دیوان شمس/یا مکثر الدلال علی الخلق بالنشوز
ظاهر
یا مکثر الدلال علی الخلق بالنشوز | الفوز فی لقایک طوبی لمن یفوز | |||||
من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع | گویی همه زبان شو و سر تا قدم بسوز | |||||
غوغای روز بینی چون شمع مرده باش | چون خلوت شب آمد چون شمع برفروز | |||||
گفتم بسوز و سازش چشمم به سوی توست | چشمم مدوز هر دم ای شیر همچو یوز | |||||
ما را چو درکشیدی رو درمکش ز ما | این پرده را دریدی آن پرده را مدوز | |||||
ای آب زندگانی بخشا بر آن کسی | کو پیش از این فراق در آن آب کرد پوز | |||||
اول چنان نواز و در آخر چنین گداز | اول یجوز آمد و امروز لایجوز | |||||
ای جان و بخت خندان در روی ما بخند | تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز | |||||
در موسم عجوز چو در باغ جان روی | بنماید آن عجوز ز هر گوشه صد تموز | |||||
گوید به باغ جان رو گویم که ره کجاست | گوید که راه باغ نیاموختی هنوز | |||||
آن سو که نکتهها و رموز چو جان رسد | ای عمر باد داده تو در نکته و رموز | |||||
تو غمز ما طلب کن خود رمزگو مباش | با آن کمان دولت کو درمپیچ توز | |||||
گر نفس پیر شد دل و جان تازه است و تر | همچون بنفشه تر خوش روی پشت گوز | |||||
ان لم یکن لقلبک فی ذاته غنی | لم تغنه المناصب و المال و الکنوز | |||||
ان کنت ذا غنی و غناک مکتم | کم حبه مکتمه ترصد البروز | |||||
یا طالب الجواهر و الدر و الحصی | مثلان فی الظلام فهل تدر ما تحوز | |||||
میچین تو سنگ ریزه و در زین نشیب بحر | در شب مزن تو قلب که پیدا شود به روز | |||||
استمحن النقود به میزان صادق | ردا لما یضرک مدا لما یعوز |