پرش به محتوا

دیوان شمس/یار مرا عارض و عذار نه این بود

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(یار مرا عارض و عذار نه این بود)
  یار مرا عارض و عذار نه این بود باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود  
  عهدشکن گشته‌اند خاصه و عامه قاعده اهل این دیار نه این بود  
  روح در این غار غوره وار ترش چیست پرورش و عهد یار غار نه این بود  
  سیل غم بی‌شمار بار و خرم برد طمع من از یار بردبار نه این بود  
  از جهت من چه دیگ می‌پزد آن یار راتبه میر پخته کار نه این بود  
  دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم کینه نهان داشت و آشکار نه این بود  
  ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم شرط امینی و مستشار نه این بود  
  در چمن عیش خار از چه شکفته‌ست منبت آن شهره نوبهار نه این بود  
  شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم سایسی و عدل شهریار نه این بود  
  مهل ندادی که عذر خویش بگویم خوی چو تو کوه باوقار نه این بود  
  می‌رسدم بوی خون ز گفت درشتش رایحه ناف مشکبار نه این بود  
  نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود وان شتر مست خوش عیار نه این بود  
  پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب زر من آن نقد خوش عیار نه این بود  
  شاه چو دریا خزینه‌اش همه گوهر لیک شهم را خزینه دار نه این بود  
  بس که گله‌ست این نثار و جمله شکایت شاه شکور مرا نثار نه این بود