دیوان شمس/گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد
ظاهر
گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد | چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد | |||||
چون دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد | چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شد | |||||
چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی | نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون شد | |||||
نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ار چه | ز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه خون شد | |||||
فروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرت | چو آینه بنمایم کی رام شد کی حرون شد | |||||
منم که هجو نگویم بجز خواطر خود را | که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد | |||||
مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود | به آب و گل نشد آن شهر من به کن فیکون شد | |||||
سخن ندارم با نیک و بد من از بیرون | که آن چه کرد و کجا رفت و این ز وسوسه چون شد | |||||
خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان | همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون شد |