دیوان شمس/چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست
ظاهر
چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست | وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و گلست | |||||
از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود | مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکلست | |||||
وین تعلل بهر ترکش دافع صد علتست | چون بشد علت ز تو پس نقل منزل منزلست | |||||
لیک شرطی کن تو با خود تا که شرطی نشکنی | ور نه علت باقی و درمانت محو و زایلست | |||||
چونک طبعت خو کند با شرط تندش بعد از آن | صد هزاران حاصل جان از درونت حاصلست | |||||
پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک | هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهلست | |||||
پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود | آن امانت چونک شد محمول جان را حاملست | |||||
فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی | شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خاملست | |||||
گر چه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو | ذوق آن برقی بود تا در دهان آکلست | |||||
این طبیعت کور و کر گر نیست پس چون آزمود | کاین حجاب و حائلست آن سوی آن چون مایلست | |||||
لیک طبع از اصل رنج و غصهها بررستهست | در پی رنج و بلاها عاشق بیطایلست | |||||
در تواضعهای طبعت سر نخوت را نگر | و اندر آن کبرش تواضعهای بیحد شاکلست | |||||
هر حدیث طبع را تو پرورشهایی بدش | شرح و تأویلی بکن وادانک این بیحائلست | |||||
هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دانک هست | با مید این طریقت ره روان را شاغلست | |||||
ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها | از خدا میخواه شیرینی اجل کان آجلست | |||||
هر طرف رنجی دگرگون فرض کن آن گاه برو | جز به سوی بیسویها کان دگر بیحاصلست | |||||
تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر | غصه ماران ببینی زانک این چون سلسلهست | |||||
تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک | وان گهت او متهم دارد که این هم باطلست | |||||
از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا | آن مزاجش گرم باید کاین نه کار پلپلست |