رودکی (باب ششم)/تا سمو سر برآورید از دشت
ظاهر
تا سمو سر برآورید از دشت | گشت زنگار گون همه لب کشت | |||||
هر یکی کاردی ز خوان برداشت | تا پزند از سمو طعامک چاشت | |||||
نیست فکری به غیر یار مرا | عشق شد در جهان فیار مرا | |||||
زرع و ذرع از بهار شد چو بهشت | زرع کشتست و ذرع گوشهی کشت | |||||
اشتر گرسنه کسیمه برد | کی شکوهد ز خار؟ چیره خورد | |||||
هر کرا راهبر زغن باشد | گذر او به مرغزن باشد | |||||
دیوه هر چند کابرشم بکند | هرچه آن بیشتر به خویش تند | |||||
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید؟ | وز بد زاغ بوم را چه رسید؟ | |||||
دور ماند از سرای خویش و تبار | نسری ساخت بر سر کهسار | |||||
گرچه نامردمست آن ناکس | نشود سیر ازو دلم یرگس | |||||
دخت کسری ز نسل کیکاوس | درستی نام، نغز چون طاوس | |||||
تبر از بس که زد به دشمن کوس | سرخ شد همچو لالکای خروس | |||||
آن که از این سخن شنید ارزش | باز پیش آر، تا کند پژهش | |||||
خویشتن پاک دار و بیپرخاش | هیچ کس را مباش عاشق غاش | |||||
خویشتن پاک دار بیپرخاش | رو به آغاش اندرون مخراش | |||||
خویش بیگانه گردد از پی دیش | خواهی آن روز مزد کمتر دیش | |||||
از بزرگی که هستی، ای خشنوک | چاکرت بر کتف نهد دفنوک | |||||
از تو خالی نگارخانهی جم | فرش دیبا فگنده بر بجکم | |||||
من چنین زار ازان جماش شدم | همچو آتش میان داش شدم | |||||
من چنان زار ازان جماش درم | همچو آتش میان داش درم | |||||
جان ترنجیده و شکسته دلم | گویی از غم همی فرو گسلم | |||||
باد بر تو مبارک و خنشان | جشن نوروز و گوسپند کشان | |||||
بودنی بود، می بیار اکنون | رطل پرکن ، مگوی بیش سخون | |||||
چون نهاد او پهند را نیکو | قید شد در پهند او آهو | |||||
چون به بانگ آمد از هوا بخنو | می خور و بانگ رود و چنگ شنو | |||||
از شبستان ببشکم آمد شاه | گشت بشکم ز دلبران چون ماه | |||||
ریش و سبلت همی خضاب کنی | خویشتن را همی عذاب کنی | |||||
آن که نشک آفرید و سرو سهی | وان که بید آفرید و نار و بهی |