دیوان شمس/چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
ظاهر
چو رو نمود به منصور وصل دلدارش | روا بود که رساند به اصل دل دارش | |||||
من از قباش ربودم یکی کلهواری | بسوخت عقل و سر و پایم از کلهوارش | |||||
شکستم از سر دیوار باغ او خاری | چه خارخار و طلب در دلست از آن خارش | |||||
چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میش | سزد که زخم کشد از فراق سگسارش | |||||
اگر چه کره گردون حرون و تند نمود | به دست عشق وی آمد شکال و افسارش | |||||
اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا | به جام عشق گرو شد ردا و دستارش | |||||
بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش | کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش | |||||
به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو | به عور گفتم درجه به جو برون آرش | |||||
نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو | فتاده بود همیبرد آب جوبارش | |||||
درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید | به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش | |||||
بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ | چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش | |||||
بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت | که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش | |||||
هزار غوطه مرا میدهد به هر ساعت | خلاص نیست از آن چنگ عاشق افشارش | |||||
خمش بس است حکایت اشارتی بس کن | چه حاجتست بر عقل طول طومارش |