پرش به محتوا

دیوان شمس/چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها)
  چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب‌ها  
  چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها  
  هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب‌ها  
  میان صد کس عاشق چنان بدید بود که بر فلک مه تابان میان کوکب‌ها  
  خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب‌ها  
  خضردلی که ز آب حیات عشق چشید کساد شد بر آن کس زلال مشرب‌ها  
  به باغ رنجه مشو در درون عاشق بین دمشق و غوطه و گلزارها و نیرب‌ها  
  دمشق چه که بهشتی پر از فرشته و حور عقول خیره در آن چهره‌ها و غبغب‌ها  
  نه از نبیذ لذیذش شکوفه‌ها و خمار نه از حلاوت حلواش دمل و تب‌ها  
  ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلب‌ها  
  چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلب‌ها  
  فراز نخل جهان پخته‌ای نمی‌یابم که کند شد همه دندانم از مذنب‌ها  
  به پر عشق بپر در هوا و بر گردون چو آفتاب منزه ز جمله مرکب‌ها  
  نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها نه خوف قطع و جداییست چون مرکب‌ها  
  عنایتش بگزیدست از پی جان‌ها مسببش بخریدست از مسبب‌ها  
  وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب که تا دلش برمد از قضا و از گب‌ها  
  زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب هزار شور درافکند در مرتب‌ها  
  گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست که عشق چون زر کانست و آن مذهب‌ها  
  سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها کذبت حاشا لکن ملاحه و بها  
  ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن و لهت فیک و شوشت فکرتی و نها  
  به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم فزونترست جمالش ز جمله دب‌ها