پرش به محتوا

رودکی (باب چهارم)/هرکه نامخت ازگذشت روزگار

از ویکی‌نبشته
رودکی (باب چهارم) از رودکی
(هرکه نامخت ازگذشت روزگار)
  هرکه نامخت ازگذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار  
  از خراسان به روز طاوس وش سوی خاور می‌خرامد شاد و خوش  
  کفتاب آید به بخشش زی بره روی گیتی سبز گردد یکسره  
  مهر دیدم بامدادان چون بتافت از خراسان سوی خاور می‌شتافت  
  نیم روزان بر سر ما برگذشت چو به خاور شد ز ما نادید گشت  
  هم چنان سرمه که دخت خوب روی هم به سان گرد بردارد ز روی  
  گرچه هر روز اندکی برداردش بافدم روزی به پایان آردش  
  شب زمستان بود، کپی سرد یافت کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت  
  کپیان آتش همی پنداشتند پشته‌ی آتش بدو برداشتند  
  آن گرنج و آن شکر برداشت پاک وندر آن دستار آن زن بست خاک  
  باز کرد از خواب زن را نرم و خوش گفت: دزدانند و آمد پای پش  
  آن زن از دکان فرود آمد چو باد پس فلرزنگش به دست اندر نهاد  
  شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید  
  دمنه را گفتا که تا: این بانگ چیست؟ با نهیب و سهم این آوای کیست؟  
  دمنه گفت او را: جزین آوا دگر کار تو نه هست و سهمی بیشتر  
  آب هر چه بیشتر نیرو کند بند ورغ سست بوده بفگند  
  دل گسسته داری از بانگ بلند رنجکی باشدت و آواز گزند  
  گفت: هنگامی یکی شهزاده بود گوهری و پر هنر آزاده بود  
  شد به گرما به درون یک روز غوشت بود فربی و کلان و خوب گوشت  
  کشتیی بر آب و کشتیبانش باد رفتن اندر وادیی یکسان نهاد  
  نه خله باید، نه باد انگیختن نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن  
  بانگ زله کرد خواهد کر گوش وایچ ناساید به گرما از خروش  
  برزند آواز دونانک به دست بانگ دونانک سه چند آوای هست  
  وز درخت اندر، گواهی خواهد اوی تو بدانگاه از درخت اندر بگوی:  
  کان تبنگوی اندرو دینار بود آن ستد ز یدر که ناهشیار بود  
  هم چنان کبتی، که دارد انگبین چون بماند داستان من برین:  
  کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت  
  وز بر خوشبوی نیلوفر نشست چون گه رفتن فراز آمد بجست  
  تا چو شد در آب نیلوفر نهان او به زیر آب ماند از ناگهان  
  هیچ شادی نیست اندر این جهان برتر از دیدار روی دوستان  
  هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر از فراق دوستان پر هنر  
  تا جهان بود از سر مردم فراز کس نبود از راز دانش بی‌نیاز  
  مردمان بخرد اندر هر زمان راز دانش را به هر گونه زبان  
  گرد کردند و گرامی داشتند تا به سنگ اندر همی بنگاشتند  
  دانش اندر دل چراغ روشنست وز همه بد بر تن تو جوشنست  
  گفت با خرگوش خانه خان من خیز خاشاکت ازو بیرون فگن  
  چون یکی خاشاک افگنده به کوی گوش خاران را نیاز آید بدوی  
  آن که را دانم که: اویم دشمنست وز روان پاک بدخواه منست  
  هم به هر گه دوستی جویمش من هم سخن به آهستگی گویمش من  
  کار چون بسته شود بگشایدا وز پس هر غم طرب افزایدا  
  بار کژ مردم به کنگرش اندرا چون ازو سودست مر شادی ترا  
  آفریده مردمان مر رنج را بیش کرده جان رنج آهنج را  
  اندر آمد مرد با زن چرب چرب گنده پیر از خانه بیرون شد بترب  
  شاه دیگر روز باغ آراست خوب تخت‌ها بنهاد و بر گسترد بوب  
  خود ترا جوید همه خوبی و زیب هم چنان چون تو جبه جوید نشیب  
  پس تبیری دید نزدیک درخت هر گهی بانگی بجستی تند و سخت  
  باکروز و خرمی آهو به دشت می خرامد چون کسی کومست گشت  
  خایگان تو چو کابیله شدست رنگ او چون رنگ پاتیله شدست  
  چون درآمد آن کدیور، مرد زفت بیل هشت و داس گاله برگرفت  
  آمد این شبدیز با مرد خراج دربجنبانید با بانگ و تلاج  
  دست و کف و پای پیران پر کلخج ریش پیران زرد از بس دود نخج  
  گر خوری از خوردن افزایدت رنج ور دمی مینو فراز آوردت و گنج  
  گفت: خیز اکنون و سازه ره بسیچ رفت باید، ای پسر، ممغز تو هیچ  
  آهو از دام اندرون آواز داد پاسخ گرزه به دانش باز داد  
  پادشا سیمرغ دریا را ببرد خانه و بچه بدان تیتو سپرد  
  اندر آن شهری که موش آهن خورد باز پرد در هوا، کودک برد  
  از فراوانی، که خشکا مار کرد زن نهان مر مرد را بیدار کرد  
  آنگهی گنجور مشک آمار کرد تا مرو را زان بدان بیدار کرد  
  چونکه مالیده بدو گستاخ شد کار مالیده بدو در واخ شد  
  چون که نالنده بدو گستاخ شد تن درستی آمد و در واخ شد  
  کرد روبه یوزواری یک ز غند خویشتن را زان میان بیرون فگند  
  مرد دینی رفت و آوردش کنند چون همی مهمان در من خواست کند  
  گنبدی نهمار بر برده، بلند نه ستونش از برون، نه زیر بند  
  روز جستن تازیانی چون نوند روز دن چون شست ساله سودمند  
  روز جستن تازیانی چون نوند بیش باشد تا تو باشی سودمند  
  گر بزان شهر با من تاختند من ندانستم چه تنبل ساختند؟  
  نان آن مدخل ز بس زشتم نمود از پی خوردن گوارشتم نبود  
  گفت دینی را که: این دینار بود کین فراکن موش را پروار بود  
  زن چو این بشنیده شد خاموش بود کفشگر کانا و مردی لوش بود  
  سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفر گون، پوشش او خود سفید  
  چون کشف انبوه غوغایی بدید بانگ وژخ مردمان، خشم آورید  
  سر فرو بردم میان آبخور از فرنج منش خشم آمد مگر  
  خور به شادی روزگار نوبهار می گسار اندر تکوک شاهوار  
  داشتی آن تاجر دولت شعار صد قطار سار اندر زیر بار  
  مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دوستان همی زد بی کیار  
  آشکوخد بر زمین هموارتر هم چنان چون بر زمین دشوارتر  
  از تو دارم هر چه در خانه خنور وز تو دارم نیز گندم در کنور  
  گرسنه روباه شد تا آن تبیر چشم زی او برده، مانده خیر خیر  
  آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد، گردد گمیز  
  وز چکاوک نوف بینی رستخیز دشت برگیرد بدان آوای تیز  
  چون گل سرخ از میان پیلگوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش  
  شیر خشم آورد و جست از جای خویش و آمد آن خرگوش را الفغده پیش  
  ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک  
  موی سر جغبوت و جامه ریمناک از برون سو باد سرد و بیمناک  
  زد کلوخی بر هباک آن فزاک شد هباک او به کردار مغاک  
  از دهان تو همی آید غشاک پیر گشتی ریخت مویت از هباک  
  خشم آمدش و همان گه گفت: ویک خواست کورا برکند از دیده کیک  
  ماده گفتا: هیچ شرمت نیست، ویک بس سبکباری، نه بد دانی، نه نیک  
  دم سگ بینی ابا بتفوز سگ خشک گشت، کش نجنبد هیچ رگ  
  چون فراز آید بدو آغاز مرگ دیدنش بیگار گرداند مجرگ  
  ایستاده دیدم آن جا دزد و غول روی زشت و چشم‌ها همچون دو غول  
  چون که زن را دید فغ، کرد اشتلم همچو آهن گشت و نداد ایچ خم  
  تا به خانه برد زن را با دلام شادمانه زن نشست و شادکام  
  نزد آن شاه زمین کردش پیام دارویی فرمود زامهران به نام  
  بس که برگفته پشیمان بوده‌ام بس که بر ناگفته شادان بوده‌ام  
  کرد باید مر مرا و او را رون شیر تا تیمار دارد خویشتن  
  پس شتابان آمد اینک پیرزن روی یکسو، کاغه کرده خویشتن  
  زش ازو پاسخ دهم اندر نهان زش به بیداری میان مردمان  
  چون بگردد پای او از پایدان خود شکوخیده بماند هم چنان  
  مار و غنده کربشه با کژدمان خورد ایشان گوشت روی مردمان  
  تاک رز بینی شده دینارگون پرنیان سبز او زنگارگون  
  از همالان وز برادر من فزون زان که من امیدوارم نیز یون  
  گر درم داری، گزند آرد بدین بفگن او را گرم و درویشی گزین  
  مرد را نهمار خشم آمد ازین غاو شنگی به کف آوردش، گزین  
  ار همه خوبی و نیکی دارد او ماده ور بر کار خویش ار دارد او  
  تنگ شد عالم برو از بهر گاو شور شور اندر فگند و کاو کاو  
  گفت: فردا بینی‌ام در پیش تو خود بیا هنجم ستیم از ریش تو  
  کاش آن گوید که باشد بیش نه بر یکی بر چند بفزاید فره  
  هیچ گنجی نیست از فرهنگ به تا توانی رو هوا زی گنج نه  
  روی هر یک چون دو هفته گرد ماه جامه‌شان غفه، سموریشان کلاه  
  اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و داه  
  سوس پرورده به می بگداخته نیک درمانی زنان را ساخته  
  پر بکنده، چنگ و چنگل ریخته خاک گشته، باد خاکش بیخته  
  نزد تو آماده بدو آراسته جنگ او را خویشتن پیراسته  
  سنجد چیلان بدو نیمه شده نقطه‌ی سرمه به یک یک برزده  
  هست از مغز سرت، ای منگله همچو رش مانده تهی از کشکله  
  بهترین یاران و نزدیکان همه نزد او دارم همیشه اندمه  
  پس بیو بارید ایشان را همه نی شبان را میش زنده، نی رمه  
  جای کرد از بهر بودن کازه‌ای زان که کرده بودشان اندازه‌ای  
  گفت: ای من، مرد خام کل درای پیش آن فرتوت پیر ژاژخای  
  بینی و گنده دهان داری و نای خایگان غر، هر یکی همچون درای  
  پیسی و ناسور کون و گربه پای خایه غر داری تو، چون اشتر درای  
  آبکندی دور و بس تاریک جای لغز لغزان چون درو بنهند پای  
  زشت و نافرهخته و نابخردی آدمی رویی و در باطن بدی  
  من سخن گویم، تو کانایی کنی هر زمانی دست بر دستی زنی  
  دستگاه او نداند کز چه روی؟ تنبل و کنبوره در دستان اوی  
  شو، بدان گنج اندرون خمی بجوی زیر او سمچیست، بیرون شد بدوی  
  چون یکی جبغبوت پستان‌بند اوی شیر دوشی زو به روزی دو سبوی  
  خم و خنبه پر ز انده، دل تهی زعفران و نرگس و بید و بهی