دیوان شمس/گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
ظاهر
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من | هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من | |||||
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من | شعله سینه منی کم مکن از شرار من | |||||
یار من و حریف من خوب من و لطیف من | چست من و ظریف من باغ من و بهار من | |||||
ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو | ذره آفتاب تو این دل بیقرار من | |||||
لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم | کخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من | |||||
تا که چه زاید این شب حامله از برای من | تا به کجا کشد بگو مستی بیخمار من | |||||
تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من | تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من | |||||
گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو | کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من | |||||
مست منی و پست من عاشق و می پرست من | برخورد او ز دست من هر کی کشید بار من | |||||
رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر | زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار من | |||||
گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را | زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من | |||||
مردهتر از تنم مجو زنده کنش به نور هو | تا همه جان شود تنم این تن جان سپار من | |||||
گفت ز من نه بارها دیدهای اعتبارها | بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار من | |||||
گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی | از لطف و عجایبت ای شه و شهریار من | |||||
عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشهای | خواند فسون فسون او دام دل شکار من | |||||
جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد | ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من |