دیوان شمس/چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ
ظاهر
چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ | رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ | |||||
هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید | چنان نباشد کز دست یار خوش خو سنگ | |||||
مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود | فراق میزند از بخت من بر آن بو سنگ | |||||
ز دست تو شود آن سنگ لعل میدانم | به امتحان به کف آور به دست خود تو سنگ | |||||
اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ | شود همه زر و گویند در جهان کو سنگ | |||||
سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد | دهد به خشک دماغان همیشه چربوسنگ | |||||
ز لطف گر به جهان در نظر کنی یک دم | روان کند ز عرق صد فرات و صد جو سنگ | |||||
اگر ز آب حیات تو سنگ تر گردد | حیات گیرد و مشک آکند چو آهو سنگ | |||||
به آبگینه این دل نظر کن از سر لطف | که می طلب کند از وصل تو به جان او سنگ | |||||
عصای هجر تو گویی عصای موسی بود | ز هر دو چشم روان کرد آب و هر دو سنگ | |||||
ز بخت من ز دل تو سدیست از آهن | که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ | |||||
کنون ز هجر زنم سنگ بر دلم لیکن | بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ | |||||
ز بس که روی نهادم به سنگ در تبریز | به هر طرف دهدت خود نشانه رو سنگ | |||||
نگردم از هوسش گر ببارد از سر خشم | به سوی جان و دلم درشمار هر مو سنگ | |||||
ولیک از کرم بینظیر شمس الدین | کجاست خاک رهش را امید و مرجو سنگ | |||||
دعای جانم اینست که جان فدای تو باد | وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ |