دیوان شمس/گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست
ظاهر
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست | ور تو پنداری مرا بیتو قراری هست نیست | |||||
ور تو گویی چرخ میگردد به کار نیک و بد | چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست نیست | |||||
سالها شد که بیرون درت چون حلقهایم | بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست نیست | |||||
بر در اندیشه ترسان گشتهایم از هر خیال | خواجه را این جا خیالی هست آری هست نیست | |||||
ای دل جاسوس من در پیش کیکاووس من | جز صلاح الدین ز دلها هوشیاری هست نیست |