رباعیات فخرالدین عراقی
ظاهر
با آنکه خوش آید از تو، ای یار، جفا | لیکن هرگز جفا نباشد چو وفا | |||||
با این همه راضیم به دشنام از تو | از دوست چه دشنام! چه نفرین! چه دعا! |
***
عیشی نبود چو عیش لولی و گدا | افکنده کله از سر و نعلین ز پا | |||||
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدا | بگذاشته از بهر یکی هر دو سرا |
***
ای دوست، به دوستی قرینیم تو را | هر جا که قدم نهی زمینیم تو را | |||||
در مذهب عاشقی روا نیست که ما: | عالم به تو بینیم و نبینیم تو را |
***
ای دوست، فتاد با تو حالی دل را | مگذار ز لطف خویش خالی دل را | |||||
زیبد به جمال تو خود بیارایی دل | زیرا که تو بس لایق حالی دل را |
***
سودای تو کرد لاابالی دل را | عشق تو فزود غصه حالی دل را | |||||
هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی | نزدیک منی چو در خیالی دل را |
***
تا با توام، از تو جان دهم آدم را | وز نور تو روشنی دهم عالم را | |||||
چون بیتو بوم، قوت آنم نبود | کز سینه به کام خود برآرم دم را |
***
تا ظن نبری که مشکلی نیست مرا | در هر نفسی درد دلی نیست مرا | |||||
مشکلتر ازین چیست؟ که ایام شباب | ضایع شد و هیچ منزلی نیست مرا |
***
دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را | وز تو نبرم ستیزهی ایشان را | |||||
گر عمر مرا در سر کار تو شود | عهد تو به میراث دهم خویشان را |
***
از بادهی عشق شد مگر گوهر ما؟ | آمد به فغان ز دست ما ساغر ما | |||||
از بسکه همی خوریم می را بر می | ما درسر می شدیم و می در سر ما |
***
ای روی تو آرزوی دیرینهی ما | جز مهر تو نیست در دل و سینهی ما | |||||
از صیقل آدمی زداییم درون | تا عکس رخت فتد در آیینهی ما |
***
گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت | با باد صبا حکایتی گفت و بریخت | |||||
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه | سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت |
***
عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت | وز دیده بسی خون دل ساده بریخت | |||||
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین | کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت |
***
ای جملهی خلق را ز بالا و ز پست | آورده ز لطف خویش از نیست به هست | |||||
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟ | در سایهی عفو تو چه هشیار و چه مست؟ |
***
پیری ز خرابات برون آمد مست | دل رفته ز دست و جام می بر کف دست | |||||
گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست | جز مست کسی ز خویشتن باز نرست |
***
گفتم: دل من، گفت که: خون کردهی ماست | گفتم: جگرم، گفت که: آزردهی ماست | |||||
گفتم که: بریز خون من، گفت برو | کازاد کسی بود که پروردهی ماست |
***
ماییم که بیمایی ما مایهی ماست | خود طفل خودیم و عشق ما دایهی ماست | |||||
فیالجمله عروس غیب همسایهی ماست | وین طرفه که همسایهی ما سایهی ماست |
***
آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟ | مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟ | |||||
از تو خبرم نیست که با ما چونی | باری، دل من ز عشق تو خون گشته است |
***
در دام غمت دلم زبون افتاده است | دریاب، که خسته بیسکون افتاده است | |||||
شاید که بپرسی و دلم شاد کنی | چون میدانی که بی تو چون افتاده است؟ |
***
هرگز بت من روی به کس ننموده است | این گفت و مگوی مردمان بیهوده است | |||||
آن کس که تو را به راستی بستوده است | او نیز حکایت از کسی بشنوده است |
***
معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است | رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است | |||||
با هم نفسی گر نفسی بنشینی | مجموع حیات عمر آن یک نفس است |
***
دل رفت بر کسی که بیماش خوش است | غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوش است | |||||
جان میطلبد، نمیدهم روزی چند | جان را محلی نیست، تقاضاش خوش است |
***
عشق تو، که سرمایهی این درویش است | ز اندازهی هر هوسپرستی بیش است | |||||
شوری است، که از ازل مرا در سر بود | کاری است، که تا ابد مرا در پیش است |
***
شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است | ذهنی، که رموز عشق داند، عشق است | |||||
مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است | لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است |
***
بیمار توام، روی توام درمان است | جان داروی عاشقان رخ جانان است | |||||
بشتاب، که جانم به لب آمد بیتو | دریاب مرا، که بیش نتوان دانست |
***
این دورهی سالوس، که نتوان دانست | میباش به ناموس، که نتوان دانست | |||||
خاکی شو و کبر را ز خود بیرون کن | پای همه میبوس، که نتوان دانست |
***
پرسیدم از آن کسی که برهان دانست: | کان کیست که او حقیقت جان دانست؟ | |||||
بگشاد زبان و گفت: ای آصف رای | این منطق طیر است، سلیمان دانست |
***
کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست | تا راه توان به وصل جانان دانست | |||||
ره مینبریم و هم طمع می نبریم | نتوان دانست، بو که نتوان دانست |
***
چشمم ز غم عشق تو خون باران است | جان در سر کارت کنم، این بار آن است | |||||
از دوستی تو بر دلم باری نیست | محروم شدم ز خدمتت، بار آن است |
***
اول قدم از عشق سر انداختن است | جان باختن است و با بلا ساختن است | |||||
اول این است و آخرش دانی چیست؟ | خود را ز خودی خود بپرداختن است |
***
از گلشن جان بیخبری، خار این است | میلت به طبیعت است، دشوار این است | |||||
از جهل بدان، گر تو یکی ده گردی | در هستی حق نیست شوی، کار این است |
***
با حکم خدایی، که قضایش این است | میساز، دلا، مگر رضایش این است | |||||
ایزد به کدامین گنهم داد جزا؟ | توبه ز گناهی، که جزایش این است |
***
هر چند که دل را غم عشق آیین است | چشم است که آفت دل مسکین است | |||||
من معترفم که شاهد دل معنی است | اما چه کنم؟ که چشم صورت بین است |
***
ایزد، که جهان در کنف قدرت اوست | دو چیز به تو بداد، کان سخت نکوست | |||||
هم سیرت آن که دوست داری کس را | هم صورت آن که کس تو را دارد دوست |
***
در دور شراب و جام و ساقی همه اوست | در پرده مخالف و عراقی همه اوست | |||||
گر زانکه به تحقیق نظر خواهی کرد | نامی است بدین و آن و باقی همه اوست |
***
هر چند کباب دل و چشم تر هست | هجر تو ز وصل دیگری خوشتر هست | |||||
تو پنداری که بی تو خواب و خور هست؟ | بی روی تو خواب و خور کجا در خور هست؟ |
***
گردنده فلک دلیر و دیر است که هست | غرنده بسان شیر و دیر است که هست | |||||
یاران همه رفتند و نشد دیر تهی | ما نیز رویم دیر و دیر است که هست |
***
بی آنکه دو دیده بر جمالت نگریست | در آرزوی روی تو خونابه گریست | |||||
بیچاره بماندهام، دریغا! بی تو | بیچاره کسی که بی تواش باید زیست |
***
اندر ره عشق دی و کی پیدا نیست | مستان شدهاند و هیچ می پیدا نیست | |||||
مردان رهش ز خویش پوشیده روند | زان بر سر کوی عشق پی پیدا نیست |
***
ای دوست بیا، که بی تو آرامم نیست | در بزم طرب بیتو می و جامم نیست | |||||
کام دل و آرزوی من دیدن توست | جز دیدن روی تو دگر کامم نیست |
***
دل سوختگان را خبر از عشق تو نیست | مشتاق هوا را اثر از عشق تو نیست | |||||
در هر دو جهان نیک نظر کرد دلم | زان هیچ مقام برتر از عشق تو نیست |
***
رخ عرضه کنیم، گوی: این زر سره نیست | جان پیش کشیم، گوی، گوهر سره نیست | |||||
دل نپسندی، که مایهی ناسره است | هر مایه که قلب است عجب گر سره نیست! |
***
عشق تو ز عالم هیولانی نیست | سودای تو حد عقل انسانی نیست | |||||
ما را به تو اتصال روحانی هست | سهل است گر اتفاق جسمانی نیست |
***
دیشب دل من خیال تو مهمان داشت | بر خوان تکلف جگری بریان داشت | |||||
از آب دو دیده شربتی پیش آورد | بیچاره خجل گشت ولیکن آن داشت |
***
افسوس! که ایام جوانی بگذشت | سرمایهی عیش جاودانی بگذشت | |||||
تشنه به کنار جوی چندان خفتم | کز جوی من آب زندگانی بگذشت |
***
دردا! که دلم خبر ز دلدار نیافت | از گلبن وصل تو بجز خار نیافت | |||||
عمری به امید حلقه زد بر در او | چون حلقه برون در، دگر بار نیافت |
***
عالم ز لباس شادیم عریان یافت | با دیدهی پر خون و دل بریان یافت | |||||
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید | هر صبح که خندید مرا گریان یافت |
***
زنجیر سر زلف تو تاب از چه گرفت؟ | و آن چشم خمارین تو خواب از چه گرفت؟ | |||||
چون هیچ کسی برگ گلی بر تو نزد | سر تا قدمت بوی گلاب از چه گرفت؟ |
***
در عشق توام واقعه بسیار افتاد | لیکن نه بدین سان که ازین بار افتاد | |||||
عیسی چو رخت بدید دل شیدا شد | از خرقه و سجاده به زنار افتاد |
***
چون سایهی دوست بر زمین میافتد | بر خاک رهم ز رشک کین میافتد | |||||
ای دیده، تو کام خویش، باری، بستان | روزیت که فرصتی چنین میافتد |
***
غم گرد دل پر هنران میگردد | شادی همه بر بیخبران میگردد | |||||
زنهار! که قطب فلک دایرهوار | در دیدهی صاحبنظران میگردد |
***
از بخت به فریادم و از چرخ به درد | وز گردش روزگار رخ چون گل زرد | |||||
ای دل، ز پی وصال چندین بمگرد | شادی نخوری ولیک غم باید خورد |
***
گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد | صد بار دلم از آن پشیمانی خورد | |||||
جانا، به یکی گناه از بنده مگرد | من آدمیم، گنه نخست آدم کرد |
***
نرگس، که ز سیم بر سر افسر دارد | با دیدهی کور باد در سر دارد | |||||
در دست عصایی ز زمرد دارد | کوری به نشاط شب مکرر دارد |
***
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد | بنمود جمال و عاشق زارم کرد | |||||
من خفته بدم به ناز در کتم عدم | حسن تو به دست خویش بیدارم کرد |
***
دل در غم تو بسی پریشانی کرد | حال دل من چنان که میدانی کرد | |||||
دور از تو نماند در جگر آب مرا | از بسکه دو چشمم گهرافشانی کرد |
***
بازم غم عشق یار در کار آورد | غم در دل من، بین، که چه گل بار آورد؟ | |||||
هر سال بهار ما گل آوردی بار | امسال بجای گل همه خار آورد |
***
دل در طلبت هر دو جهان میبازد | وز هر دو جهان سود و زیان میبازد | |||||
مانندهی پروانه، که بر شمع زند | بر عین تو جان خود چنان میبازد |
***
آنجا که تویی عقل کجا در تو رسد؟ | خود زشت بود که عقل ما در تو رسد | |||||
گویند: ثنای هر کسی برتر ازوست | تو برتر از آنی که ثنا در تو رسد |
***
مسکین دل من! که بیسرانجام بماند | در بزم طرب بی می و بیجام بماند | |||||
در آرزوی یار بسی سودا پخت | سوداش بپخت و آرزو خام بماند |
***
از روز وجودم شفقی بیش نماند | وز گلشن جانم ورقی بیش نماند | |||||
از دفتر عمرم سبقی باقی نیست | دریاب، که از من رمقی بیش نماند |
***
یک عالم از آب و گل بپرداختهاند | خود را به میان ما در انداختهاند | |||||
خود گویند راز و خود میشنوند | زین آب و گلی بهانه بر ساختهاند |
***
در سابقه چون قرار عالم دادند | مانا که نه بر مراد آدم دادند | |||||
زان قاعده و قرار، کان دور افتاد | نی بیش به کس دهند و نی کم دادند |
***
زان پیش که این چرخ معلا کردند | وز آب و گل این نقش معما کردند | |||||
جامی ز می عشق تو بر ما کردند | صبر و خرد ما همه یغما کردند |
***
بی روی تو عاشقت رخ گل چه کند؟ | بی بوی خوشت به بوی سنبل چه کند؟ | |||||
آن کس که ز جام عشق تو سرمست است | انصاف بده، به مستی مل چه کند؟ |
***
هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانند | در پردهی اسرار شدن نتوانند | |||||
صندوقچهی سر قدم بس عجب است | در بند و گشادش همه سرگردانند |
***
قومی هستند، کز کله موزه کنند | قومی دیگر، که روزه هر روزه کنند | |||||
قومی دگرند ازین عجبتر ما را | هر شب به فلک روند و دریوزه کنند |
***
در کوی تو عاشقان درآیند و روند | خون جگر از دیده گشایند و روند | |||||
ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم | ورنه دگران چو باد آیند و روند |
***
ملک دو جهان را به طلبکار دهند | وین سود و زیان را به خریدار دهند | |||||
بویی که صبا ز کوی جانان آورد | وقت سحر آن را به من زار دهند |
***
دل جز به دو زلف مشکبارش ندهند | جان جز به دو لعل آبدارش ندهند | |||||
در بارگه وصل، جلالش میگفت: | این سر که نه عاشق است بارش ندهند |
***
در بند گرهگشای میباید بود | ره گم شده، رهنمای میباید بود | |||||
یک سال و هزار سال میباید زیست | یک جای و هزار جای میباید بود |
***
مازار کسی، کز تو گزیرش نبود | جز بندگی تو در ضمیرش نبود | |||||
بخشای بر آن کسی، که هر شب تا روز | جز آب دو دیده دستگیرش نبود |
***
ای جان من، از دل خبرت نیست، چه سود؟ | در عالم جان رهگذرت نیست، چه سود؟ | |||||
جز حرص و هوی، که بر تو غالب شده است | اندیشهی چیز دگرت نیست، چه سود؟ |
***
حاشا! که دل از خاک درت دور شود | یا جان ز سر کوی تو مهجور شود | |||||
این دیدهی تاریک من آخر روزی | از خاک قدمهای تو پر نور شود |
***
دل دیدن رویت به دعا میخواهد | وصلت به تضرع از خدا میخواهد | |||||
هستند شکرلبان درین ملک بسی | لیکن دل دیوانه تو را میخواهد |
***
ای از کرمت مصلح و مفسد به امید | وز رحمت تو به بندگان داده نوید | |||||
شد موی سفید و من رها کرده نیم | در نامهی خود بجای یک موی سفید |
***
یاری که نکو بخشد و بد بخشاید | گر ناز کند و گر نوازد شاید | |||||
روی تو نکوست، من بدانم خوشدل | کز روی نکو بجز نکویی ناید |
***
عالم ز لباس شادیم عریان دید | با دیدهی گریان و دل بریان دید | |||||
هر شام، که بگذشت مرا غمگین یافت | هر صبح، که خندید مرا گریان دید |
***
این عمر، که بردهای تو بییار بسر | ناکرده دمی بر در دلدار گذر | |||||
جانا، بنشین و ماتم خود میدار | کان رفت که آید ز تو کاری دیگر |
***
افتاد مرا با سر زلفین تو کار | دیوانه شدم، به حال خویشم بگذار | |||||
دل در سر زلفین تو گم کردستم | جویای دل خودم، مرا با تو چه کار؟ |
***
اندیشهی عشقت دم سرد آرد بار | تخم هجرت ز میوه درد آرد بار | |||||
از اشک، رخم ز خاک نمناکتر است | هر خار، که روید گل زرد آرد بار |
***
در واقعهی مشکل ایام نگر | جامی است تو را عقل، در آن جام نگر | |||||
ترسم که به بوی دانه در دام شوی | ای دوست، همه دانه مبین دام نگر |
***
ای در طلب تو عالمی در شر و شور | نزدیک تو درویش و توانگر همه عور | |||||
ای با همه در حدیث و گوش همه کر | وی با همه در حضور و چشم همه کور |
***
اندر همه عمر خود شبی وقت نماز | آمد بر من خیال معشوق فراز | |||||
برداشت ز رخ نقاب و می گفت مرا: | باری، بنگر، که از که میمانی باز؟ |
***
دل ز آرزوی تو بیقرار است هنوز | جان در طلبت بر سر کار است هنوز | |||||
دیده به جمالت ارچه روشن شد، لیک | هم بر سر آن گریهی زار است هنوز |
***
بیزار شد از من شکسته همه کس | من ماندهام اکنون و همان لطف تو بس | |||||
فریاد رسی ندارم، ای جان و جهان | در جمله جهان بجز تو، فریادم رس |
***
ای دل، سر و کار با کریم است، مترس | لطفش چو خداییش قدیم است، مترس | |||||
از کرده و ناکرده و نیک و بد ما | بی سود و زیان است، چه بیم است؟ مترس |
***
ای دل، قلم نقش معما میباش | فراش سراپردهی سودا میباش | |||||
مانندهی پرگار به گرد سر خویش | میگرد و به طبع پای بر جا میباش |
***
امشب چو جمال دادهای خب میباش | مه طلعت و گل رخ و شکرلب میباش | |||||
ای شب، چو من از تو روز خود یافتهام | تا صبح قیامت بدمد شب میباش |
***
آمد به سر کوی تو مسکین درویش | با چشم پرآب و با دل پارهی ریش | |||||
بگذار که در پای تو اندازد سر | کو بیرخ خوب تو ندارد سر خویش |
***
در دل همه خار غم شکستیم دریغ! | وز دست غم عشق نرستیم دریغ! | |||||
عمری به امید یار بردیم بسر | با یار دمی خوش ننشستیم دریغ! |
***
حاشا! که کند دل به دگر جا منزل | او را ز رخ که گردد از عشق خجل | |||||
گردیده به کس در نگرد عیبی نیست | کو شاهد دیده است و او شاهد دل |
***
خاک سر کوی آن بت مشکین خال | میبوسیدم شبی به امید وصال | |||||
پنهان ز رقیب آمد و در گوشم گفت: | میخور غم ما و خاک بر لب میمال |
***
در کوی خرابات نه نو آمدهام | یاری دارم ز بهر او آمدهام | |||||
گر یار مرا کوزهکشی فرماید | من هم به کشیدن سبو آمدهام |
***
ای جان و جهان، تو را ز جان میطلبم | سرگشته تو را گرد جهان میطلبم | |||||
تو در دل من نشستهای فارغ و من | از تو ز جهانیان نشان میطلبم |
***
عمری است که در کوی خرابی رفتم | در راه خطا و ناصوابی رفتم | |||||
کار من سر بسر پریشان شده را | دریاب، که گر تو درنیابی رفتم |
***
ای یار رخ تو کرده هر دم شادم | یک دم رخ تو نمیرود از یادم | |||||
با یاد تو، ای دوست، همی بودم خوش | زاندم که ز نزدیک تو دور افتادم |
***
آن وصل تو باز، آرزو میکندم | گفتن به تو راز، آرزو میکندم | |||||
خفتن ببرت به ناز تا روز سپید | شبهای دراز، آرزو میکندم |
***
بی روی تو، ای دوست، به جان در خطرم | در من نظری کن، که ز هر بد بترم | |||||
جانا، تو بیک بارگی از من بمبر | کز لطف تو من امید هرگز نبرم |
***
دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم | جویای توام، اگر نپرسی خبرم | |||||
خالی نشود خیالت از چشم ترم | در کوزه تو را بینم اگر آب خورم |
***
دل پیشکش نرگس مستت آرم | جان تحفهی آن زلف چو شستت آرم | |||||
سرگردانم ز هجر، معلومم نیست | در پای که افتم که به دستت آرم؟ |
***
امشب نظری به روی ساقی دارم | ای صبح، مدم، که عیش باقی دارم | |||||
شاید که بر افلاک زنم خیمه، از آنک | با همدم روح هم وثاقی دارم |
***
امشب نظری بروی ساقی دارم | وز نوش لبش حیات باقی دارم | |||||
جانا، سخن وداع در باقی کن | کین باقی عمر با تو باقی دارم |
***
ای دوست، بیا، که با تو باقی دارم | با هجر تو چند وثاقی دارم؟ | |||||
در من نظری کن، که مگر باز رهم | زین درد که از درد عراقی دارم |
***
در سر هوس شراب و ساقی دارم | تا جام جهان نمای باقی دارم | |||||
گر بر در میخانه روم، شاید، از انک | با دوست امید هم وثاقی دارم |
***
جانا، ز دل ار کباب خواهی، دارم | وز خون جگر شراب خواهی، دارم | |||||
با آنکه ندارم از جهان بر جگر آب | چندان که ز دیده آب خواهی دارم |
***
اندر غم تو نگار، همچون نارم | میسوزم و میسازم و دم برنارم | |||||
تا دست به گردن تو اندر نارم | آکنده به غم چو دانه اندر نارم |
***
یارب، به تو در گریختم بپذیرم | در سایهی لطف لایزالی گیرم | |||||
کس را گذر از جادهی تقدیر تو نیست | تقدیر تو کردهای، تو کن تدبیرم |
***
چون قصهی هجران و فراق آغازم | از آتش دل چو شمع خوش بگدازم | |||||
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید | میسوزم و در فراقشان میسازم |
***
بگذار، اگر چه رندم و اوباشم | تا خاک سر کوی تو بر سر پاشم | |||||
بگذار، که بگذرم به کویت نفسی | در عمر مگر یک نفسی خوش باشم |
***
پیوسته صبور و رنجکش میباشم | وندر پی عاشقان ترش میباشم | |||||
دل در دو جهان هیچ نخواهم بستن | با آنکه مرا خوش است خوش میباشم |
***
با نفس خسیس در نبردم، چه کنم؟ | وز کردهی خویشتن به دردم، چه کنم؟ | |||||
گیرم که به فضل در گزاری گنهم | با آنکه تو دیدی که چه کردم، چه کنم؟ |
***
آوازهی حسنت از جهان میشنوم | شرح غمت از پیر و جوان میشنوم | |||||
آن بخت ندارم که ببینم رویت | باری، نامت ز این و آن میشنوم |
***
آزاده دلی ز خویشتن میخواهم | و آسوده کسی ز جان و تن میخواهم | |||||
آن به که چنان شوم که او میخواهد | کاین کار چنان نیست که من میخواهم |
***
در عشق تو زارتر ز موی تو شدیم | خاک قدم سگان کوی تو شدیم | |||||
روی دل هر کسی به روی دگری است | ماییم که بتپرست روی تو شدیم |
***
وقت است که بر لاله خروشی بزنیم | بر سبزه و گلخانه فروشی بزنیم | |||||
دفتر به خرابات فرستیم به می | بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم |
***
امروز به شهر دل پریشان ماییم | ننگ همه دوستان و خویشان ماییم | |||||
رندان و مقامران رسوا شده را | گر میطلبی، بیا، که ایشان ماییم |
***
چون درد نداری، ای دل سرگردان | رفتن ببر طبیب بیفایده دان | |||||
درمان طلبد کسی که دردی دارد | چون نیست تو را درد چه جویی درمان؟ |
***
هر دم شب هجران تو، ای جان و جهان | تاریکتر است و مینگیرد نقصان | |||||
یا دیدهی بخت من مگر کور شده است؟ | یا نیست شب هجر تو را خود پایان؟ |
***
هر شب به سر کوی تو آیم به فغان | باشد که کنی درد دلم را درمان | |||||
گر بر در تو بار نیابم، باری | از پیش سگان کوی خویشم، بمران |
***
تا چند مرا به دست هجران دادن؟ | آخر همه عمر عشوه نتوان دادن | |||||
رخ باز نمای، تا روان جان بدهم | در پیش رخ تو میتوان جان دادن |
***
هان! راز دل خستهی ما فاش مکن | با یار عزیز خویش پرخاش مکن | |||||
آن دل که به هر دو کون سر در ناورد | اکنون که اسیر توست رسواش مکن |
***
خورشید رخا، ز بنده تحویل مکن | این وصل مرا به هجر تبدیل مکن | |||||
خواهی که جدا شوی ز من بیسببی؟ | خود دهر جدا کند، تو تعجیل مکن |
***
ای نفس خسیس، رو تباهی میکن | تا جان خسته است روسیاهی میکن | |||||
اکنون چو امید من فگندی بر خاک | خاکت به سر است، هر چه خواهی میکن |
***
آخر بدمد صبح امید از شب من | آخر نه به جایی برسد یارب من؟ | |||||
یا در پایت فگند بینم سر خویش | یا بر لب تو نهاده بینم لب من |
***
ای یاد تو آفت سکون دل من | هجر و غم تو ریخته خون دل من | |||||
من دانم و دل که در فراقت چونم | کس را چه خبر ز اندرون دل من؟ |
***
ای دل، پس زنجیر تو دیوانه نشین | در دامن درد خویش مردانه نشین | |||||
ز آمد شد بیهوده تو خود را پی کن | معشوق چو خانگی است در خانه نشین |
***
گر زانکه بود دل مجاهد با تو | همرنگ شود فاسق و زاهد با تو | |||||
تو از سر شهوتی که داری، برخیز | تا بنشیند هزار شاهد با تو |
***
ای مایهی اصل شادمانی غم تو | خوشتر ز حیات جاودانی غم تو | |||||
از حسن تو رازها به گوش دل من | گوید به زبان بیزبانی غم تو |
***
ای زندگی تو و توانم همه تو | جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو | |||||
تو هستی من شدی، از آنم همه من | من نیست شدم در تو، از آنم همه تو |
***
آن کیست که بیجرم و گنه زیست؟ بگو | بیجرم و گناه در جهان کیست؟ بگو | |||||
من بد کنم و تو بد مکافات کنی | پس فرق میان من تو چیست؟ بگو |
***
در عشق تو بیتو چون توان زیست؟ بگو | و آرام دلم جز تو دگر کیست؟ بگو | |||||
با مات خود این دشمنی از بهر چه خاست؟ | جز دوستی تو جرم ما چیست؟ بگو |
***
دارم دلکی به تیغ هجران خسته | از یار جدا و با غمش پیوسته | |||||
آیا بود آنکه بار دیگر بینم | با یار نشسته و ز غم وارسته؟ |
***
چندن که خم بادهپرست است بده | چندان که در توبه نبسته است بده | |||||
تا این قفس جسم مرا طوطی عمر | در هم نشکسته است و نجسته است بده |
***
دل در طلب دنیی دون هیچ منه | بر دل غم او کم و فزون هیچ منه | |||||
خواهی که به بارگاه شاهی برسی | از کوی طلب پای برون هیچ منه |
***
آنم که توام ز خاک برداشتهای | نقشم به مراد خویش بنگاشتهای | |||||
کارم به مراد خود چو نگذاشتهای | میرویم از آنسان که توام کاشتهای |
***
ای لطف تو دستگیر هر بیسر و پای | احسان تو پایمرد هر شاه و گدای | |||||
من لولیکم، گدای بیبرگ و نوای | لولی گدای را عطایی فرمای |
***
پیری بدر آمد ز خرابات فنای | در گوش دلم گفت که: ای شیفته رای | |||||
گر میطلبی بقای جاوید مباش | بیبادهی روشن اندرین تیرهسرای |
***
عشقی نبود چو عشق لولی و گدای | افگنده کلاه از سر و نعلین از پای | |||||
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدای | بگذاشته از بهر یکی هر دو سرای |
***
عیشی نبود چو عیش لولی و گدای | او را نه خرد، نه ننگ و نه خانه، نه جای | |||||
اندر ره عشق میدود بیسر و پای | مشغول یکی و فارغ از هر دو سرای |
***
نی بر سر کوی تو دلم یافته جای | نی در حرم وصل نهاده جان پای | |||||
سرگشته چنین چند دوم گرد جهان؟ | ای راهنما، مرا به خود راهنمای |
***
ای کاش! به سوی وصل راهی بودی | یا در دلم از صبر سپاهی بودی | |||||
ای کاش! چو در عشق تو من کشته شوم | جز دوستی توام گناهی بودی |
***
با یار به بوستان شدم رهگذری | کردم نظری سوی گل از بیصبری | |||||
آمد بر من نگار و در گوشم گفت: | رخسار من اینجا و تو در گل نگری؟ |
***
نی کرده شبی بر سر کویت گذری | نی بوی خوشت به من رسیده سحری | |||||
نی یافته از تو اثری، یا خبری | عمرم بگذشت بیتو، آخر نظری |
***
بردی دلم، ای ماهرخ بازاری | زان در پی تو ناله کنم، یا زاری | |||||
جان نیز به خدمت تو خواهم دادن | تا بو که دل بردهی من باز آری |
***
چون در دلت آن بود که گیری یاری | برگردی ازین دلشده بیآزاری | |||||
چون روز وداع بود بایستی گفت | تا سیر ترت دیده بدیدی، باری |
***
ای منزل دوست، خوش هوایی داری | پیداست که بوی آشنایی داری | |||||
خاک کف تو چو سرمه در دیده کشم | زیرا که نشان از کف پایی داری |
***
در عشق، اگر بسی ملامت ببری | تا ظن نبری جان به قیامت ببری | |||||
انصاف ده از خویشتن، ای خام طمع | عاشق شوی و جان به سلامت ببری؟ |
***
از آتش غم چند روانم سوزی؟ | وز ناوک غمزه چند جانم دوزی؟ | |||||
گویی که: مخور غم، چه کنم گر نخورم؟ | چون نیست مر از تو بجز غم روزی |
***
هر لحظه ز چهره آتشی افروزی | تا جان من سوختهدل را سوزی | |||||
چون دوست نداری تو بدآموزان را | ای نیک، تو این بد ز که میآموزی؟ |
***
هم دل به دلستانت رساند روزی | هم جان بر جانانت رساند روزی | |||||
از دست مده دامن دردی که تو راست | کین درد به درمانت رساند روزی |
***
آیا خبرت شود عیانم روزی؟ | تا بر دل خود دمی نشانم روزی | |||||
دانم که نگیری، ای دل و جان، دستم | در پای تو جان و دل فشانم روزی |
***
ای کرده به من غم تو بیداد بسی | دریاب، که نیست جز تو فریاد رسی | |||||
جانا، چه زیان بود اگر سود کند | از خوان سگان سر کویت مگسی؟ |
***
گر شهره شوی به شهر شرالناسی | ور گوشه گرفتهای، تو در وسواسی | |||||
به زان نبود، گر خضر و الیاسی | کس نشناسد تو را، تو کس نشناسی؟ |
***
چون خاک زمین اگر عناکش باشی | وز باد هوای دهر ناخوش باشی | |||||
زنهار! ز دست ناکسان آب حیات | بر لب ننهی، گرچه در آتش باشی |
***
ای کاش! بدانمی که من کیستمی؟ | تا در نظرش بهتر ازین زیستمی | |||||
یا جمله تنم دیده شده، تا شب و روز | در حسرت عمر رفته بگریستمی |
***
گر مونس و همدمی دمی یافتمی | زو چاره و مرهمی همی یافتمی | |||||
از آتش دل سوختمی سر تا پای | از دیده اگر نمی نمییافتمی |
***
گر من به صلاح خویش کوشان بدمی | سالار همه کبودپوشان بدمی | |||||
اکنون که اسیر و رند و میخوار شدم | ای کاش! غلام میفروشان بدمی |
***
حال من خستهی گدا میدانی | وین درد دل مرا دوا میدانی | |||||
با تو چه کنم قصهی درد دل ریش؟ | ناگفته چو جمله حال ما میدانی |
***
در عشق ببر از همه، گر بتوانی | جانا طلب کسی مکن، تا دانی | |||||
تا با دگرانت سر و کاری باشد | با ما سر و کارت نبود، نادانی |
***
گفتم که: اگر چه آفت جان منی | جان پیش کشم تو را، که جانان منی | |||||
گفتا که: اگر بندهی فرمان منی | آن دگران مباش، چون زآن منی |
***
ای کرده غمت با دل من روی به روی | زلف تو کند حال دلم موی به موی | |||||
اندر طلبت چو لولیان میگردم | دور از در تو، دربدر و کوی به کوی |
***
تو واقف اسرار من آنگاه شوی | کز دیده و دل بندهی آن ماه شوی | |||||
روزیت اگر به روز من بنشاند | از حالت شبهای من آگاه شوی |
***
هر بوی که از مشک و قرنفل شنوی | از دولت آن زلف چو سنبل شنوی | |||||
چون نغمهی بلبل ز پی گل شنوی | گل گفته بود هر چه ز بلبل شنوی |
***
ای لطف تو دستگیر هر رسوایی | وی عفو تو پردهپوش هر خود رایی | |||||
بخشای بدان بنده، که اندر همه عمر | جز درگه تو دگر ندارد جایی |