رودکی (باب اول)/مرا جود او تازه دارد همی
ظاهر
مرا جود او تازه دارد همی | مگر جودش ابرست و من کشتزار | |||||
مگر یک سو افکن، که خود هم چنین | بیندیش و دیدهی خرد برگمار | |||||
ابا برق و با جستن صاعقه | ابا غلغل رعد در کوهسار | |||||
نه ماه سیامی، نه ماه فلک | که اینت غلامست و آن پیشکار | |||||
نه چون پور میر خراسان، که او | عطارا نشسته بود کردگار | |||||
اگر گل آرد بار آن رخان او، نه شگفت | هر آینه چو همه میخورد گل آرد بار | |||||
به زلف کژ ولیکن به قد و قامت راست | به تن درست ولیکن به چشمکان بیمار | |||||
گر شود بحر کف همت تو موج زنان | ور شود ابر سر رایت تو توفان بار | |||||
بر موالیت بپاشد همه در و گوهر | بر اعادیت ببارد همه شخکاسه و خار | |||||
ای خواجه، این همه که تو خود میدهی شمار | بادام تر و سیکی و بهمان وباستار | |||||
مارست این جهان و جهان جوی مارگیر | از مارگیر مار برآرد همی دمار | |||||
ای عاشق دل داده بدین جای سپنجی | همچون شمنی شیفته بر صورت فرخار | |||||
امروز به اقبال تو، ای میر خراسان | هم نعمت و هم روی نکو دارم و سیار | |||||
درواز و دریواز فرو گشت و بر آمد | بیمست که: یک بار فرود آید دیوار | |||||
دیوار کهن گشته بپرداز بادیز | یک روز همه پست شود، رنجش بگذار | |||||
آن خجش ز گردنش در آویخته گویی | خیکیست پراز باد، درو ریخته از بار | |||||
آن کن که درین وقت همی کردی هر سال | خز پوش و به کاشانه رو از صفه و فروار | |||||
یاد آری و دانی که: تویی زیرک و نادان | ور یاد نداری تو سگالش کن و یادآر | |||||
به دور عدل تو در زیر چرخ مینایی | چنان گریخت ز دهر دو رنگ، رنگ فتور | |||||
که باز شانه کند همچو باد سنبل را | بنیش چنگل خون ریز تارک عصفور | |||||
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد | چون تو یکی سفلهی دون و ژکور | |||||
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو | بر نکند سر به قیامت ز گور | |||||
وقت شبگیر بانگ نالهی زیر | ... این مصرع ساقط شده ... | |||||
دوستا، آن خروش بربط تو | خوشتر آید به گوشم از تکبیر | |||||
زاری زیر و این مدار شگفت | گر ز دشت اندر آورد نخجیر | |||||
تن او تیر نه، زمان به زمان | به دل اندر همی گزارد تیر | |||||
گاه گریان و گه بنالد زار | بامدادان و روز تا شبگیر | |||||
آن زبانآور و زبانش نه | خبر عاشقان کند تفسیر | |||||
گاه دیوانه را کند هشیار | گه به هشیار برنهد زنجیر | |||||
چاکرانت به گه رزم چو خیاطانند | گرچه خیاط نیند، ای ملک کشور گیر | |||||
به گز نیزه قد خصم تو میپیمایند | تا ببرند به شمشیر و بدوزند به تیر | |||||
همی بکشتی تا در عدو نماند شجاع | همی بدادی تا در ولی نماند فقیر | |||||
بسا کسا که بره است و فرخشه بر خوانش | بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر | |||||
مبادرت کن و خامش مباش چندینا | اگرت بدره رساند همی به بدر منیر | |||||
زیرش عطارد، آن که نخوانیش جز دبیر | یک نام او عطارد و یک نام اوست تیر | |||||
عجز شود ز اشک دو چشم و غریو من | ابر بهار گاهی و بختور در مطیر | |||||
گیتی چو گاو نیک دهد شیر مر ترا | خود باز بشکند به کرانه خنور شیر | |||||
زندگانی چه کوته و چه دراز | نه به آخر بمرد باید باز؟ | |||||
همه به چنبر گذار خواهد بود | این رسن را، اگر چه هست دراز | |||||
خواهی اندر عنا و شدت زی | خواهی اندر امان به شدت و ناز | |||||
این همه باد و بود تو خوابست | خواب را حکم نی، مگر به مجاز | |||||
این همه روز مرگ یکسانند | نشناسی ز یک دگرشان باز | |||||
ناز، اگر خوب راسزاست به شرط | نسزد جز ترا کرشمه و ناز | |||||
روی به محراب نهادن چه سود؟ | دل به بخارا و بتان تراز | |||||
ایزد ما وسوسهی عاشقی | از تو پذیرد، نپذیرد نماز | |||||
زمانه اسب و تو رایض، برای خویشت تاز | زمانه گوی و تو چوگان برای خویشت باز | |||||
اگرچه چنگ نوازان لطیف دست بوند | فدای دست قلم باد دست چنگ نواز | |||||
تویی، که جور و بخیلی به تو گرفت نشیب | چنانکه داد و سخاوت به تو گرفت فراز | |||||
چون سپرم نه میان بزم به نوروز | درمه بهمن بتاز و جان عدو سوز | |||||
باز تو بی رنج باش وجان تو خرم | بانی و با رود و با نبیذ فنا روز | |||||
همی برآیم با آن که برنیاید خلق | و برنیایم با روز گار خورده گریز | |||||
چه فضل میرابوالفضل بر همه ملکان؟ | چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز؟ | |||||
گر نه بدبختمی، مراکه فگند؟ | به یکی جاف جاف زود غرس | |||||
او مرا پیش شیر بپسندد | من نتاوم برو نشسته مگس | |||||
گرچه نامردمست، مهر و وفاش | نشود هیچ ازین دلم یرگس | |||||
گیردی آب جوی رز پندام | چون بود بسته بنک راه ز خس | |||||
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی | تاخلق جهان را بفگندی به خلالوش | |||||
کافور تو بالوس بود، مشک تو باناک | بالوس تو کافور کنی دایم مغشوش |