دیوان شمس/گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری
ظاهر
گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری | تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری | |||||
غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر | آن طره که دل دزدد ماننده طراری | |||||
در سوخته جان زن از آهن و از سنگش | در پیه دو دیده خود بر آب بزن ناری | |||||
بفروز چنین شمعی در خانه همیگردان | باشد که نهان باشد او از پس دیواری | |||||
اندر پس دیواری در سایه خورشیدش | در نیم شب هجران بگشود مرا کاری | |||||
در خانه همیگشتم در دست چنین شمعی | تا تیره شد این شمعم از تابش انواری | |||||
گفتم که در این زندان چون یافتمت ای جان | در بینمکی چون ره بردم به نمکساری | |||||
ای شوخ گریزنده وی شاه ستیزنده | وی از تو جهان زنده چون یافتمت باری | |||||
در حال نهانی شد پنهان چو معانی شد | چون گوهر کانی شد غیرت شده ستاری | |||||
من دست زنان بر سر چون حلقه شده بر در | وین طعنه زنان بر من هم یافته بازاری | |||||
از پرتو مخدومی شمس الحق تبریزی | چون مه که ز خورشیدش شد تیره خجل واری |