دیوان شمس/چون زخمه رجا را بر تار میکشانی
ظاهر
چون زخمه رجا را بر تار میکشانی | کاهل روان ره را در کار میکشانی | |||||
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی | دامان جان بگیری تا یار میکشانی | |||||
ایمن کنی تو جان را کوری رهزنان را | دزدان نقد دل را بر دار میکشانی | |||||
سوداییان جان را از خود دهی مفرح | صفراییان زر را بس زار میکشانی | |||||
مهجور خارکش را گلزار مینمایی | گلروی خارخو را در خار میکشانی | |||||
موسی خاک رو را بر بحر مینشانی | فرعون بوش جو را در عار میکشانی | |||||
موسی عصا بگیرد تا یار خویش سازد | ماری کنی عصا را چون مار میکشانی | |||||
چون مار را بگیرد یابد عصای خود را | این نعل بازگونه هموار میکشانی | |||||
آن کو در آتش افتد راهش دهی به آبی | و آن کو در آب آید در نار میکشانی | |||||
ای دل چه خوش ز پرده سرمست و باده خورده | سر را برهنه کرده دستار میکشانی | |||||
ما را مده به غیری تا سوی خود کشاند | ما را تو کش ازیرا شهوار میکشانی | |||||
تا یار زنده باشد کوهی کنی تو سدش | چون در غمش بکشتی در غار میکشانی | |||||
خاموش و درکش این سر خوش خامشانه میخور | زیرا که چون خموشی اسرار میکشانی |