رودکی (باب سوم)/گرچه بشتر را عطا باران بود
ظاهر
گرچه بشتر را عطا باران بود | مر ترا زر و گهر باشد عطا | |||||
پیش تیغ تو روز صف دشمن | هست چون پیش داس نوکر پا | |||||
تنت یک و جان یکی و چندین دانش | ای عجبی! مردمی تو، یا دریا؟ | |||||
چنان که اشتر ابله سوی کنام شده | ز مکر روبه و زاغ وز گرگ بیخبرا | |||||
جز بما دندر این جهان گر به روی | با پسندر کینه دارد همچو بادختند را | |||||
گوش توسال و مه برود و سرود | نشنوی نیوهی خروشان را | |||||
درنگ آسا سپهر آرا بیاید | کیاخن در رباید گرد نان را | |||||
شیر آلغده که بیرون جهد از خانه به صید | تا به چنگ آرد آهو وآهو بره را | |||||
نباشد زین زمانه بس شگفتی | اگر بر ما ببارد آذرخشا | |||||
چو گرد آرند کردارت به محشر | فرو مانی چو خر به میان شلکا | |||||
کمندش بیشه بر شیران قفص کرد | فیلکش دشت بر گرگان خباکا | |||||
هر آن چه مدح تو گویم درست باشد و راست | مرا به کار نیاید سریشم وکیلا | |||||
گیهان ما به خواجهی عدنانی | عدنست و کار ما همه بانداما | |||||
اگرت بدره رساند همی به بدر منیر | مبادرت کن و خامش باش چندینا | |||||
همی بایدت رفت و راه دورست | به سغده دار یکسر شغل راها | |||||
ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی | دگر نماید ودیگر بود به سان سراب | |||||
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید | جامهی خانه بتبک فاخته گون آب | |||||
تا کی کنی عذاب و کنی ریش را خضاب؟ | تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب؟ | |||||
جغد که با باز و پلنگان پرد | بشکندش پر و بال و گردد لت لت | |||||
تا لباس عمر اعدایش نگردد بافته | تار تار پود پود اندر فلات آن فوات | |||||
بر روی پزشک زن، میندیش | چون بود درست بیسیارت | |||||
ای زان چون چراغ پیشانی | ای زان زلفک شکست و مکست | |||||
خاک کف پای رودکی نسزی تو | هم بشوی گاو و هم بخایی برغست | |||||
به باز کریزی بمانم همی | اگر کبک بگریزد از من رواست | |||||
همه نیوشهی خواجه به نیکویی و به صلحست | همه نیوشهی نادان به جنگ و فتنه و غوغاست | |||||
هیچ راحت مینبینم در سرود و رود تو | جز که از فریاد و زخمهات خلق را کاتوره خاست | |||||
شب قدر وصلت ز فرخندگی | فرح بخشتر از فرسنا فدست | |||||
لاد را بر بنای محکم نه | که نگهدار لاد بنیادست | |||||
خوبان همه سپاهند، اوشان خدایگانست | مر نیک بختیم را بر روی او نشانست | |||||
بهارچین کن ازان روی بزم خانهی خویش | اگرچه خانهی تو نوبهار برهمنست | |||||
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید | جامهی جامه به نیک فاخته گونست | |||||
با دل پاک مرا جامهی ناپاک رواست | بد مر آن را که دل و دیده پلیدست و پلشت | |||||
معذورم دارند، که اندوه و غیشت | و اندوه و غیش من ازان جعد و غیشت | |||||
چه گر من همیشه ستا گوی باشم | ستایم نباشد نکو جز به نامت | |||||
بودنت در خاک باشد، یافتی | هم چنان کز خاک بود انبودنت | |||||
ز مهرش مبادا تهی ایچ دل | ز فرمانش خالی مباد ایچ مرج | |||||
راهی آسان و راست بگزین، ای دوست | دور شو از راه بی کرانهی ترفنج | |||||
زین و زان چند بود برکه و مه؟ | مر ترا کشی و فیزین و غنوج | |||||
از جود قبا داری پوشیده مشهر | وز مجد بنا داری بر برده مشید | |||||
بخت و دولت چو پیشکار تواند | نصرة و فتح پیشیار تو باد | |||||
به تو بازگردد غم عاشقی | نگارا، مکن این همه زشتیاد | |||||
ایا بلایه، اگر کارت تو پنهان بود | کنون توانی، باری، خشوک پنهان کرد | |||||
گوسپندیم و جهان هست به کردار نغل | چون گه خواب بود سوی نغل باید شد | |||||
مرده نشود زنده، زنده بستودان شد | آیین جهان چونین تا گردون گردان شد | |||||
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید | جامهی خانه بتیک فاخته گون شد | |||||
رخ اعدات از تش نکبت | همچو قیر و شبه سیاه آمد | |||||
ای جان همه عالم در جان تو پیوند | مکروه تو ما را منما یاد خداوند | |||||
یافتی چون که مال غره مشو | چون تو بس دید و بیند این دیرند | |||||
دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست | فرا بند در خانه به فلج و بپژاوند | |||||
هردم که مرا گرفته خاموش | پیچیده به عافیت چو فرغند | |||||
چرخ چنینست و بدین ره رود | لیک ز هر نیک و ز هر بد نوند | |||||
ستاخی برآمد از بر شاخ درخت عود | ستاخی ز مشک و شاخ ز عنبر، درخت عود | |||||
بدان مرغک مانم که همی دوش | بزار از بر شاخک همی فنود | |||||
هر آن کریم که فرزند او بلاده بود | شگفت باشد کو از گناه ساده بود | |||||
ماغ در آبگیر گشته روان | راست چون کشتییست قیراندود | |||||
برو، ز تجربهی روزگار بهره بگیر | که بهر دفع حوادث ترا به کار آید | |||||
ماهی دیدی کجا کبودر گیرد؟ | تیغت ماهیست، دشمنانت کبودر | |||||
با درفش کاویان و طاقدیس | زر مشت افشار و شاهانه کمر | |||||
اگر من زونجت نخوردم گهی | تو اکنون بیا و زونجم بخور | |||||
مدخلان را رکاب زرآگین | پای آزادگان نیابد سر | |||||
تا زندهام مرا نیست جز مدح تو دگر کار | کشت و درودم اینست، خرمن همین و شد کار | |||||
گزیده چهار توست، بدو در جهانهان | همارا به آخشیج، همارا به کارزار | |||||
چنان بار برآورد به خویشتن | که من گویم: خوردست سوسمار | |||||
فاخته بر سرو شاهرود بر آورد | زخمه فرو هشت زندواف به طنبور | |||||
علم ابر و تندر بود کوس او | کمان آدنیده شود ژاله تیر | |||||
چون لطیف آید به گاه نوبهار | بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز | |||||
به حق آن خم زلف ، بسان منقار باز | به حق آن روی خوب، کز گرفتی براز | |||||
در عمل تا دیر بازی و درازی ممکنست | چون عمل بادا ترا عمر دراز و دیر باز | |||||
تازیان دوان همی آید | همچو اندر فسیله اسب نهاز | |||||
چون سپرم نه میان بزم به نوروز | در مه بهمن بتاز و جان عدو سوز | |||||
نهاد روی به حضرت، چنان که روبه پیر | بتیم وا تگران آید از در تیماس | |||||
حسودانت را داده بهرام نحس | ترا بهره کرده سعادت زواش | |||||
بت، اگرچه لطیف دارد نقش | نزد رخسارهی تو هست خراش | |||||
از چه توبه نکند خواجه؟ که هر کجا که بود | قدحی می بخورد راست کند زود هراش | |||||
تو چگونه جهی؟ که دست اجل | به سر تو همی زند سر پاش | |||||
بر هبک نهاده جام باده | وان گاه ز هبک نوش کردش | |||||
همی تا قطب با حورست زیر گنبد اخضر | شکر پاشش ز یک پله است و از دیگر فلا سنگش | |||||
بسا کسا! که جوین نان همی نیابد سیر | بسا کسا! که بره است و فرخشه بر خوانش | |||||
بانگ کردمت، ای فغ سیمین | زوش خواندم ترا، که هستی زوش | |||||
ای دریغا! که مورد زار مرا | ناگهان باز خورد برف و غیش | |||||
هر کو برود راست نشستست به شادی | و آن کو نرود راست همه مرده همی دیش | |||||
چون جامهی اشن به تن اندر کند کسی | خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش | |||||
آه! ازین جور بد زمانهی شوم | همه شادی او غمان آمیغ | |||||
با دو سه بوسه رها کن این دل از درد خناک | تا به من احسانت باشد، احسن الله جزاک | |||||
کافور تو با کوس شد و مشک همه ناک | آلودگیت در همه ایام نشد پاک | |||||
بس عزیزم، بس گرامی، شاد باش | اندرین خانه بسان نو بیوک | |||||
یک به یک از در درآمد آن نگار | آن غراشیده ز من، رفته به جنگ | |||||
خشک کلب سگ و بتفوز سگ | آن چنان که نجنبید او را هیچ رگ | |||||
چو هامون دشمنانت پست بادند | چو گردون دوستان والا همه سال | |||||
یار بادت توفیق، روزبهی با تو رفیق | دولتت بادا حریف، دشمنت غیشه و نال | |||||
ای شاه نبی سیرت، ایمان تو محکم | ای میر علی حکمت، عالم به تو در غال | |||||
لبت سیب بهشت و من محتاج | یافتن را همی نیابم ویل | |||||
چرا همی نچمم؟ تا چرا کند تن من | که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم | |||||
گر کند یاریی مرا به غم عشق آن صنم | بتواند زدود زین دلم غم خواره زنگ غم | |||||
تا درگه او یابی مگذرد به در کس | زیرا که حرامست تیمم به لب یم | |||||
بامها را فرسب خرد کنی | از گرانیت، گر شوی بر بام | |||||
بر رخ هزار زهرهی ثامور برشکفت | ایدون ز باغ قطرهی شبنم نیافتم | |||||
آرزومند آن شده تو به گور | که رسد نان پارهایت برم | |||||
هنوز با منی و از نهیب رفتن تو | به روز وقت شمارم، به شب ستاره شمارم | |||||
من بدان آمدم به خدمت تو | که برآید رطب ز کانازم | |||||
داری مرا بدان که فراز آیم | زیر دو زلفکانت به نخچیزم | |||||
چون برگ لاله بودهام و اکنون | چون سیب پژمرده بر آونگم | |||||
سرو بودیم چندگاه بلند | کوژ گشتیم و چون درونه شدیم | |||||
بت پرستی گرفته ایم همه | این جهان چون بتست و ما شمنیم | |||||
کنه را در چراغ کرد سبک | پس درو کرد اندکی روغن | |||||
یکی آلودهای باشد، که شهری را ببالاید | چو از گاوان یکی باشد، که گاوان را کند ریخن | |||||
گر همه نعمت یک روز به ما بخشد | ننهد منت بر ما و پذیرد هن | |||||
گر کس بودی که زی توام بفگندی | خویشتن اندر نهادمی به فلاخن | |||||
میلاو منی، ای فغ واستاد توام من | پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه بستان | |||||
بسی خسرو نامور پیش ازین | شدستند زی ساری و ساریان | |||||
از پی الفغده و روزی به جهد | جانورسوی سپنج خویش جویان و روان | |||||
خواسته تاراج گشته، سر نهاده بر زیان | لشکرت همواره یافه، چون رمهی رفته شبان | |||||
خود غم دندان به که توانم گفتن؟ | زرین گشتم برون سیمین دندان | |||||
به نوبهاران بستای ابر گریان را | که از گریستن اوست این زمین خندان | |||||
به آتش درون بر مثال سمندر | به آب اندرون بر مثال نهنگان | |||||
کیر آلوده بیاری و نهی در کس من | بوسه ای چند برو بر نهی و بر نس من | |||||
هرگز نکند سوی من خسته نگاهی | آرنگ نخواهد که شود شاد دل من | |||||
تلخی و شیرینیش آمیخته است | کس نخورد نوش و شکر با پیون | |||||
ای خریدار من ترا بدو چیز: | به تن و جان و مهر داده ربون | |||||
گرفته روی دریا جمله کشتیهای بر تو | ز بهر مدح خواهانت زشروان تا به آبسکون | |||||
هر آن که خاتم مدح تو کرد در انگشت | سر از دریچهی رنگین برون کند زرین | |||||
به سرو ماند، گر سو لاله دار بود | به مورد ماند، گر مورد روید از نسرین | |||||
گیتیت چنین آید، گردنده بدین سان هم | هم باد برین آید و هم باد فرودین | |||||
به چنگال قهر تو در، خصم بد دل | بود همچو چرزی به چنگال شاهین | |||||
ازان کوز ابری باز کردار | کلفتش بسدین و تنش زرین | |||||
چنان که خاک سر شتی به زیر خاک شوی | نیات خاک و تو اندر میان خاک آگین | |||||
آن رخت کتان خویش من رفتم و پردختم | چون گرد به ماندستم تنها من واین باهو | |||||
چرا عمر کرکس دو صد سال؟ ویحک! | نماند فزون تر ز سالی پرستو؟ | |||||
عاجز شود از اشک و غریو من | هر ابر بهارگاه بابختو | |||||
دلبرا، زوکی مجال حاسد غماز تو | رنگ من با تو نبندد بیش ازین ملماز تو | |||||
ای دریغ! آن حر، هنگام سخا حاتم فش | ای دریغ! آن گو، هنگام وفا سام گراه | |||||
هفت سالار، کندرین فلکند | همه گرد آمدند در دو و داه | |||||
نیست از من عجب که: گستاخم | که تو کردی باولم دسته | |||||
گاه آرامیده و گه ارغنده | گاه آشفته و گه آهسته | |||||
منم خو کرده بر بوسش، چنان چون باز بر مسته | چنان بانگ آرم از بوسش، چنان چون بشکنی پسته | |||||
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب | تا سرو سبز باشد و بار آورد پده | |||||
آتش هجر ترا هیزم منم | و آتش دیگر ترا هیزم پده | |||||
به جای هر گران مایه فرومایه نشانیده | نمانیدست ساراوی و کرهی اوت مانیده | |||||
گر نعمهای او چو چرخ دوان | همه خوابست و خواب باد فره | |||||
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب | انگشتهی او را نه عدد بود و نه مره | |||||
جعدی سیاه دارد، کز کشی | پنهان شود بدو در سرخاره | |||||
کز شاعران نوندمنم و نوگواره | یک بیت پرنیان کنم از سنگ خاره | |||||
ای خون دوستانت به گردن، مکن بزه | کس برنداشتست به دستی دو خربزه | |||||
بتگک ازان گزیدهام این کازه | کم عیش نیک و دخل بی اندازه | |||||
یک سو کشمش چادر، یک سو نهمش موزه | این مرده اگر خیزد، ورنه من و چلغوزه | |||||
ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی | گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه | |||||
خوش آن نبیذ غارچی با دوستان یکدله | گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله | |||||
ماه تمامست روی دلبرک من | وز دو گل سرخ اندر و پر گاله | |||||
ای بار خدای، ای نگار فتنه | ای دین خردمند را تو رخنه | |||||
بزرگان جهان چون بند گردن | تو چون یاقوت سرخ اندر میانه | |||||
زلفینک او نهاده دارد | بر گردن هاروت زاو لانه | |||||
ندارد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز | ببرد نسل این هر دو، نبرد نسل فرزانه | |||||
ایا خورشید سالاران گیتی | سوار رزم ساز و گرد نستوه | |||||
گه ارمندهای و گه ارغندهای | گه آشفتهای و گه آهستهای | |||||
مهر جویی ز من و بی مهری | هده خواهی ز من و بیهدهای | |||||
بر تو رسیده بهر دل تنگ چارهای | از حال من ضعیف بیندیش چارهای | |||||
گه در آن کندز بلند نشین | گه بدین بوستان چشم گشای | |||||
کار بوسه چو آب خوردن شور | بخوری بیش، تشنهتر گردی | |||||
بتا، نخواهم گفتن تمام مدح ترا | به شرم دارد خورشید اگر کنم سپری | |||||
من کنم پیش تو دهان پر باد | تا زنی بر لبم تو زابگری | |||||
باغ ملک آمد طری از رشحهی کلک وزیر | زان که افشک میکند مر باغ و بستان را طری | |||||
چه نیکو سخن گفت؟ یاری بیاری | که: تا کی کشم از خسر ذل و خواری؟ | |||||
نیل دمنده تویی به گاه عطیت | پیل دمنده به گاه کینه گزاری | |||||
مرا با تو بدین باب تاب نیست | که تو راز به از من به سر بری | |||||
آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ | بر سبزه باده خوش بود اکنون، اگر خوری | |||||
از خر و پالیک آن جای رسیدم که همی | موزهی چینی میخواهم و اسب تازی | |||||
جهانا، همانا کزین بیگناهی | گنه کار ماییم و تو بی کنازی | |||||
به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو، بتا | به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی | |||||
ای آن که از عشق تو اندر جگر خویش | آتشکده دارم سد و بر هر مژه ای ژی | |||||
ازو بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی | به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی؟ | |||||
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی | مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی | |||||
زر خواهی و ترنج، اینک این دو رخ من | می خواهی و گل و نرگس، از آن دو رخ جوی | |||||
سروست آن یا بالا؟ ماهست آن یا روی؟ | زلفست آن یا چوگان؟ خالست آن یا گوی؟ | |||||
آمد این نوبهار توبه شکن | پرنیان گشت باغ و برزن و کوی | |||||
شاعر شهید و شهره فرالاوی | وین دیگر به جمله همه راوی | |||||
جز برتری ندانی، گویی که آتشی | جز راستی نجویی، ماناتر از وی | |||||
ای مایهی خوبی و نیک نامی | روزم ندهد بی تو روشنایی |