پرش به محتوا

رودکی (باب اول)/مرد مرادی، نه همانا که مرد

از ویکی‌نبشته
رودکی (باب اول) از رودکی
(مرد مرادی، نه همانا که مرد)
  مرد مرادی، نه همانا که مرد مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد  
  جان گرامی به پدر باز داد کالبد تیره به مادر سپرد  
  آن ملک با ملکی رفت باز زنده کنون شد که تو گویی: بمرد  
  کاه نبد او، که به بادی پرید آب نبد او، که به سرما فسرد  
  شانه نبود او، که به مویی شکست دانه نبود او، که زمینش فشرد  
  گنج زری بود درین خاکدان کو دو جهان را به جوی می‌شمرد  
  قالب خاکی سوی خاکی فگند جان و خرد سوی سماوات برد  
  جان دوم را، که ندانند خلق مصقله‌ای کرد و به جانان سپرد  
  صاف بد آمیخته با درد می بر سر خم رفت و جدا شد زدرد  
  در سفر افتند به هم، ای عزیز مروزی و رازی و رومی و کرد  
  خانه‌ی خود باز رود هر یکی اطلس کی باشد همتای برد؟  
  خامش کن چون نفط، ایرا ملک نام تو از دفتر گفتن سترد  
  زلف ترا جیم که کرد؟ آن که او خال ترا نقطه‌ی آن جیم کرد  
  وآن دهن تنگ تو گویی کسی دانگکی نار به دو نیم کرد  
  فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود چو از حرارت می‌دلبرم لبان لیسد  
  روان ز دیده‌ی افلاکیان شود جیحون نصال تیرت اگر قبضه‌ی کمان لیسد  
  به خاک خفته‌ی تیغ تو از حلاوت زخم زبان برآورد و زخم را دهان لیسد  
  ملکا، جشن مهرگان آمد جشن شاهان و خسروان آمد  
  خز به جای ملحم و خرگاه بدل باغ و بوستان آمد  
  مورد به جای سوسن آمد باز می به جای ارغوان آمد  
  تو جوانمرد و دولت تو جوان می به بخت تو نوجوان آمد  
  گل دگر ره به گلستان آمد واره‌ی باغ و بوستان آمد  
  وار آذر گذشت و شعله‌ی او شعله‌ی لاله را زمان آمد  
  دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند جان گرامی به جانش اندر پیوند  
  دایم بر جان او بلرزم، زیراک مادر آزادگان کم آرد فرزند  
  از ملکان کس چنو نبود جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند  
  کس نشناسد همی که: کوشش او چون؟ خلق نداند همی که بخشش او چند  
  دست و زبان زر و در پراگند او را نام به گیتی نه از گزاف پراگند  
  در دل ما شاخ مهربانی به نشاست دل نه به بازی ز مهر خواسته برکند  
  همچو معماست فخر و همت او شرح همچو ایستاست فضل و سیرت اوزند  
  گر چه بکوشند شاعران زمانه مدح کسی را کسی نگوید مانند  
  سیرت او تخم کشت و نعمت او آب خاطر مداح او زمین برومند  
  سیرت او بود وحی نامه به کسری چون که به آیینش پندنامه بیاگند  
  سیرت آن شاه پندنامه‌ی اصلیست ز آنکه همی روزگار گیرد ازو پند  
  هر که سر از پند شهریار بپیچید پای طرب را به دام کرد درافگند  
  کیست به گیتی خمیر مایه‌ی ادبار؟ آن که به اقبال او نباشد خرسند  
  هر که نخواهد همی گشایش کارش گو: بشو و دست روزگار فروبند  
  ای ملک، از حال دوستانش همی ناز ای فلک، از حال دشمنانش همی خند  
  آخر شعر آن کنم که اول گفتم: دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند  
  جز آن که مستی عشقست هیچ مستی نیست همین بلات بسست، ای بهر بلا خرسند  
  خیال رزم تو گر در دل عدو گردد ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند  
  ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز ز حکم تست شب و روز را به هم پیوند  
  به خوشدلی گذران بعد ازین، که باد اجل درخت عمر بداندیش را ز پا افگند  
  همیشه تا که بود از زمانه نام و نشان مدام تا که بود گردش سپهر بلند  
  به بزم عیش و طرب باد نیک‌خواه تو شاد حسود جاه تو بادا ز غصه زار و نژند  
  نیز ابا نیکوان نمایدت جنگ فند لشکر فریادنی، خواسته‌نی سودمند  
  قند جداکن از وی، دور شو از زهر دند هر چه به آخر بهست جان ترا آن پسند  
  صرصر هجر تو، ای سرو بلند ریشه‌ی عمر من از بیخ بکند  
  پس چرا بسته‌ی اویم همه عمر؟ اگر آن زلف دوتا نیست کمند  
  به یکی جان نتوان کرد سال: کز لب لعل تو یک بوس به چند؟  
  بفگند آتش اندر دل حسن آن چه هجران تو از سینه فگند  
  مهتران جهان همه مردند مگر را سر همه فرو کردند  
  زیر خاک اندرون شدند آنان که همه کوشک‌ها برآوردند  
  از هزاران هزار نعمت و ناز نه به آخر به جز کفن بردند؟  
  بود از نعمت آن چه پوشیدند و آن چه دادند و آن چه را خوردند  
  مرا تو راحت جانی، معاینه، نه خبر کرا معاینه آید خبر چه سود کند؟  
  سپر به پیش کشیدم خدنگ قهر ترا چو تیر بر جگر آید سپر چه سود کند؟  
  تا کی گویی که: اهل گیتی درهستی و نیستی لیمند؟  
  چون تو طمع از جهان بریدی دانی که: همه جهان کریمند  
  اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود  
  خدای را بستودم، که کردگار منست زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود  
  همه به تنبل و بندست بازگشتن او شرنگ نوش آمیغست و روی زراندود  
  بنفش‌های طری خیل خیل بر سرکوه چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود  
  بیاروهان بده آن آفتاب کش بخوری ز لب فروشود و از رخان برآید زود  
  مرابسود و فرو ریخت هرچه دندان بود نبود دندان، لابل، چراغ تابان بود  
  سپید سیم رده بود، در و مرجان بود ستاره‌ی سحری بود و قطره باران بود  
  یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت چه نحس بود، همانا که نحس کیوان بود  
  نه نحس کیوان بود و نه روزگار داز چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود  
  جهان همیشه چو چشمیست گرد و گردانست همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود  
  همان که درمان باشد، به جای درد شو و باز درد، همان کز نخست درمان بود  
  کهن کند به زمانی همان کجا نو بود و نو کند به زمانی همان که خلقان بود  
  بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود  
  همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی که حال بنده ازین پیش برچه سامان بود؟  
  به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود  
  شد آن زمانه که رویش بسان دیبا بود شد آن زمانه که مویش بسان قطران بود  
  چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز بشد که بازنیامد، عزیز مهمان بود  
  بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم به روی او در، چشمم همیشه حیران بود  
  شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود نشاط او به فزون بود و بیم نقصان بود  
  همی خرید و همی سخت، بیشمار درم به شهر هر که یکی ترک نار پستان بود  
  بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود  
  به روز چون که نیارست شد به دیدن او نهیب خواجه‌ی او بود و بیم زندان بود  
  نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود  
  دلم خزانه‌ی پرگنج بود و گنج سخن نشان نامه‌ی ما مهر و شعر عنوان بود  
  همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟ دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود  
  بسا دلا، که بسان حریرکرده به شعر از آن پس که: به کردار سنگ‌و سندان بود  
  همیشه چشم زی زلفکان چابک بود همیشه گوش زی مردم سخندان بود  
  عیال نه، زن و فرزند نه، معونت نه ازین همه تنم آسوده بود و آسان بود  
  تو رودکی را، ای ماهرو، همی بینی بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود  
  بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی سرود گویان، گویی هزاردستان بود  
  شد آن زمان که به او انس رادمردان بود شد آن زمانه که او پیشکار میران بود  
  همیشه شعر ورا زی ملوک دیوانست همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود  
  شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود  
  کجا به گیتی بودست نامور دهقان مرا به خانه‌ی او سیم بود و حملان بود  
  کرا بزرگی و نعمت زاین و آن بودی ورا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود  
  بداد میر خراسانش چل هزار درم درو فزونی یک پنج میر ماکان بود  
  ز اولیاش پراگنده نیز هشت هزار به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود  
  چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود  
  کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود  
  می آرد شرف مردی پدید آزاده نژاد از درم خرید  
  می آزاده پدید آرد از بداصل فراوان هنرست اندرین نبید  
  هرآن گه که خوری می خوش آن گهست خاصه چو گل و یاسمن دمید  
  بسا حصن بلندا، که می گشاد بسا کره‌ی نوزین، که بشکنید  
  بسا دون بخیلا، که می بخورد کریمی به جهان در پراگنید  
  کار همه راست، آن چنان که بباید حال شادیست، شاد باشی، شاید  
  انده و اندیشه را دراز چه داری؟ دولت خود همان کند که بباید  
  رای وزیران ترا به کار نیابد هر چه صوابست بخت خود فرماید  
  چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید  
  ایزد هرگز دری نبندد بر تو تا صد دگر به بهتری نگشاید  
  دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟  
  نیش نهنگ دارد، دل را همی خساید ندهم، که ناگوارد، کایدون نه خردخاید  
  اندی که امیر ما باز آید پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید  
  پنداشت همی حاسد: کو باز نیاید باز آمد، تا هر شفکی ژاژ نخاید  
  هر باد، که از سوی بخارا به من آید با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید  
  بر هر زن و هر مرد، کجا بروزد آن باد گویی: مگر آن باد همی از ختن آید  
  نی نی، ز ختن باد چنو خوش نوزد هیچ کان باد همی از بد معشوق من آید  
  هر شب نگرانم به یمن تا: تو برآیی زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید  
  کوشم که: بپوشم، صنما، نام تو از خلق تا نام تو کم در دهن انجمن آید  
  با هر که سخن گویم، اگر خواهم وگر نی اول سخنم نام تو اندر دهن آید  
  دریغ! مدحت چون درو آبدار غزل که چابکیش نیاید همی به لفظ پدید  
  اساس طبع ثنایست، بل قوی‌تر ازان ز آلت سخن آمد همی همه مانیذ  
  کسی را که باشد بدل مهر حیدر شود سرخ رو در دو گیتی به آور  
  ایا سر و بن، در تک و پوی آنم که: فرغند آسا بپیچم به توبر