دیوان شمس/چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات
ظاهر
چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات | چون نبینی بیجهت را نور او بین در جهات | |||||
حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق | مسلمات ممنات قانتات تائبات | |||||
هر یکی با نازباز و هر یکی عاشق نواز | هر یکی شمع طراز و هر یکی صبح نجات | |||||
هر یکی بسته دهان و موشکاف اندر بیان | هر یکی شکرستان و هر یکی کان نبات | |||||
جان کهنه میفشان و جان تازه میستان | در فقیری میخرام و میستان ز ایشان زکات | |||||
شیر جان زین مریمان خور چونک زاده ثاینی | تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از بنات | |||||
روز و شب را چون دو مجنون درکشان در سلسله | ای که هر روزت چو عید و هر شبت قدر و برات | |||||
چونک شه بنمود رخ را اسب شد همراه پیل | عقل مسکین گشت مات و جان میان برد و مات | |||||
عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبین | کوه جودی عاجز آید پیش ایشان در ثبات | |||||
جان جمله پیشهها عشقست اما آنک او | تره زار دل نبیند درفتد در ترهات | |||||
من خمش کردم چو دیدم خوشتر از خود ناطقی | پیش او میرم بگویم اقتلونی یا ثقات | |||||
شمس تبریزی چو بگشاید دهان چون شکر | از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم رفات | |||||
رو خمش کن قول کم گو بعد از این فعال باش | چند گویی فاعلاتن فاعلاتن فاعلات |