دیوان شمس/چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را
ظاهر
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را | خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را | |||||
خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم | دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را | |||||
ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون | کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را | |||||
چون نور آن شمع چگل میدرنیابد جان و دل | کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را | |||||
جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد | این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را | |||||
عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس | ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را | |||||
کو آن مسیح خوش دمی بیواسطه مریم یمی | کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را | |||||
دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی | کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را | |||||
تن را سلامتها ز تو جان را قیامتها ز تو | عیسی علامتها ز تو وصل قیامت وار را | |||||
ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد | آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را | |||||
ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی | لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را | |||||
شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را | صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را | |||||
بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده | وز شاه جان حاصل شده جانها در او دیوار را | |||||
باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون | منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را | |||||
جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند | یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را | |||||
مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او | گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را | |||||
عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین | پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را | |||||
ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین | کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را | |||||
در پاکی بیمهر و کین در بزم عشق او نشین | در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را |