به این که مشخصات آن را روی ورقه ضبط کند. معلم نقاشی کلاهش را روی زانویش نگه داشته بود و کمی خودش را باخته بود. مثل این که پایش هم می‌لرزید. هر چه سعی کرد بر خودش مسلط شود نتوانست. مثل این که کار زشتی کرده باشد، مثل این که به گدایی آمده باشد. اما دکتر سرش پایین بود و اوراق را زیر و رو می‌کرد. و همین معلم نقاشی را کمی جرأت داد که سرش را بردارد و نگاهی به اطراف بیندازد، شاید انبساط خاطری برایش دست بدهد. اما چیزی جالب نبود. یک تخت مشمع‌پوش طرف راست بود که چکش کوچکی روی آن را گرفته بود. و طرف چپ، دیوار روغن‌زده و براق بود و رو به رویش بالای سر دکتر، یک باسمه‌ی رنگی از مناظر، خدا می‌داند سوییس یا شمال ایتالیا به دیوار آویزان بود. نه گوشی دکتر که روی میز افتاده بود و نه قپان کوچکی که در گوشه‌ی راست اتاق بود هیچ کدام چیز جالبی نبود. اما خود دکتر؟ او هم جوان سی و چند ساله‌ی کوتاهی بود که هیچ اطمینان آدم را به خودش جلب نمی‌کرد.

کتش را در آورده بود و پشت صندلی انداخته بود. کراواتش اتو خورده و مرتب بود و یخه‌ی آهاری داشت و پیدا بود که برای دوا فروشی جان می‌دهد. دکتر مشخصات دفترچه را که یادداشت کرد آن را بست، پیش او گذاشت؛ و با قیافه‌ای که می‌خواست صمیمی نشان دهد گفت:

- خوب! آقا چه شونه؟

معلم نقاشی همان طور که سیگارش را آتش می‌زد، شروع کرد:

- راستش نمی‌دانم چه مرضی دارم...

و آب به گلویش جست. و خودش را باخت. زیر چشمی به دکتر نگاهی انداخت بعد پکی به سیگار زد و حالش که جا آمد گفت:

- البته نمی‌دانم برای امراض عصبی باید این جا آمده باشم. اما خودم فکر نمی‌کنم چیزیم باشد. زنم اصرار دارد که مریضم. خیلی دلم می‌خواست او خودش بود تا برای‌تان می‌گفت چرا مریضم می‌داند...

و باز پکی به سیگار زد و برای دکتر که خیلی خونسرد می‌نمود، این طور توضیح داد:

- این را می‌دانم که عصبانی‌ام. خیلی هم عصبانی‌ام. می‌دانید یک ساعت در اتاق انتظار نشستم تا نوبتم برسد. خوب همین کافی است تا آدم را عصبانی کند. اما این دو تا زن خارجی که بلند با هم حرف می‌زدند و سر آدم را می‌خوردند، نزدیک بود مرا دیوانه کنند. لابد شما راهم خیلی خسته کردند. من عاقبت پا شدم و از اتاق بیرون رفتم. سر و صدا اذیتم می‌کند. اما کلاس! آدم را دیوانه می‌کند. شلوغ است. جنجال است. کلاس، آن هم کلاس نقاشی، خودتان می‌دانید یعنی چه! هیچ درسی خسته‌کننده نیست. اما للگی بچه‌ها! بچه‌ها را می‌دانید ساکت نگه داشتن عذابی است. آن هم هشتاد تا بچه را! و من همیشه سر کلاس عصبانی می‌شوم. تا دو سال پیش فیزیک درس می‌دادم. درسم را برای این عوض کردم که بهتر بتوانم لله باشم. اما باز هم نمی‌شود. پارسال پسرکی را آن قدر زدم که از حال رفت. خودم هم از حال رفتم. بعد که به هوش آمدم، خود آن پسر هم با دیگران آب به سر و صورتم می‌پاشید. این طوری‌ام. در خانه عصبانی‌ام. زیاد ایراد می‌گیرم. صداهای خیابان پوست آدم را می‌کند. خانه‌مان کنار خیابان است...

و یک مرتبه حس کرد که قیافه‌ی دکتر هیچ نشانه‌ای از علاقه و توجه نیست. درست مثل کاغذنویس‌های در پست‌خانه که غم‌انگیزترین و یا شادترین وقایع زندگی را هم با همان کندی و رِخت معمولی، با همان کشیده‌ها و مدهای بچگانه، بی‌هیچ تعجبی یا تحسینی می‌نویسند؛ دکتر همان طور نشسته بود. چشمش بود. چشمش را گاهی به چشم او می‌دوخت و بعد به روی میز می‌انداخت و پیدا بود که دارد خسته می‌شود. معلم پکی به سیگار زد و افزود:

- فکر نمی‌کنید به همین اندازه کافی باشد؟ خیلی دلم می‌خواست حرف بزنم. اما چه فایده؟ اتاق انتظار شما هم پر است...

و دلش آرام نشد. افزود:

- راستی کاسبی خوبی دارید. نیست؟ خیلی از معلمی بهتر است.

دکتر تبسم‌کنان بر خاست و او را روی تخت نشاند و زانوهایش را آویزان نگه داشت و با چکش دو سه بار روی کنده‌ی زانویش زد که زانویش پرید و بعد فشار خونش را اندازه گرفت و بعد سینه و قلبش را با گوشی معاینه کرد و همه‌ی این کارها را به عجله. و بعد رفت پشت میز نشست و شروع کرد به نسخه نوشتن. و معلم نقاشی یادش به روز پیش افتاد که آفتابه‌شان را برده بود بدهد لحیم کند. پیرمرد آهن‌ساز درست همین طور و با همین عجله آفتابه را وارسی کرده بود.

معلم نقاشی که دوباره نشسته بود و سیگارش را می‌کشید به قلم او چشم دوخته بود که گاهی صدا می‌کرد و با خود می‌اندیشید: این هم دکترهامان! حوصله ندارند آدم براشان حرف بزند. آن هم دکتر امراض عصبی! نه اطمینان آدم را به خودشان جلب می‌کنند نه یک خرده گذشت دارند. چه فرق می‌کند؟ همان ردنه و تیشه‌ای را که ما روی مغز بچه‌های مردم می‌اندازیم این‌ها روی تن مردم می‌اندازند. حتماً با همه‌ی مریض‌ها همین معامله را می‌کنند. مطب این هم مثل کلاس من شلوغ است. غیر از این چه می‌تواند بکند؟ لابد همه می‌آیند و می‌نشینند، هنوز دو کلمه نگفته حرفشان را می‌برد، زانو و سینه و بازوشان را معاینه می‌کند و بعد نسخه می‌دهد و بعد هم ده تومان....

و باز یک مرتبه خودش را جمع کرد. یادش افتاد که خودش پول نمی‌دهد و بیمه است... دکمه‌ی کتش را بست. سیگارش را خاموش کرد و دست‌هایش را زیر کلاهش قایم کرد و چشم به دفترچه دوخت که پیش رویش بود. اما این بار زود بر خودش مسلط شد و اندیشید: «گور پدرش! مگر پول بیمه را نمی‌گیرند؟ محض رضای خدا که قبول نکرده است. پدرسوخته‌ها!» و دکتر سر برداشت و همان طور که تاریخ و امضای نسخه را خود به خود گذاشت گفت:

- غذاهای محرک نخورید. سرکه و فلفل و امثال آن... شب زود بخوابید. اگر قبل از خواب شیر بخورید بهتر است. آمپول‌ها را هم روزی یکی تزریق کنید. قرص هم قبل از غذا؛ متأسفم که دستور داده‌اند مرخصی ندهیم، وگرنه احتیاج به یکی دو هفته استراحت داشتید.

معلم نقاشی همان طور که به دکتر گوش می‌داد، در دل می‌خندید: «اگر این‌ها بود اصلاً چرا پیش تو آمدم؟ زنم خیلی بهتر از تو این‌ها را بلد است. همین حرف‌ها را می‌زند. آمپولت را هم لابد کلسیم است....» و بلند گفت:

- متشکرم... و برخاست. دو سه برگ نسخه را تا کرد و توی جیب گذاشت و دفترچه را برداشت و راه افتاد. هنوز در اتاق را باز نکرده بود که مریض بعدی پرید تو و هاج و واج کلاهش را به سر گذاشت و رفت. توی کوچه که رسید، جوی آب صاف و روانی داشت. فکر کرد: «آره! بهتره... فایده‌اش چیه؟ » و نسخه را پاره کرد و به آب داد و زیر چراغ خیابان که رسید دفترچه‌اش را باز کرد و در ستون امراض دید نوشته: «ضعف اعصاب» و جلویش را دکتر امضا کرده است.

* * *

و به این طریق یک سال گذشت. یک سالی که در آن معلم نقاشی ما هشت بار به دکتر مراجعه کرد. اول با علاقه و ولع و کم کم از سر بی‌میلی و فقط برای این که شاید به این وسیله بتواند آدم‌های تازه ای را بشناسد. درین مدت دکترهای مختلف نظر خود را درباره‌ی او روی ستون امراض دفترچه‌ی بیمه‌اش نوشتند. حالا معلم نقاشی دلش به این خوش بود که اقلاً فهمیده بود که چه مرگی دارد. یا چه مرگ‌هایی دارد. دو امضای ضعف اعصاب، یکی برای معاینه‌ی تمام بدن، دو تا برای سینه‌درد و سرماخوردگی، یکی برای معاینه‌ی گلو و یکی هم برای بیماری کبد و آخری برای تجزیه‌ی خون. سه تا از نسخه‌هایی را که در این مدت گرفته بود. پاره کرده بود و دور ریخته بود. چون همان امضای دکترها برایش کافی بود. و نسخه‌هایی را هم پیچیده بود دواهاشان هنوز کنار طاقچه اتاقشان افتاده بود و شیشه‌هاشان را که نه می‌خواستند، دور بریزند و نه معلم نقاشی حاضر بود لب بزند. مجبور بودند هفته‌ای یک بار گردگیری کنند. به خصوص یک شیشه‌ی بزرگ روغن ماهی بود که مزاحم‌تر از همه بود و برای سینه دردش به او داده بودند. و این‌ها خودش باعث شده بود که دواخانه‌ی کوچکی دایر کنند. و درست مثل اولین کتابی که به خانه می‌آید و گاهی هوس کتابخانه داشتن را در صاحبش می‌انگیزد، هرچه شیشه و پیشه داشتند پهلوی هم توی طاقچه چیده بودند. و گر چه تنها از شیشه‌ی «مرکورکروم» و آن هم گاهی، استفاده می‌کردند دلشان به این خوش بود که اقلاً با دیدن شیشه‌های دوا اطمینان می‌یابند که سلامتی در خانه هست.

معلم نقاشی هرگز به دوا خوردن عقیده نداشت، از یک قرص کوچک سردرد گرفته تا سولفات دوسود و از آبی که زنش با آن چشمش را می‌شست تا آمپول‌های جورواجوری که به دست و بازو یا توی رگ می‌زدند. اصلاً از دوا بیزار بود. از خود دکترها هم بیزار بود.

بچه مدرسه که بود یک روز مادرش او را به هزار حقه پیش دکتر برده بود. دکتر پیر بدعنقی بود که به ترکی بحش می‌داد و می‌زد و به او فلوس داده بود و او بعد که از مطب در آمده بودند و مادرش برای پیچیدن نسخه به دواخانه‌ی نزدیک رفته بود، گریخته بود. ترس از دکتر، بوهایی که در مطب می‌آمد، عکس‌های وحشتناکی که از در و دیوار آویخته بودند و بعد هم فلوس چنان او را ترسانده بود که گریخته بود و تا شب توی تیمچه‌های بازار و لای دسته‌های بار قایم شده بود. و غروب که خواسته بودند در تیمچه را ببندند. کاروان‌سرادار نطنزی او را پیدا کرده بود. و به خیال این‌که برای دزدی آمده است کتکش هم زده بود و بیرونش انداخته بود. او از همه جا مانده و گرسنه به خانه‌ی عمه‌اش پناه برده بود و آن‌ها هم که از همان صبح از فرار او آگاه شده بودند او را به خانه خودشان فرستاده بودند و مادر هم از سر غیض او را با چوب هیزم‌های ناصاف کتک زده بود.

معلم نقاشی هیچ وقت این واقعه را فراموش نمی‌کرد و از آن پس شاید به علت همین ترس و ناراحتی، دیگر بیمار نشد و یا کم‌تر بیمار شد. غیر از حصبه‌ای که در سیزده سالگی گرفته بود و این واقعه که در دوازده سالگی اتفاق افتاد. هرگز جرأت نکرده بود مریض بشود و دو روز در خانه بخوابد. اما دفترچه‌اش را داده بودند و پیش خودش حساب این بیزاری از دکترها را رسیده بود و خودش را هم قانع کرده بود که به این احساس قوی و شدید زمان بچگی زیاد وقعی نباید بگذارد و برای شناسایی خود و به عنوان یک تجربه هم شده، از دفترچه باید استفاده کند. قبل از این که دفترچه‌ی بیمه‌ای داشته باشد. حتی یک بار هم به پای خودش به دکتر مراجعه نکرده بود. اما حالا یک سال بود به میل و رضا پیش هر دکتری که اداره‌ی بیمه معلوم می‌کرد می‌رفت.

چه چیزی به دستش آمده بود؟ غیر از همان چند امضا؟ آن بار ترسی از دکتر پیر بدعنق او را فرا گرفته بود از دوا و دکتر و بیماری، بیزارش کرده بود. و حالا؟... حالا دیگر نه ترسی از دکترها داشت نه بیزاری. چون دیگر از بچگی خیلی دور بود و نه آن اطمینانی را که در آن‌ها و طرز کارشان می‌جست یافته بود. حالا دیگر به نومیدی رسیده بود. حالا به این نتیجه رسیده بود که آن چه از طب و طبابت مفید است و مورد تردید نیست همان سولفات دوسود و فلوس و شیر خشت است. همان نسخه‌های خانگی خاله زنکی است. همان عناب و گل بنفشه. همان پر سیاوشان و برگ زوفا.

* * *

میان دو ساعت درس صبح، در اتاق دفتر مدرسه، معلم‌ها نشسته بودند و بی سر و صدا چای می‌خوردند. و هر بار که در باز می‌شد و یکی تو می‌آمد موجی از جنجال و هیاهوی بچه‌ها به درون می‌ریخت. میز ناظم مدرسه نصف دفتر را گرفته بود. در و دیوار چرک و سیاه بود. تاریکی نه تنها با گوشه‌های اتاق و زیر میزها و مبل‌ها اخت شده بود، بلکه پشت پنجره‌ها نیز با شیشه‌های زرد و تیرهای که داشتند، جا خوش کرده بود و مانده بود. غیر از معلم فرانسه و تاریخ و نقاشی و ناظم، که پشت میزش نشسته بود و کم‌تر حرف می‌زد یک معلم تازه هم بود که دماغ عقابی داشت و رنگ‌پریده بود. و معلم ورزش هم فرصت کرده بود و آمده بود. اما معلم عربی عوض شده بود. و از معلم جبر خبری نبود.

هنوز داشتند چای می‌خوردند که معلم تاریخ از ته مبل و با حرارت گفت:

- دیدید گفتم؟ پدرسوخته‌ها بیمه‌شان هم به همه چیز دیگرشان رفته! آدم خودش باید فکر خودش باشد. تنها چیزی که از بیمه‌شان فهمیدیم پولی بود که از حقوقمان کم گذاشتند. باز هم خوبیش این است که تمام شد. خلاص شدیم، من که خودم بیمه هستم.

معلم فرانسه که سیگارش را به چوب کبریت نیم سوخته‌ای زده بود و دور از خود نگه داشته بود، آهی کشید و گفت:

- آره جانم. همین بی‌ترتیبی‌هاست که مردم را نومید می‌کند. اصلاً چرا باید بیمه را راه بیندازند که بعد از یک سال مجبور شوند برش بچینند؟... آن هم با این افتضاح؟ اصلاً وقتی نمی‌توانند کاری را بکنند مگر مجبورند مردم را توی دردسر بیندازند؟ آن هم با این حرف‌هایی که آدم می‌شنود؛ با این افتضاح!...

حرف معلم فرانسه تمام نشده بود که در باز شد و یک شاگرد پرید تو و با قیافه‌ای وحشت زده و نفس بنده آمده شکایت داشت که:

- آق ناظم! این احمدی می‌خواد منو بزنه.

و ناظم برخاست، دست او را گرفت و با هم بیرون رفتند. و سکوتی که معلم‌ها را چند لحظه فرا گرفته بود شکست و معلم ورزش به صدا در آمد:

- چه بهتر آقا! بنده که اصلاً احتیاج ندارم به دکتر مراجعه کنم. یک سال حقوق بیمه بدهم که چه؟ دوا و دکتر و بیمه‌ی من ورزش تنفسی دم صبح است آقا! آدم سالم...

معلم نقاشی حرف او را برید که:

- بله آدم سالم توی ما دبیرها خیلی نادر است. غیر ازین چیز دیگری می‌خواستید بفرمایید؟

- نه می‌خواستم بگویم یک سال پول یامفت از ما گرفتند. شاید هم بشود گفت پول زور.

- دیدید آقا من حق داشتم! از اول نمی‌خواستم اصلاً بیمه بشوم. اما مگر می‌شد؟ خودشان از حقوقم کسر می‌گذاشتند. یک سال ماهی هفت تومن و نیم چه قدر می‌شود؟...

باز حرف معلم تاریخ را معلم نقاشی برید که با خنده گفت:

- جان من! مهم این نیست که پول مفت گرفتند یا پول زور. این هم مهم نیست که پول‌ها را که و چه طور سگ‌خور کرد. این مسائل از بس عادی است دیگر اهمیت خود را از دست داده. مهم نیست که معلم‌ها را یک سال کشیده‌اند توی مطب دکترها و هیچ چی که نباشد بهشان فهمانده‌اند چه مرگشان است...

معلم تازه‌ای که دماغ عقابی داشت و رنگ‌پریده بود با لهجه‌ی رشتی گفت:

- نه آقا! چه طور مهم نیست آقا؟ خیال می‌کنید بیمه همین طوری قطع شد آقا؟ یک ساله چه قدر روی بیمه خورده باشند خوب است آقا؟ خود بنده اطلاع دارم که دویست و پنجاه هزار تومن در تهران ملاخور شده، آقا! این‌ها را باید دانست آقا!

معلم نقاشی گفت:

- راست می‌گویید. باید دانست. اما باز هم این‌ها زیاد مهم نیست. مهم این است که فلان دبیر ادبیات یا جغرافی که تا حالا اصلاً فرصت نداشته به درد سر و شکم خودش برسد، رفته و از سوراخ سمبه‌های بدنش مطلع شده. بگذریم که اگر بیمه هم بود نمی‌توانست این دردها را دوا کند. اما این قدر هست که وسواس معلم‌ها زیادتر شده. یک معلم اگر تا به حال خیال می‌کرد لله‌ی بچه‌هاست، یا اگر ناراحت بود که چرا عمرش به بی‌حوصلگی می‌گذرد، یا وسواس این را داشت که سر چهل سالگی عقل از سرش بپرد، حالا به یک مطلب تازه‌تر هم پی برده؛ یک وسواس دیگر هم برایش ایجاد شده، وسواس این که می‌بیند درست مثل یک کیسه‌ی انباشته از بیماری‌های مختلف است...

معلم ورزش که با دسته‌ی کلیدش بازی می‌کرد، اعتراض کنان گفت:

- نه آقا درست نیست! که گفته همه‌ی معلم‌ها مریضند؟ میان معلم‌های ورزش صد تا یکی هم مریض پیدا نمی‌شود.

- معذرت می‌خواهم جانم، صحبت از تارزان‌ها نیست که با کره‌های بازوشان زندگی می‌کنند. صحبت از معلم‌هاست. یعنی آن‌هایی که با مغزشان زندگی می‌کنند. گذشته از این که لابد می‌دانید هر مدرسه‌ای یکی یا دو تا معلم ورزش بیش‌تر ندارد...

معلم فرانسه خودش را به میان انداخت و گفت:

- چرا بیخود سر به سر هم بگذاریم؟ مسأله این است که یک سال مردم را به خودشان امیدوار کرده‌اند و حالا یک مرتبه گندش بالا آمده. معلوم نیست چرا بیمه قطع شده. معلوم نیست اختلاف حساب سر چه بوده. و دست هیچ کس هم به هیچ جا بند نیست.

معلم تازه با لهجه‌ی رشتی افزود:

- چه جور هم گندش بالا آمده آقا! خود بنده اطلاع دارم که بعضی از دکترها نسخه‌های خودشان را می‌خریده‌اند آقا! برای دوست و آشنا نسخه می‌نواشته‌اند و دوای نسخه‌ها را خودشان بر می‌داشته‌اند و می‌فروخته‌اند. دوافروش‌ها تقلب می‌کرده‌اند آقا! در انتخاب دکترها هزار نظر خصوصی در کار بوده. و خیلی کثافت‌کاری‌های دیگر آقا...

معلم نقاشی لبخندزنان و از سر بی‌اعتنایی گفت:

- من با این‌ها هم کاری ندارم. این دله‌دزدی ها به این زودی ازین خراب‌شده ریشه‌کن نمی‌شود. اصلاً لازم نیست فکرش را هم بکنیم. فکر این را باید کرد که کار این همه مریض به کجا می‌کشد؟ من هر وقت به دکتر مراجعه کردم از جنجال اتاق‌های انتظار وحشت کردم. این همه مریض! آن هم در تهران! آن هم میان آدم‌هایی که به هر صورت بر دیگران رجحانی داشته‌اند که توانسته‌اند خودشان را به دکتر برسانند. فکرش را هم اذیت‌کننده است...

که در باز شد و ناظم آمد تو و با قیافه‌ای گرفته رفت پشت میزش نشست. چیزی روی یادداشت نوشت.

فراش را صدازد. که:

- این را ببر برای آقای مدیر، جوابش را بگیر و بیار.

و فراش که رفت، دنباله‌ی صحبت را معلم تاریخ گرفت:

- راستی آقایان هیچ فکر کرده‌اید که کار دکترها چه قدر بهتر از کار ماست؟

- کار قصاب هم خیلی بهتر از کار ماست. این که غصه خوردن ندارد.

معلم فرانسه بود که این را گفت و اخم‌هایش را در هم کرد و سیگارش را در آورد تا یکی دیگر آتش بزند.

معلم ورزش که تا به حال در خود فرورفته بود و صدایی بر نیاورده بود به صدا در آمد که:

- در مملکت آدم‌های مفنگی، یکی دکترها کار و بارشان خوب است؛ یکی هم مرده‌شورها.

و معلم نقاشی باز به حرف آمد و این بار تأییدکنان گفت:

- درست است که کار و بار دکترها خیلی بهتر از ما است، اما این طور که من دیدم دکترها کاسب‌های بدی هستند. خیلی هم بد. می‌دانید چرا؟ برای این که آدم وقتی از یک بقال برنج یا لوبیا می‌خرد، یا از قصاب گوشت می‌خرد، چشم دارد و می‌بیند که چه می‌خرد. اما آن چه از دکتر می‌خواهد بخرد - یعنی سلامتی را - آیا می‌تواند تشخیص بدهد؟ می‌تواند انتخاب کند؟ نه. اصلاً همین است که من در تمام این مدت در جست و جوی دکتری بودم که به او اطمینان داشته باشم. اعتماد داشته باشم. اما دکتر را مگر به این زودی می‌شود عوض کرد. تا ده تا نسخه‌ی اشتباهی ندهند، مزاج آدم به دستشان نمی‌آید. و آن وقت تازه دکتر خانوادگی شده‌اند! بله به این علت کاسب‌های بدی هستند. یا اگر بهتر گفته باشیم کسب بدی را انتخاب کرده‌اند.

معلم تازه با لهجه‌ی رشتی‌اش گفت:

- و بدبختی این جاست که هر سال داوطلب طب بیش‌تر هم می‌شود آقا!

- البته باید هم همین طور باشد. مردم هرچه بیش‌تر مفنگی باشند به طبیب بیش‌تر احتیاج دارند. در تمام این شهر شاید بیست تا کلوپ ورزش بیش‌تر نباشد، اما چند تا مطب هست؟

و چون کسی جوابی نداد، خود معلم ورزش افزود:

- سه هزار و پانصد مطب هست. ملتفت هستید؟ سه هزار و پانصد تا!

بعد در باز شد و کتابدار مدرسه در میان موجی از جنجال مدرسه که به درون ریخت، وارد شد و شاد و خندان با یک یک همکارهایش سلام و علیک کرد، و پهلوی ناظم نشست، و فراش را صدا کرد که برایش چای بیاورد و بی‌معطلی رو به معلم تاریخ گفت:

- خوب! بیست هزار تومان بیمه را گرفتی؟

که همه زدند به خنده. خود او هم بلندتر از همه خندید و معلم تاریخ با خونسردی گفت:

- نه. هفده سال دیگر مانده. خیال می‌کنی کار بیمه‌ی عمر هم مثل بیمه‌ی فرهنگی تق و لق است؟

- غصه نخور بابا! همه‌شان سر و ته یک کرباسند.

و برای این که حرف را گردانده باشد رو به دیگران گفت:

- خوب آقایان! درباره‌ی قطع شدن بیمه چه نظری دارید؟ من خیال دارم اعلام جرم کنم. می‌دانید چرا؟ خبر دارم که کار از کجا خراب شده. شنیده‌ام، پول هنگفتی به جیب زده‌اند.

معلم تازه با لهجه‌ی رشتی گفت:

- از قضا بحث در همین موضوع بود، آقا! بنده هم اطلاع دارم. راستی نمی‌شود اعلام جرم کرد آقا؟ شما سندی، مدرکی، چیزی در دست ندارید آقا؟

معلم نقاشی خنده‌کنان گفت:

- بر فرض هم که مدرک باشد، تازه چه فایده؟ خودتان را بی‌خود به دردسر نیندازید. من تصمیم گرفته‌ام دفترچه‌ی بیمه‌ام را قاب بگیرم بزنم بالای طاقچه. یا اصلاً صفحه‌ی مربوط به امراضش را که نوشته چه دردهایی دارم قاب بگیرم. و بزنم بالای اتاق و هر صبح و شب زیارتش کنم و به یاد ایامی بیفتم که با آن همه خواب و خیال در پی معالجه‌ی خودم بوده‌ام.

فراش که چای را آورد کاغذی پیش روی ناظم گذاشت و گفت که:

- آقای مدیر دادند.

و ناظم آن را برداشت و در سکوتی که دفتر را فرا گرفته بود چند لحظه به آن نظر دوخت. بعد آهی کشید و سر برداشت و رو به حضار گفت:

- آقایان! با کمال تأسف معلم جبرمان به مرض سل درگذشته است. آقای مدیر خواهش کرده‌اند عصر، همه‌ی آقایان بیایند تا دسته‌جمعی برویم جنازه را برداریم.

و به فراش اشاره کرد که زنگ را بزند. وقتی زنگ به صدا درآمد درست صدای زنگ نعش کشان‌های سابق را داشت.