دیوان شمس (مستدرکات)
ظاهر
| کدیهی میکنم سبک بشنو | خبر عشق میدهم بگرو | |||||
| نفسی با خودم قرینی ده | که به میزان نهند با زر جو | |||||
| تو نوی بخش و بندهی تو کهن | کهنم را به یک نظر کن نو | |||||
| پیشهی کیمیا خود این باشد | که مس تیره را ببخشد ضو | |||||
| کرمت را بگوی تا بدهد | درخور شام بنده روغن عو | |||||
| ای دل آن شاه سوی بیسویی است | خلق هرسو دند تو کم دو | |||||
| فکر مردم به هر سوی گرواست | تو بلاحول فکر را کن خو | |||||
| بیسوی عالمی است بس عالی | شش جهت وادییست بس درگو | |||||
| کار امروز را مگو فردا | تا نه حسرت خوری نه گویی لو | |||||
| چشمکت میزند رقیب غیور | چشم ازو بر مگیر لاتطغو | |||||
| شمس تبریز! خضر عین یقین | وارهان خلق را ز عینالسو | |||||
| قصابی سوی گولی گوشت انداخت | چو دیدش زفت گوشت گاو پنداشت | |||||
| یکی ران دگر سوی وی افکند | بگفتا گاو مردهست این زهی گند | |||||
| خدا بخشید آنچ اسباب کامست | تو گفتی چیست این؟ خود داد عامست | |||||
| کنون شد عام کان با تو بپیوست | نجس شد چونک در کردی درو دست | |||||
| نسازد گول را بخل و سخاوت | که گردد هر دوش مایهی عداوت | |||||
| گریز از گول اندر سور و ماتم | چو عیسی ای پدر والله اعلم | |||||