رودکی (باب اول)/مرد مرادی، نه همانا که مرد
ظاهر
مرد مرادی، نه همانا که مرد | مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد | |||||
جان گرامی به پدر باز داد | کالبد تیره به مادر سپرد | |||||
آن ملک با ملکی رفت باز | زنده کنون شد که تو گویی: بمرد | |||||
کاه نبد او، که به بادی پرید | آب نبد او، که به سرما فسرد | |||||
شانه نبود او، که به مویی شکست | دانه نبود او، که زمینش فشرد | |||||
گنج زری بود درین خاکدان | کو دو جهان را به جوی میشمرد | |||||
قالب خاکی سوی خاکی فگند | جان و خرد سوی سماوات برد | |||||
جان دوم را، که ندانند خلق | مصقلهای کرد و به جانان سپرد | |||||
صاف بد آمیخته با درد می | بر سر خم رفت و جدا شد زدرد | |||||
در سفر افتند به هم، ای عزیز | مروزی و رازی و رومی و کرد | |||||
خانهی خود باز رود هر یکی | اطلس کی باشد همتای برد؟ | |||||
خامش کن چون نفط، ایرا ملک | نام تو از دفتر گفتن سترد | |||||
زلف ترا جیم که کرد؟ آن که او | خال ترا نقطهی آن جیم کرد | |||||
وآن دهن تنگ تو گویی کسی | دانگکی نار به دو نیم کرد | |||||
فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود | چو از حرارت میدلبرم لبان لیسد | |||||
روان ز دیدهی افلاکیان شود جیحون | نصال تیرت اگر قبضهی کمان لیسد | |||||
به خاک خفتهی تیغ تو از حلاوت زخم | زبان برآورد و زخم را دهان لیسد | |||||
ملکا، جشن مهرگان آمد | جشن شاهان و خسروان آمد | |||||
خز به جای ملحم و خرگاه | بدل باغ و بوستان آمد | |||||
مورد به جای سوسن آمد باز | می به جای ارغوان آمد | |||||
تو جوانمرد و دولت تو جوان | می به بخت تو نوجوان آمد | |||||
گل دگر ره به گلستان آمد | وارهی باغ و بوستان آمد | |||||
وار آذر گذشت و شعلهی او | شعلهی لاله را زمان آمد | |||||
دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند | جان گرامی به جانش اندر پیوند | |||||
دایم بر جان او بلرزم، زیراک | مادر آزادگان کم آرد فرزند | |||||
از ملکان کس چنو نبود جوانی | راد و سخندان و شیرمرد و خردمند | |||||
کس نشناسد همی که: کوشش او چون؟ | خلق نداند همی که بخشش او چند | |||||
دست و زبان زر و در پراگند او را | نام به گیتی نه از گزاف پراگند | |||||
در دل ما شاخ مهربانی به نشاست | دل نه به بازی ز مهر خواسته برکند | |||||
همچو معماست فخر و همت او شرح | همچو ایستاست فضل و سیرت اوزند | |||||
گر چه بکوشند شاعران زمانه | مدح کسی را کسی نگوید مانند | |||||
سیرت او تخم کشت و نعمت او آب | خاطر مداح او زمین برومند | |||||
سیرت او بود وحی نامه به کسری | چون که به آیینش پندنامه بیاگند | |||||
سیرت آن شاه پندنامهی اصلیست | ز آنکه همی روزگار گیرد ازو پند | |||||
هر که سر از پند شهریار بپیچید | پای طرب را به دام کرد درافگند | |||||
کیست به گیتی خمیر مایهی ادبار؟ | آن که به اقبال او نباشد خرسند | |||||
هر که نخواهد همی گشایش کارش | گو: بشو و دست روزگار فروبند | |||||
ای ملک، از حال دوستانش همی ناز | ای فلک، از حال دشمنانش همی خند | |||||
آخر شعر آن کنم که اول گفتم: | دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند | |||||
جز آن که مستی عشقست هیچ مستی نیست | همین بلات بسست، ای بهر بلا خرسند | |||||
خیال رزم تو گر در دل عدو گردد | ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند | |||||
ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز | ز حکم تست شب و روز را به هم پیوند | |||||
به خوشدلی گذران بعد ازین، که باد اجل | درخت عمر بداندیش را ز پا افگند | |||||
همیشه تا که بود از زمانه نام و نشان | مدام تا که بود گردش سپهر بلند | |||||
به بزم عیش و طرب باد نیکخواه تو شاد | حسود جاه تو بادا ز غصه زار و نژند | |||||
نیز ابا نیکوان نمایدت جنگ فند | لشکر فریادنی، خواستهنی سودمند | |||||
قند جداکن از وی، دور شو از زهر دند | هر چه به آخر بهست جان ترا آن پسند | |||||
صرصر هجر تو، ای سرو بلند | ریشهی عمر من از بیخ بکند | |||||
پس چرا بستهی اویم همه عمر؟ | اگر آن زلف دوتا نیست کمند | |||||
به یکی جان نتوان کرد سال: | کز لب لعل تو یک بوس به چند؟ | |||||
بفگند آتش اندر دل حسن | آن چه هجران تو از سینه فگند | |||||
مهتران جهان همه مردند | مگر را سر همه فرو کردند | |||||
زیر خاک اندرون شدند آنان | که همه کوشکها برآوردند | |||||
از هزاران هزار نعمت و ناز | نه به آخر به جز کفن بردند؟ | |||||
بود از نعمت آن چه پوشیدند | و آن چه دادند و آن چه را خوردند | |||||
مرا تو راحت جانی، معاینه، نه خبر | کرا معاینه آید خبر چه سود کند؟ | |||||
سپر به پیش کشیدم خدنگ قهر ترا | چو تیر بر جگر آید سپر چه سود کند؟ | |||||
تا کی گویی که: اهل گیتی | درهستی و نیستی لیمند؟ | |||||
چون تو طمع از جهان بریدی | دانی که: همه جهان کریمند | |||||
اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود | چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود | |||||
خدای را بستودم، که کردگار منست | زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود | |||||
همه به تنبل و بندست بازگشتن او | شرنگ نوش آمیغست و روی زراندود | |||||
بنفشهای طری خیل خیل بر سرکوه | چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود | |||||
بیاروهان بده آن آفتاب کش بخوری | ز لب فروشود و از رخان برآید زود | |||||
مرابسود و فرو ریخت هرچه دندان بود | نبود دندان، لابل، چراغ تابان بود | |||||
سپید سیم رده بود، در و مرجان بود | ستارهی سحری بود و قطره باران بود | |||||
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت | چه نحس بود، همانا که نحس کیوان بود | |||||
نه نحس کیوان بود و نه روزگار داز | چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود | |||||
جهان همیشه چو چشمیست گرد و گردانست | همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود | |||||
همان که درمان باشد، به جای درد شو | و باز درد، همان کز نخست درمان بود | |||||
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود | و نو کند به زمانی همان که خلقان بود | |||||
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود | و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود | |||||
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی | که حال بنده ازین پیش برچه سامان بود؟ | |||||
به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو | ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود | |||||
شد آن زمانه که رویش بسان دیبا بود | شد آن زمانه که مویش بسان قطران بود | |||||
چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز | بشد که بازنیامد، عزیز مهمان بود | |||||
بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم | به روی او در، چشمم همیشه حیران بود | |||||
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود | نشاط او به فزون بود و بیم نقصان بود | |||||
همی خرید و همی سخت، بیشمار درم | به شهر هر که یکی ترک نار پستان بود | |||||
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو | به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود | |||||
به روز چون که نیارست شد به دیدن او | نهیب خواجهی او بود و بیم زندان بود | |||||
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف | اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود | |||||
دلم خزانهی پرگنج بود و گنج سخن | نشان نامهی ما مهر و شعر عنوان بود | |||||
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟ | دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود | |||||
بسا دلا، که بسان حریرکرده به شعر | از آن پس که: به کردار سنگو سندان بود | |||||
همیشه چشم زی زلفکان چابک بود | همیشه گوش زی مردم سخندان بود | |||||
عیال نه، زن و فرزند نه، معونت نه | ازین همه تنم آسوده بود و آسان بود | |||||
تو رودکی را، ای ماهرو، همی بینی | بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود | |||||
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی | سرود گویان، گویی هزاردستان بود | |||||
شد آن زمان که به او انس رادمردان بود | شد آن زمانه که او پیشکار میران بود | |||||
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوانست | همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود | |||||
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت | شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود | |||||
کجا به گیتی بودست نامور دهقان | مرا به خانهی او سیم بود و حملان بود | |||||
کرا بزرگی و نعمت زاین و آن بودی | ورا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود | |||||
بداد میر خراسانش چل هزار درم | درو فزونی یک پنج میر ماکان بود | |||||
ز اولیاش پراگنده نیز هشت هزار | به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود | |||||
چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش | ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود | |||||
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم | عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود | |||||
می آرد شرف مردی پدید | آزاده نژاد از درم خرید | |||||
می آزاده پدید آرد از بداصل | فراوان هنرست اندرین نبید | |||||
هرآن گه که خوری می خوش آن گهست | خاصه چو گل و یاسمن دمید | |||||
بسا حصن بلندا، که می گشاد | بسا کرهی نوزین، که بشکنید | |||||
بسا دون بخیلا، که می بخورد | کریمی به جهان در پراگنید | |||||
کار همه راست، آن چنان که بباید | حال شادیست، شاد باشی، شاید | |||||
انده و اندیشه را دراز چه داری؟ | دولت خود همان کند که بباید | |||||
رای وزیران ترا به کار نیابد | هر چه صوابست بخت خود فرماید | |||||
چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق | و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید | |||||
ایزد هرگز دری نبندد بر تو | تا صد دگر به بهتری نگشاید | |||||
دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید | مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟ | |||||
نیش نهنگ دارد، دل را همی خساید | ندهم، که ناگوارد، کایدون نه خردخاید | |||||
اندی که امیر ما باز آید پیروز | مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید | |||||
پنداشت همی حاسد: کو باز نیاید | باز آمد، تا هر شفکی ژاژ نخاید | |||||
هر باد، که از سوی بخارا به من آید | با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید | |||||
بر هر زن و هر مرد، کجا بروزد آن باد | گویی: مگر آن باد همی از ختن آید | |||||
نی نی، ز ختن باد چنو خوش نوزد هیچ | کان باد همی از بد معشوق من آید | |||||
هر شب نگرانم به یمن تا: تو برآیی | زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید | |||||
کوشم که: بپوشم، صنما، نام تو از خلق | تا نام تو کم در دهن انجمن آید | |||||
با هر که سخن گویم، اگر خواهم وگر نی | اول سخنم نام تو اندر دهن آید | |||||
دریغ! مدحت چون درو آبدار غزل | که چابکیش نیاید همی به لفظ پدید | |||||
اساس طبع ثنایست، بل قویتر ازان | ز آلت سخن آمد همی همه مانیذ | |||||
کسی را که باشد بدل مهر حیدر | شود سرخ رو در دو گیتی به آور | |||||
ایا سر و بن، در تک و پوی آنم | که: فرغند آسا بپیچم به توبر |