دیوان شمس/گر علم خرابات تو را همنفسستی
ظاهر
گر علم خرابات تو را همنفسستی | این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی | |||||
ور طایر غیبی به تو بر سایه فکندی | سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی | |||||
گر کوکبه شاه حقیقت بنمودی | این کوس سلاطین بر تو چون جرسستی | |||||
گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی | کی دامن و ریش تو به دست عسسستی | |||||
گر پیش روان بر تو عنایت فکنندی | فکری که به پیش دل توست آن سپسستی | |||||
معکوس شنو گر نبدی گوش دل تو | از دفتر عشاق یکی حرف بسستی | |||||
گوید همه مردند یکی بازنیامد | بازآمده دیدی اگر آن گیج کسستی | |||||
لرزان لهب جان تو از صرصر مرگ است | لرزان نبدی گر ز بقا مقتبسستی | |||||
همراه خسان گر نبدی طبع خسیست | در حلق تو این شربت فانی چو خسستی | |||||
طفل خرد تو به تبارک برسیدی | در مکتب شادی ز کجا در عبسستی | |||||
خاموش که اینها همه موقوف به وقت است | گر وقت بدی داعیه فریادرسستی |