دیوان شمس/چو عشق آمد که جان با من سپاری
ظاهر
چو عشق آمد که جان با من سپاری | چرا زوتر نگویی کری آری | |||||
جهان سوزید ز آتشهای خوبان | جمال عشق و روی عشق باری | |||||
چو جان بیند جمال عشق گوید | شدم از دست و دست از من نداری | |||||
بدیدم عشق را چون برج نوری | درون برج نوری اه چه ناری | |||||
چو اشترمرغ جانها گرد آن برج | غذاشان آتشی بس خوشگواری | |||||
ز دور استاده جانم در تماشا | به پیش آمد مرا خوش شهسواری | |||||
یکی رویی چو ماهی ماه سوزی | یکی مریخ چشمی پرخماری | |||||
که جانها پیش روی او خیالی | جهان در پای اسب او غباری | |||||
همیرست از غبار نعل اسبش | بیابان در بیابان خوش عذاری | |||||
همیتازید عقلم اندک اندک | همیپرید از سر چون طیاری | |||||
همین دانم دگر از من مپرسید | که صد من نیست آن جا در شماری | |||||
من آن آبم که ریگ عشق خوردش | چه ریگی بلک بحر بیکناری | |||||
چو لاله کفتهای در شهر تبریز | شدم بر دست شمس الدین نگاری |