رودکی (باب اول)/گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور
ظاهر
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور | بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا | |||||
اثر میر نخواهم که بماند به جهان | میر خواهم که بماند به جهان در اثرا | |||||
هر کرا رفت، همی باید رفته شمری | هر کرا مرد، همی باید مرده شمرا | |||||
پوپک دیدم به حوالی سرخس | بانگک بر برده با بر اندرا | |||||
چادرکی دیدم رنگین برو | رنگ بسی گونه بر آن چادرا | |||||
ای پرغونه و باژگونه جهان | مانده من از تو به شگفت اندرا | |||||
جهانا چنینی تو با بچگان | که گه مادری و گاه مادندرا | |||||
نه پاذیر باید ترا نه ستون | نه دیوار خشت و نه زآهن درا | |||||
به حق نالم ز هجر دوست زارا | سحر گاهان چو بر گلبن هزارا | |||||
قضا، گر داد من نستاند از تو | ز سوز دل بسوزانم قضا را | |||||
چو عارض برفروزی میبسوزد | چو من پروانه بر گردت هزارا | |||||
نگنجم در لحد، گر زان که لختی | نشینی بر مزارم سوکوارا | |||||
جهان اینست وچونینست تا بود | و همچونین بود اینند، یارا | |||||
به یک گردش به شاهنشاهی آرد | دهد دیهیم و تاج وگوشوارا | |||||
توشان زیر زمین فرسوده کردی | زمین داده بریشان بر زغارا | |||||
از آن جان تو لختی خون فسرده | سپرده زیر پای اندر سپارا | |||||
گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا | به بوسه نقشکنم برگ یاسمین ترا | |||||
هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی | هزار سجده برم خاک آن زمین ترا | |||||
هزار بوسه دهم بر سخای نامهی تو | اگر ببینم بر مهر او نگین ترا | |||||
به تیغ هندی گو: دست من جدا بکنند | اگر بگیرم روزی من آستین ترا | |||||
اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت | زبان من به روی گردد آفرین ترا | |||||
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا | که: مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا | |||||
وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت | برهاناد ازو ایزد جبار مرا | |||||
به نام نیک تو، خواجه، فریفته نشوم | که نام نیک تو دامست و زرقمر نان را | |||||
کسی که دام کند نام نیک از پی نان | یقین بدان تو که دامست نانش مرجان را | |||||
دلا، تا کی همی جویی منی را؟ | چه داری دوست هرزه دشمنی را؟ | |||||
چرا جویی وفا از بی وفایی؟ | چه کوبی بیهده سرد آهنی را؟ | |||||
ایا سوسن بناگوشی ، که داری | بر شک خویشتن هر سوسنی را | |||||
یکی زین برزن نا راه برشو | که بر آتش نشانی برزنی را | |||||
دل من ارزنی، عشق تو کوهی | چه سایی زیر کوهی ارزنی را؟ | |||||
ببخشا، ای پسر، بر من ببخشا | مکش در عشق خیره چون منی را؟ | |||||
بیا، اینک نگه کن رودکی را | اگر بی جان روان خواهی تنی را | |||||
با عاشقان نشین وهمه عاشقی گزین | با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا | |||||
باشد گه وصال ببینند روی دوست | تو نیز در میانهی ایشان ببینیا | |||||
تا اندران میانه، که بینند روی او | تو نیز در میانهی ایشان نشینیا | |||||
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب | با صد هزار نزهت و آرایش عجیب | |||||
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان | گیتی بدیل یافت شباب از پس مشیب | |||||
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد | لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب | |||||
نفاط برق روشن و تندرش طبل زن | دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب | |||||
آن ابر بین، که گرید چون مرد سوکوار | و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کیب | |||||
خورشید را ز ابر دمد روی گاهگاه | چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب | |||||
یک چند روزگار جهان دردمند بود | به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب | |||||
باران مشکبوی ببارید نو به نو | وز برگ بر کشید یکی حلهی قصیب | |||||
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت | هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب | |||||
تندر میان دشت همی باد بردمد | برق از میان ابر همی برکشد قضیب | |||||
لاله میان کشت بخندد همی ز دور | چون پنجهی عروس به حنا شده خضیب | |||||
بلبل همی بخواند در شاخسار بید | سار از درخت سرو مرو را شده مجیب | |||||
صلصل به سر و بن بر، با نغمهی کهن | بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب | |||||
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد | کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب | |||||
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر | کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب | |||||
هر چند نوبهار جهانست به چشم خوب | دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب | |||||
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب | فرزند آدمی به تو اندر به شیب وتیب | |||||
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی | بارید کان مطرب بودی به فر و زیب | |||||
گل صدبرگ و مشک و عنبر وسیب | یاسمین سپید و مورد بزیب | |||||
این همه یکسره تمام شدست | نزد تو، ای بت ملوک فریب | |||||
شب عاشقت لیلهالقدرست | چون تو بیرون کنی رخ از جلبیت | |||||
به حجاب اندرون شود خورشید | گر تو برداری از دو لاله حجیب | |||||
وآن زنخدان بسیب ماند راست | اگر از مشک خال دارد سیب | |||||
با خردومند بیوفا بود این بخت | خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت | |||||
خود خور و خود ده، کجا نبود پشیمان | هر که بداد وبخورد از آن چه که بلفخت | |||||
رودکی چنگ بر گرفت و نواخت | باده انداز، کو سرود انداخت | |||||
زان عقیقین میی، که هر که بدید | از عقیق گداخته نشناخت | |||||
هر دو یک گوهرند، لیک به طبع | این بیفسرد و آن دگر بگداخت | |||||
نابسوده دو دست رنگین کرد | ناچشیده به تارک اندر تاخت | |||||
به سرای سپنج مهمان را | دل نهادن همیشگی نه رواست | |||||
زیر خاک اندرونت باید خفت | گر چه اکنونت خواب بر دیباست | |||||
با کسان بودنت چه سود کند؟ | که به گور اندرون شدن تنهاست | |||||
یار تو زیر خاک مور و مگس | چشم بگشا، ببین: کنون پیداست | |||||
آن که زلفین و گیسویت پیراست | گر چه دینار یا درمش بهاست | |||||
چون ترا دید زردگونه شده | سرد گردد دلش، نه نابیناست | |||||
امروز به هر حالی بغداد بخاراست | کجا میر خراسانست، پیروزی آنجاست | |||||
ساقی، تو بده باده ومطرب تو بزن رود | تا می خورم امروز، که وقت طرب ماست | |||||
می هست ودرم هست و بت لاله رخان هست | غم نیست وگر هست نصیب دل اعداست | |||||
زمانه ، پندی آزادوار داد مرا | زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندست | |||||
به روز نیک کسان، گفت: تاتو غم نخوری | بسا کسا! که به روز تو آرزومندست | |||||
زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه | کرا زبان نه به بندست پای دربندست | |||||
این جهان پاک خواب کردارست | آن شناسد که دلش بیدارست | |||||
نیکی او به جایگاه بدست | شادی او به جای تیمارست | |||||
چه نشینی بدین جهان هموار؟ | که همه کار اونه هموارست | |||||
دانش او نه خوب و چهرش خوب | زشت کردار و خوب دیدارست | |||||
به خیره برشمرد سیر خورده گرسنه را | چنان که درد کسان بر دگر کسی خوارست | |||||
چو پوست روبه ببینی به خان واتگران | بدان که: تهمت او دنبهی به سر کارست | |||||
آن صحن چمن، که از دم دی | گفتی: دم گرگ یا پلنگست | |||||
اکنون ز بهار مانوی طبع | پرنقش و نگار همچو ژنگست | |||||
بر کشتی عمر تکیه کم کن | کین نیل نشیمن نهنگست | |||||
مرغ دیدی که بچه زو ببرند؟ | چاو چاوان درست چونانست | |||||
باز چون بر گرفت پرده ز روی | کروه دندان و پشت چوگانست | |||||
آخر هر کس از دو بیرون نیست | یا برآورد نیست، یا زد نیست | |||||
نه به آخر همه بفرساید؟ | هرکه انجام راست فرسد نیست | |||||
چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت | نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت | |||||
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند | انگور نه از بهر نبیذست به چرخشت | |||||
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده | حیران شد و بگرفت به دندان سرانگشت | |||||
گفتا که: کرا کشتی تا کشته شدی زار؟ | تا باز که او را بکشد؟ آن که ترا کشت | |||||
انگشت مکن رنجه بدر کوفتن کس | تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت | |||||
مهر مفگن برین سرای سپنج | کین جهان پاک بازیی نیرنج | |||||
نیک او را فسانه واری شو | بد او را کمرت سخت بتنج | |||||
پیشم آمد بامداد آن دلبر از راه شکوخ | با دو رخ از شرم لعل و با دو چشم از سحر شوخ | |||||
آستین بگرفتمش، گفتم که: مهمان من آی | داد پوشیده جوابم: مورد و انجیر و کلوخ | |||||
ای روی تو چو روز دلیل موحدان | وی موی تو چنان چوشب ملحد از لحد | |||||
ای من مقدم از همه عشاق، چون تویی | مر حسن را مقدم، چون از کلام قد | |||||
مکی به کعبه فخر کند، مصریان به نیل | ترسا به اسقف وعلوی به افتخار جد | |||||
فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست | کامد پدید زیر نقاب از بر دو خد | |||||
شاد زی، با سیاه چشمان، شاد | که جهان نیست جز فسانه و باد | |||||
زآمده شادمان بباید بود | وز گذشته نکرد باید یاد | |||||
من و آن جعد موی غالیه بوی | من و آن ماهروی حورنژاد | |||||
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد | شوربخت آن که او نخورد و نداد | |||||
باد و ابرست این جهان، افسوس! | باده پیش آر، هر چه باداباد | |||||
شاد بودست ازین جهان هرگز | هیچ کس؟ تا ازو تو باشی شاد | |||||
داد دیدست ازو به هیچ سبب | هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد | |||||
جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد | برو به هیچ حوادث زمانه دست مداد | |||||
درست و راست کناد این مثل خدای ورا | اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد | |||||
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد | که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد | |||||
... این مصرع ساقط شده ... | خدای چشم بد از ملک تو بگرداناد | |||||
چهار چیز مر آزاده را زغم بخرد: | تن درست و خوی نیک و نام نیک وخرد | |||||
هر آن که ایزدش این چهار روزی کرد | سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد | |||||
از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد؟ | کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد | |||||
گر خوار کند مهتر، خواری نکند عیب | چون بازنوازد، شود آن داغ جفا سرد | |||||
صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش | گر خار بر اندیشی خرمانتوان خورد | |||||
او خشم همی گیرد، تو عذر همی خواه | هر روز به نو یار دگر مینتوان کرد |