پرش به محتوا

رباعیات مسعود سعد سلمان

از ویکی‌نبشته
رباعیات
از مسعود سعد سلمان
برگرفته از کتاب‌خانهٔ دیجیتال ری‌را
  اول گردون ز رنج در تابم کرد در اشک دودیده زیر غرقابم کرد  
  پس بخشش نوساخته اسبابم کرد واندر زندان به ناز در خوابم کرد  

***

  هر ابر که بنگرم غباری شده گیر گرگل گیرم به دست خاری شده گیر  
  هر روز مرا خانه حصاری شده گیر عمری شده دان و روزگاری شده گیر  

***

  مسعود که هست سعد سلمان پدرش جایی است که از چرخ گذشته است سرش  
  در حبس بیفزود به دانش خطرش عودی است که پیدا شد از آتش هنرش  

***

  با همت باز باش و با کبر پلنگ زیبا به گه شکار و پیروز به جنگ  
  کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ کانجا همه بانگ آمد و اینجا همه رنگ  

***

  من همت باز دارم و کبر پلنگ زان روی مرا نشست کوه آمد و سنگ  
  روزی، روزی گر دهدم چرخ دو رنگ بر پر تذرو غلطم و سینه‌ی رنگ  

***

  هر یک چندی به قلعه‌یی آرندم اندر سمجی کنند و بسپارندم  
  شیرم که به دشت و بیشه نگذارندم پیلم که به زنجیر گران دارندم  

***

  در آرزوی بوی گل نوروزم در حسرت آن نگار عالم سوزم  
  از شمع سه‌گونه کار می‌آموزم: می‌گریم و می‌گدازم و می‌سوزم  

***

  از بلبل نالنده‌تر و زارترم وز زرد گل ای نگار بیمارترم  
  از شاخ شکوفه سرنگونسار ترم وز نرگس نوشکفته بیدارترم  

***

  از هرچه بگفته‌اند پندی دارم وز هرچه بگفته‌ام گزندی دارم  
  گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم  

***

  من بستر برف و بالش یخ دارم خاکستر و یخ پیشگه و بخ دارم  
  چون زاغ همه نشست بر شخ دارم در یک دو گز آبریز مطبخ دارم  

***

  تا نسبت کرد اخوت شعر به من می فخر کند ابوت شعر به من  
  بفزود چو کوه قوت شعر به من شد ختم دگر نبوت شعر به من  

***

  نی روزم هیزم است و نه شب روغن زین هر دو بفرسوده مرا دیده و تن  
  در حبس شدم به مهر و مه قانع من کاین روزم گرم دارد آن شب روشن  

***

  دیدی که غلام داشتم چندان من پرورده ز خون دل چو فرزندان من  
  در جمله از آن همه هنرمندان من تنها ماندم چو غول در زندان من  

***

  ای بخت مرا سوخته خرمن کردی بی جرم دو پای من در آهن کردی  
  در جمله مرا به کام دشمن کردی با سگ نکنند آنچه تو با من کردی