دیوان شمس/کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم
ظاهر
کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم | حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم | |||||
من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد | من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم | |||||
دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود | سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداری کنم | |||||
دکان خود ویران کنم دکان من سودای او | چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم | |||||
چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم بگو | چون من طبیب عالمم بهر چه بیماری کنم | |||||
چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم | چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر خاری کنم | |||||
چون گشتهام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم | چون خویش عشق او شدم از خویش بیزاری کنم | |||||
زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم | در خنب می غرقم کند گر قصد هشیاری کنم | |||||
ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین کنم | شمع و چراغ خانهام چون خانه را تاری کنم | |||||
یک شب به مهمان من آ تا قرص مه پیشت کشم | دل را به پیش من بنه تا لطف و دلداری کنم | |||||
در عشق اگر بیجان شوی جان و جهانت من بسم | گر دزد دستارت برد من رسم دستاری کنم | |||||
دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری | آسان درآ و غم مخور تا منت غمخواری کنم | |||||
اخرجت نفسی عن کسل طهرت روحی عن فشل | لا موت الا بالاجل بر مرگ سالاری کنم | |||||
شکری علی لذاتها صبری علی آفاتها | یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری کنم | |||||
الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته | پختهست انگورم چرا من غوره افشاری کنم | |||||
ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر | تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری کنم | |||||
پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری | بیخواب شو همچون پری تا من پری داری کنم | |||||
قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا | حمدا علی سلطاننا شیرم چه کفتاری کنم | |||||
جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن | ای مشتری زانو بزن تا من خریداری کنم | |||||
زان از بگه دف می زنم زیرا عروسی می کنم | آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم | |||||
زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق | ذوالعرش را گردم قنق بر ملک جباری کنم | |||||
الدار من لا دار له و المال من لا مال له | خامش اگر خامش کنی بهر تو گفتاری کنم | |||||
با شمس تبریزی اگر همخو و هم استارهام | چون شمس اندر شش جهت باید که انواری کنم |