رودکی (باب پنجم)/باندا نمودند و خشور را
ظاهر
باندا نمودند و خشور را | بدید آن سراپا همه نور را | |||||
کفن حله شد کرم بهرامه را | کز ابریشم جان کند جامه را | |||||
به کوه اندرون گفت: کمکان ما | بیا و بکن، بگسلد جان ما | |||||
توانی برو کار بستن فریب | که نادان همه راست ببند و ریب | |||||
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت | چو زرین ورق گشت برگ درخت | |||||
ز قلب آنچنان سوی دشمن بتاخت | که از هیبتش شیر نر آب تاخت | |||||
چو گشت آن پریروی بیمار غنج | ببرید دل زین سرای سپنج | |||||
سگالندهی چرخ مانند غوچ | تبر برده بر سر چو تاج خروچ | |||||
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد | که ماهار در بینی باد کرد | |||||
به دشمن بر، از خشم آواز کرد | تو گفتی مگر تندر آغاز کرد | |||||
نفس را به عذرم چو انگیز کرد | چو آذر فزا آتشم تیز کرد | |||||
زهر خاشهای خویشتن پرورد | که جز خاش وی را چه اندر خورد؟ | |||||
نشست وسخن را همی خاش زد | ز آب دهن کوه را شاش زد | |||||
ببادافره جاودان کردمند | به دوزخ بماند روانش نژند | |||||
یکی بزم خرم بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |||||
تن خنگ بید، ارچه باشد سپید | به تری و نرمی نباشد چو بید | |||||
کفیدش دل از غم، چون آن کفته نار | کفیده شود سنگ تیمار خوار | |||||
درخش، ارنخندد به وقت بهار | همانا نگرید چنین ابر زار | |||||
به دامم نیامد بسان تو گور | رهایی نیابی، بدین سان مشور | |||||
رسیدند زی شهر چندان فراز | سپه خیمه زد در نشیب و فراز | |||||
چه خوش گفت مزدور با آن خدیش: | مکن بد به کس، گر نخواهی به خویش | |||||
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک | زبان گشته از تشنگی چاک چاک | |||||
فگندند بر لاد پر نیخ سنگ | نکردند در کار موبد درنگ | |||||
به یک باد اگر بیشتر تار رنگ | که باشد که بیشی بود بی درنگ | |||||
دو جوی روان از دهانش زخلم | دو خرمن زده بر دو چشمش زخیم | |||||
بهارست همواره هر روزیم | به منکر فراوان، به معروف کم | |||||
مکن خویشتن از ره راست گم | که خود را به دوزخ بری بافدم | |||||
به دشت ار به شمشیر بگزاردم | ازان به که ماهی بیو باردم | |||||
اگر باشگونه بود پیرهن | بود حاجت برکشیدن زتن | |||||
جگر تشنگانند بیتوشگان | که بیچارگانند و بیزاوران | |||||
وگر پهلوانی ندانی زبان | ورز رود را ماورالنهر دان | |||||
که هرگه که تیره بگرددجهان | بسوزد چو دوزخ شود با دران | |||||
بداندیش دشمن برو ویل جو | که تا چون ستاند ازو چیز او | |||||
سرشک از مژه همچو در ریخته | چو خوشه ز سارونه آویخته | |||||
نشسته به صد چشم بر بارهای | گرفته به چنگ اندرون بارهای | |||||
لب بخت پیروز را خنده ای | مرا نیز مروای فرخنده ای | |||||
میلفنج دشمن، که دشمن یکی | فزونست و دوست ار هزار اندکی | |||||
ایا خلعت فاخر از خرمی | همی رفتی و می نوشتی ز می | |||||
جوان بودم و پنبه فخمیدمی | چو فخمیده شد دانه برچیدمی | |||||
جوان چون بدید آن نگاریده روی | به سان دو زنجیر مرغول موی | |||||
به خنیاگری نغز آورد روی | که: چیزی که دل خوش کند، آن بگوی | |||||
به چشم دلت دید باید جهان | که چشم سر تو نبیند نهان | |||||
بدین آشکارت ببین آشکار | نهانیت را بر نهانی گمار |