دیوان شمس/گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
ظاهر
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر | ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر | |||||
سردهم این دم توی می بیمحابا میخورم | گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر | |||||
گر بگوید هوشیاری زرق را پروردهای | با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر | |||||
جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش | صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر | |||||
از خدا دریا همیخواهی و مار خشکیی | چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر | |||||
غوره افشاری و گویی من ریاضت میکنم | چونک میخواره نهای رو شیره افشرده گیر | |||||
صوفیان صاف را گویی که دردی خوردهاند | صوفیان را صاف میدارد تو بستان درده گیر | |||||
هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت | گر چه او تازهست و خندان هم کنون پژمرده گیر | |||||
شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست | چونک بیتو شب بود استارهها بشمرده گیر |