پرش به محتوا

دیوان شمس/کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را)
  کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا  
  دست خود بر سر رنجور بنه که چونی از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا  
  آنک خورشید بلا بر سر او تیغ زدست گستران بر سر او سایه احسان و رضا  
  این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست لیک زان لطف بجز عفو و کرم نیست سزا  
  آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا  
  تا تو برداشته‌ای دل ز من و مسکن من بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا  
  تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی سپه رنج گریزند و نمایند قفا  
  به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات از همان جا که رسد درد همان جاست دوا  
  همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا  
  ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان جوی ما خشک شده‌ست آب از این سو بگشا  
  جز از این چند سخن در دل رنجور بماند تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا