رودکی (باب دوم)/... این مصرع ساقط شده ...
ظاهر
... این مصرع ساقط شده ... | هر روز بر آسمانت باد امروا | |||||
در رهگذر باد چراغی که تراست | ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست | |||||
بوی جگر سوخته عالم بگرفت | گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست! | |||||
با آن که دلم از غم هجرت خونست | شادی به غم توام ز غم افزونست | |||||
اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب | هجرانش چنینست، وصالش چونست؟ | |||||
جایی که گذرگاه دل محزونست | آن جا دو هزار نیزه بالا خونست | |||||
لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند | مجنون داند که حال مجنون چونست؟ | |||||
دل خسته و بستهی مسلسل موییست | خون گشته و کشتهی بت هندوییست | |||||
سودی ندهد نصیحت، ای واعظ | ای خانه خراب طرفه یک پهلوییست | |||||
تقدیر، که بر کشتنت آزرم نداشت | بر حسن و جوانیت دل نرم نداشت | |||||
اندر عجبم زجان ستان کز چو تویی | جان بستد و از جمال تو شرم نداشت | |||||
چشمم ز غمت، به هر عقیقی که بسفت | بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت | |||||
رازی، که دلم ز جان همی داشت نهفت | اشکم به زبان حال با خلق بگفت | |||||
بنلاد تو شد تربیت خواجه و لیک | بنلاد تو سست همچو بنیاد تو باد | |||||
بی روی تو خورشید جهانسوز مباد | هم بیتو چراغ عالم افروز مباد | |||||
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد | روزی که ترا نبینم آن روز مباد | |||||
زلفش بکشی شب دراز اندازد | ور بگشایی چنگل باز اندازد | |||||
ور پیچ و خمش ز یک دگر بگشایند | دامن دامن مشک طراز اندازد | |||||
چون روز علم زند به نامت ماند | چون یک شبه شد ماه به جامت ماند | |||||
تقدیر به عزم تیز گامت ماند | روزی به عطا دادن عامت ماند | |||||
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند | یک پرسش گرم جز تبم کس نکند | |||||
ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم | یک قطرهی آب بر لبم کس نکند | |||||
بفنود تنم بر درم و آب و زمین | دل بر خرد و علم به دانش بفنود | |||||
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود | حال من از اقبال تو فرخنده شود | |||||
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان | خاطر به زار غم پراگنده شود | |||||
آمد بر من، که؟ یار، کی؟ وقت سحر | ترسنده ز که؟ ز خصم، خصمش که؟ پدر | |||||
دادمش دو بوسه، بر کجا؟ بر لب تر | لب بد؟ نه، چه بد؟ عقیق، چون بد؟ چو شکر | |||||
هان! تشنه جگر، مجوی زین باغ ثمر | بیدستانیست این ریاض بدو در | |||||
بیهوده همان، که باغبانت به قفاست | چون خاک نشسته گیر و چون باد گذر | |||||
چون کشته ببینیام، دو لب گشته فراز | از جان تهی این قالب فرسوده به آز | |||||
بر بالینم نشین و میگوی بناز: | کای من تو بکشته و پشیمان شده باز | |||||
در جستن آن نگار پر کینه و جنگ | گشتیم سراپای جهان با دل تنگ | |||||
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار | این بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ | |||||
بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل | بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل | |||||
این غم، که مراست کوه قافست، نه غم | این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل | |||||
واجب نبود به کس بر، افضال و کرم | واجب باشد هر آینه شکر نعم | |||||
تقصیر نکرد خواجه در ناواجب | من در واجب چگونه تقصیر کنم؟ | |||||
یوسف رویی، کزو فغان کرد دلم | چون دست زنان مصریان کرد دلم | |||||
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم | امروز نشانهی غمان کرد دلم | |||||
چون جشه فشانی، ای پسر، در کویم | خاک قدمت چو مشک در دیده زنم | |||||
در پیش خود آن نامه چو بلکامه نهم | پروین ز سرشک دیده بر جامه نهم | |||||
بر پاسخ تو چو دست بر خامه نهم | خواهم که: دل اندر شکن نامه نهم | |||||
در منزل غم فگنده مفرش ماییم | وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم | |||||
عالم چو ستم کند ستمکش ماییم | دست خوش روزگار ناخوش ماییم | |||||
از گیسوی او نسیمک مشک آید | وز زلفک او نسیمک نسترون | |||||
در عشق، چو رودکی، شدم سیر از جان | از گریهی خونین مژهام شد مرجان | |||||
القصه که: از بیم عذاب هجران | در آتش رشکم دگر از دوزخیان | |||||
دیدار به دل فروخت، نفروخت گران | بوسه به روان فروشد و هست ارزان | |||||
آری، که چو آن ماه بود بازرگان | دیدار به دل فروشد و بوسه به جان | |||||
رویت دریای حسن و لعلت مرجان | زلفت عنبر، صدف دهن، در دندان | |||||
ابرو کشتی و چین پیشانی موج | گرداب بلا غبغب و چشمت توفان | |||||
ای از گل سرخ رنگ بربوده و بو | رنگ از پی رخ ربوده، بو از پی مو | |||||
گل رنگ شود، چو روی شویی، همه جو | مشکین گردد، چو مو فشانی، همه کو | |||||
ای نالهی پیر خانقاه از غم تو | وی گریهی طفل بی گناه از غم تو | |||||
افغان خروس صبح گاه از غم تو | آه از غم تو! هزار آه ازغم تو! | |||||
چرخ کجه باز، تا نهان ساخت کجه | با نیک و بد دایره درباخت کجه | |||||
هنگامهی شب گذشت و شد قصه تمام | طالع به کفم یکی نینداخت کجه | |||||
رخسارهی او پرده عشاق درید | با آن که نهفته دارد اندر پرده | |||||
زلفت دیدم، سر از چمان پیچیده | وندر گل سرخ ارغوان پیچیده | |||||
در هر بندی هزار دل در بندش | در هر پیچی هزار جان پیچیده | |||||
ای بر تو رسیده بهر هر یک چاره | از حال من ضعیف جویی چاره | |||||
چون کار دلم ز زلف او ماند گره | بر هر رگ جان صد آرزو ماند گره | |||||
امید ز گریه بود، افسوس! افسوس! | کان هم شب وصل در گلو ماند گره | |||||
ای طرفهی خوبان من، ای شهرهی ری | لب را به سپید رگ بکن پاک از می | |||||
از کعبه کلیسیا نشینم کردی | آخر در کفر بیقرینم کردی | |||||
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست | ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی! | |||||
گر بر سر نفس خود امیری، مردی | بر کور و کر، ار نکته گیری، مردی | |||||
مردی نبود فتاده را پای زدن | گر دست فتاده ای بگیری، مردی | |||||
آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی | مامات دف و دو رویه چالاک زدی | |||||
آن بر سر گورها تبارک خواندی | وین بر در خان ها تبوراک زدی | |||||
دل سیر نگرددت ز بیدادگری | چشم آب نگرددت، چو در من نگری | |||||
این طرفه که: دوست تر ز جانت دارم | با آن که ز صد هزار دشمن بتری | |||||
با داده قناعت کن و با داد بزی | در بند تکلف مشو، آزاد بزی | |||||
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور | در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی | |||||
نارفته به شاهراه وصلت گامی | نایافته از حسن جمالت کامی | |||||
ناگاه شنیدم ز فلک پیغامی: | کز خم فراق نوش بادت جامی! |