دیوان شمس/چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
ظاهر
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را | به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را | |||||
به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما | بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را | |||||
ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد | نشستست این دل و جانم همیپاید نجستش را | |||||
چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست | بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را | |||||
برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت | تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را | |||||
خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت | نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را | |||||
چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته | درستیهای بیپایان ببخشید آن شکستش را | |||||
چو عشقش دید جانم را به بالاییست از این هستی | بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را | |||||
اگر چه شیرگیری تو دلا میترس از آن آهو | که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را | |||||
چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن | فروآمد ز اسپ اقبال و میبوسید دستش را | |||||
در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق | بده تبریز از اول بلی گویان الستش را |